درهمساگی گودزیلا قسمت14
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:33 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

بغض دیوونه کننده توی گلوم دوباره تازه شده بود...آروم که نشدم هیچ،تازه دیوونه ترم شدم!...
تصویر چشمای رها،درست روبروم بود...از جلوی چشمام تکون نمی خورد!...
لبخندش...خنده های از ته دلش...رادی گودزیلا گفتناش...
همه وهمه تو قلب دیوونه من حک شدن...ولی چه فایده وقتی خودش نیست؟...
یه لحظه تصویر روبروم تار شد و...قطره اشک لجبازی روی گونه ام چیکد...بلا فاصله با پشت دست پاکش کردم...
بغض توی گلوم دوباره قصد کرده بود،من وبه کشتن بده...دِ لعنتی...یه آدم مگه چقدر کشش داره؟
بغضم وفرو دادم وسعی کردم نادیده اش بگیرم...
از وقتی که رفته،دارم دنبالش می گردم...هر جایی رو که احتمال می دادم باشه سر زدم...اما نیست!انگار آب شده رفته تو زمین...از هر کسی خبر گرفتم اما هیچ کس هیچ خبری نداره!حتی ارغوان...نزدیک ترین دوستشم بی خبره!...ارغوان بهم گفت محاله که اشکان از جای رها خبر نداشته باشه.این شد که رفتم پیشش و ازش خواستم یه نشونی،آدرسی،حداقل یه شماره تلفنی بهم بده...اما اون گفت هیچ خبری ازش نداره!...می دونم که دروغ گفت!می دونم که از حال رها باخبره...اشکان از هرکس دیگه ای به رها نزدیک تره.امکان نداره ندونه کجاست...رفتن من یه بار دوبار نبود!هزار بار تاحالا رفتم پیش اشکان اما نتیجه رفتنام هیچ فرقی باهم ندارن...اشکان هیچی به من نمیگه!...نه تنها به من بلکه به ارغوانم چیزی نمیگه.حتی ارغوان خواست از مادر رها بپرسه ولی اونم چیزی نگفت...انگار همه دست به یکی کردن تا نذارن کسی بفهمه رها کجاست!حتی مادر پدرشم چیزی نمیگن!!!
اما چرا؟...شاید...رها ازشون خواسته که چیزی به کسی نگن!...اما آخه برای چی؟چرا کسی نباید از جای رها خبر داشته باشه؟چرا باید ازش بی خبر باشیم؟...چرا داره خودش وازمون پنهون می کنه؟چرا نمیذاره که بدونیم کجاست؟...چرا؟!
زیرلب زمزمه کردم:
- کجایی رها؟...
زمزمه ام یه کم بلند تر شد:
- کجایی؟!(وبعد به یه داد بلند تبدیل شد:) کجایی؟...
و باحرص وعصبانیت مشتم و روی فرمون کوبیدم...
حالم اصلا خوب نیست...اصلا!

**********
بالاخره آسانسور رسید و من ازش بیرون اومدم...همین که پام واز آسانسور بیرون گذاشتم،نگاهم بی اختیار به سمت واحد روبروی خونه ام کشیده شد...واحدی که یه زمانی،عزیزترین کسم توش زندگی می کرد...اما حالا...یکی به جز رها شده همسایه من!
نگاه کلافه و سردرگمم واز در اون واحد دزدیدم وبه سمت خونه خودم رفتم...کلیدو ازتوی جیبم درآوردم وانداختم توی قفل در...با چرخوندن کلید توی قفل،در باز شد.
بعداز در آوردن کفشام وارد خونه شدم...و اولین چیزی که باهاش روبرو شدم،عکس روی دیوار بود...
یه تخته شاسی بزرگ...که عکس چشمای رها روش خود نمایی می کرد!همون عکسی که توی پارک گرفت ومن ازش دزدیدم وبهش پس ندادم!...چه دزدی پرسودی بود دزدیدن این عکس!!!اگه تواین پنج ماه دوری،این عکس وبزرگ نمی کردم وبه دیوار این خونه نمیزدم...اون موقع دیگه حتی یه نسیه هم ازچشمای رها نداشتم ودیوونه تراز اینی می شدم که الان هستم!
لبخند تلخی به روی عکسش زدم وزیرلب زمزمه کردم:
- سلام...
کارم شده بود!...هر وقت که پابه این خونه می ذاشتم،اولین کاری که می کردم سلام کردن به عکس رها بود!
درو پشت سرم بستم.کتم وپرت کردم روی اولین مبلی که دستم اومد وخودمم درست روبروی عکس رها،روی مبل،ولو شدم...
نگاهی به سرتاسر خونه انداختم...
درهم بود و شلوغ!...مثل تمام این پنج ماه...روی تمام مبلا کلی لباس تل انبار شده و روی زمینم پراز کاغذ باطله وخودکارو جعبه پیتزا و آشغال ساندویچ و...پاکت سیگار بود!...
نگاهم واز خونه به هم ریخته گرفتم و...دوختم به چشمای رها...
لبخندم پررنگ شد وبا لحنی تلخ تراز تلخی لبخندم گفتم:می بینی چه زندگی واسم درست کردی؟...
پوفی کشیدم ونگاهم واز چشماش دزدیدم...
دست دراز کردم و گوشی تلفن رو زدم روی پیغامگیر...و تک تک پغاما شروع کردن به پخش شدن.
سرم وبه پشتی مبل تکیه دادم وچشمام وروی هم گذاشتم...
- سلام رادوین...ببخشید...باهات بد حرف زدم...من...
نذاشتم صدای مسخره سحر بیشتر از اون روی مخم بره...زدم پیغام بعدی وصدای امیر توی گوشم پیچید:
- کدوم گوری رفتی تو؟...چرا گوشیت وجواب نمیدی؟بازم خاموشش کردی؟...مرده شورت وببرن رادوین! انقدری که نگران توام نگران زن پابه ماهم نیستم!!!دیوونه شدم از دستت پسر...(پوفی کشید...)لااقل رسیدی یه اس بده خیال منه خر راحت بشه!مراقب خودت باش.فعلا.
نمی خواستم بیشتراز اون امیرو نگران بذارم...این دیوونه بالاخره یه روز به خاطر نگرانیاش دق میکنه میمیره! ارزش نداره به خاطر یکی مثل من خودش واذیت کنه...
چشم باز کردم وگوشیم واز توی جیبم بیرون آوردم...
بیشتر اوقات خاموشه...چون سحر خیلی به این بی صاحابی زنگ میزنه ومنم برای خلاص شدن از دست اون،گوشی رو خاموش می کنم.
گوشیم رو روشن کردم و بعد شروع کردم به اس دادن به امیر...درهمون حالم،به پیغام جدید گوش می دادم:
- سلام...شناختی رفیق شفیق؟!...یا نیاز به معرفیه؟...زیاد به مخت فشار نیار!بابکم...می دونی که از اون روزی که تو شرکت دعوامون شد،دیگه باهات هیچ کاری ندارم...این بارم واسه خاطر تو زنگ نزدم!واسه رها زنگ زدم...کجاست؟چیکار می کنه؟ازش خبری داری؟...من نگرانشم!!!...نکنه توام ازش خبری نداری؟همون طورکه بقیه ندارن....آره؟!!ازش بی خبری؟...چرا رفته لعنتی؟...چراااا؟!...توی عوضی کاری باهاش کردی؟تو؟...اگه تو مسبب رفتنش بوده باشی،کاری می کنم که مرغای هوا به حالت زار زار گریه کنن...خودت می دونی که چقدر دوستش...
نمی تونستم اون جمله رو از دهن اون عوضی بشنوم...دستم به سمت تلفن رفت و پیغام و رَد کرد!...
بابکِ عوضی حتی حق نداره،به رها فکر کنه...چه برسه که با وقاحت تمام بگه دوستش داره!!!من بالاخره یه روز این عوضی رو سر جاش می شونم!
اس وبرای امیر فرستادم ویه نفس عمیقی کشیدم...سعی کردم عصبانیتم وکنترل کنم.حواسم جمع پیغام بعدی شد...
- سلام رادوینم...خوبی مامان؟...(مکث کوتاهی کرد...صدای فین فینش توی گوشی می پیچد.طوریکه انگار داشت اشک می ریخت!)می دونی چند وقته به مامان رعنا سر نزدی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟نمیگی نگرانت میشم؟...دارم از غصه دق می کنم!دلم مثل سیر وسرکه می جوشه رادوین...اتفاقی افتاده؟...از چند وقت پیش یه جوری شدی!چی شده مامان؟...بهم بگو عزیزدلم.مامانت ومحرم نمی دونی؟...الهی قربونت برم...بهم بگو. چی شده؟!هرکاری می کنم تا مشکلت وحل کنم...رادوینم مامان نگرانته...من...
و دیگه نتونست ادامه بده...گریه اش شدت گرفت وهق هقش توی گوشم پیچید...وبعد تماس قطع شد!
صدای هق هق مامان،داغونم می کنه...داره به خاطر منه لعنتی اشک می ریزه!...نگرانمه...چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه اما انگار این چیزی نگفته،نگران ترش کرده!!!
نمی تونم ناراحتی مامان وببینم...اینجوری دیدنش عذابم میده!
دست دراز کردم وگوشی تلفن واز روی میز برداشتم...شماره خونه امون وگرفتم ومنتظر موندم...
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه...نمی خواستم مامان ونگران تراز اونی که بود،بکنم!باید بهش اطمینان بدم حالم خوبه...حتی اگه دروغ باشه!!!
بالاخره بعداز بوق چهارم،گوشی رو برداشت:
- بله؟
سعی کردم لحنم شیطنت آمیز وپرانرژی باشه:
- ببخشید منزل مامان رعنای خوشگل یه پسر بی ریخت اونجاست؟...
صدام وکه شنید،برای یه لحظه سکوت کرد...وبعد با لحن پربغض وگرفته ای به حرف اومد:
- رادوین...تویی مامان؟...
- آره قربونت برم.مگه مامان رعنای من چندتا پسر بی ریخت داره؟همین یه دونه ام زیادیه!!!!
نفس عمیقی کشید...یه نفس عمیقی وصدا دار!...
زیرلبی گفت:خوبی عزیز دلم؟...
هرچی من سعی می کردم شوخی کنم وبا حرفام بخندونمش،اون ناراحت تر از قبل می شد...
- آره مامانم...خوبه خوبم.شما چی؟...خوبی؟بابا خوبه؟...
- خوب نیستی رادوین...نیستی...یه مادر حال بچه اش واز خودش بهتر می فهمه!
لحنش بغض آلود بود...به حدی که انگار چیزی نمونده بود به گریه بیفته!...لحن غمگینش عذابم می داد وناراحتم می کرد اما بازم سعی کردم لحنم شاد باشه تا نگران نشه...
- الهی رادوین قربون اون حس مادرانه مامانش بره که این دفعه اشتباه کرده!!!حالم خوبه مامان...فقط...
بی طاقت ونگران پرید وسط حرفم:
- فقط چی؟...
نگرانیاش وکه می دیدم،از خودم بدم میومد...منه لعنتی دارم با دروغاوپنهون کاریام یکی از عزیزترین کسام و نگران می کنم.
نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:هیچی به جونه رادوین!...چرا الکی خودت ونگران می کنی؟فقط می خواستم بگم که فشار کارای شرکت یه ذره خسته ام کرده وگرنه...همه چی خوبه!...باور کن مامان......

 اینجوری نمیشه...باور نمی کنم!من تا تورو از نزدیک نبینم وازحالت باخبر نشم،دلم آروم نمی گیره.می خوام بیام پیشت...
- باشه مامانم...هم ومی بینیم.ولی نمی خواد تو بیای...خودم میام پیشت.فردا صبح اونجام...خوبه؟
سکوت کرد...سکوتش نشون می دادکه دلش راضی نیست...که نگرانه وباید همین الان به دل واپسیاش خاتمه بده اما...بعداز چند لحظه مکث قبول کرد:
- باشه رادوینم...فردا صبح منتظرتم مامان.ناهارم جایی قول نده که باید پیش خودم بمونی.
خنده ای کردم تا شاید یه ذره از نگرانی هاش کم بشه...بالحن مهربونی گفتم:به روی جفت چشمام مامانم!...دلم واسه دست پخت تکت تنگ شده.اونقدر که یهو دیدی شامم پلاس شدم!!!!!
تک خنده محوی کرد...
- قدمت روی چشمای مامان رعنا...منتظرتم عزیزدلم.
- باشه...مواظب خودتون باشید.کاری نداری مامان؟
- نه پسرم...شبت خوش.خوب بخوابی...
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست...
زیرلب زمزمه کردم:
- خواب؟...
- چیزی گفتی رادوین؟...
- نه.شبت بخیر مامان رعنای خوشگل یه پسربی ریخت!
- خداحافظ...
معلوم بود که تمایلی به قطع کردن گوشی نداره...می گفت خداحافظ اما دلش نمی خواست خداحافظی کنه!خداحافظ گفتنش عین این بود که التماس کنه قطع نکن...
حالم اصلا خوب نبود...وحال بد مامان...داغون ترم کرد!...
نه من گوشی رو قطع کردم ونه اون...صدای نفس هامون توی گوشی می پیچید ولی کسی حرفی نمیزد...
بالاخره من به حرف اومدم:
- مامان...حتی اگه حالمم خوب باشه وقتی تورو اینجوری می بینم،داغون میشم.نگران من نباش عزیزدلم...من خوبم.توخوب باشی پسرتم خوبه...باور کن!...
این حرفم یه تیر خلاصی شد به بغضش...طوری که زد زیر گریه وهق هق گریه هاش توی گوشم پیچید...
بریده بریده گفت:رادوین...فردا زود بیا...باشه؟...
نفس عمیقی کشیدم...نفس عمیقی که محکم بود وبدون لرزش!...اما برعکس نفسی که محکم نشونش می دادم،دلم بدجوری لرزیده بود...داغون بودم...فکر اینکه مامانم به خاطر من به اون روز افتاده،دیوونه کننده بود.
- چشم مامانم...
برای لحظه ای صدای گریه اش قطع شد...بالحن پربغضی که برای دیوونه شدن من کافی بود،گفت:مواظب پسر بی ریختم باش...بهش بگو خیلی دوستش دارم!...
و بعد...صدای بوق های ممتد گوشی بودن که توی گوشم می پیچیدن!
مامان که قطع کرد،کلافه از جا بلند شدم...
از سَرِسردرگمی و کلافگی دادی زدم وگوشی تلفن وپرت کردم روی مبل!...
عصبانیت تمام وجودم ودر بر گرفته بود...عصبانیتی از سر غم وغصه...از سر بغض لجباز توی گلوم...از سر بدبختیایی که داشتن نابودم می کردن...
بی اختیار نگاهم رفت به روبروم...درست به سمت چشمای رها!...
خیره خیره نگاهش کردم...بغض توی گلوم سنگین تر شد...
پربغض و کلافه داد زدم:
- به امیر دروغ میگم...به مامان رعنا...به همه!...حداقل بذار به تو حقیقت وبگم...حالم خوب نیست!...اصلا خوب نیست...دارم دیوونه میشم!!!...چیکار کنم؟...رها؟؟...بهم بگو...بگو این رادوین دیوونه باید چیکار کنه؟...مقصر تویی لعنتی!تو!!!!خودتم باید برگردی وهمه چی رو درست کنی...تقصیر تو بود که رفتی!!!هنوز بعداز پنج ماه به نبودنت عادت نکردم...نبودت داره نابودم می کنه رها...
داد بلندم آروم شد و...بعد از یه مکث کوتاه،زیر لب زمزمه کردم:
- نابود!...
کلافه تراز قبل،چنگی به موهام زدم ونگاهم واز چشماش گرفتم...
طبق یه عادت همیشگی به سمت تلویزیون رفتم...جلوش زانو زدم وسی دی رو که جدا از انبوه سی دی های دیگه،توی جعبه مخصوصی بود،برداشتم...این سی دی وچیزی که توشه با تمام سی دی های دنیا فرق داره...بایدم یه جعبه مخصوص داشته باشه!
سی دی پلیرو روشن کردم وسی دی رو گذاشتم توش...
از جا بلند شدم وبه سمت نزدیک ترین مبل رفتم...روی انبوه لباسایی که تل انبار شده بودن،ولو شدم وزل زدم به صفحه تلویزیون...
هر وقت که حال خراب وداغونم غیر قابل تحمل میشه،میام سمت این تلویزیون وفیلمی رو که توی این سی دی هست،نگاه می کنم...اون موقع اس که یه کم آروم میشم...
بالاخره صفحه سیاه تلویزیون،روشن شد وفیلم شروع...
همه سکوت کرده بودن وهیچ کس حتی جیکم نمیزد...یهو در باز شد و من اومدم تو...بعداز سلام کردن به امیروسعید که کنار میز استاد بودن،خواستم به سمتشون برم...اما...یهو کله پاشدم وکلاس از خنده ترکید!...دیگه حواسم به بقیه ماجرا نبود...چون دوربین رفت سمت بچه های کلاس...روی صورت هاشون می چرخید ومن منتظر بودم تا چهره آشنای عزیزترین کسم وببینم...بالاخره دوربین رسید به رها...یه لبخند شیطون روی لبش بود...و مشتاق وکنجکاو خیره شده بود به صحنه روبروش!...
دست دراز کردم وکنترل وگرفتم...دکمه توقف و زدم و فیلم روی صورت رها مکث کرد...
خیره شده بودم بهش...
دوباره همون لبخند شیطون...همون نگاه...
لبخند تلخی به روی رها زدم...زیرلب زمزمه کردم:
- زود رفتی رها...خیلی زود!...نذاشتی بفهمم خوشبختی چه شکلیه...من خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم...خیلی کارا داشتم که برات بکنم...برگرد رها!...برگرد و این دوری رو تمومش کن.من باید بهت بگم...باید بهت بگم که از همون اول عاشقت بودم!...از اولین روزی که نگاهم به نگاهت خورد ودلم لرزید!باید بهت بگم از همون موقع واسم جذاب شدی...باید بگم توهمون دوره ای که کلی اذیتت می کردم وحرصت می دادم،عاشقت بودم!تو باید بدونی از همون موقع برام مهم بودی...اونقدر مهم که اگه یه روز،ناراحت وغمگین می دیدمت،دیوونه می شدم... وقتی من،به ظاهر بی توجه به تو وکارات پیش رفیقام می نشستم،نگاه لعنتیم دنبال تو می گشت...همش تو فکر این بود که الان کجایی،چیکار می کنی،همین نزدیکی هایی؟...می تونم ببینمت؟...من باید بهت بگم که تو از همون موقع،برای من متفاوت ترین دختر زندگیم بودی...شیطنت هات،خنده هات،حاضرجوابی هات...همه وهمه برام جذاب بودن...تو باید بدونی پوزخند زدناو اخما ونگاه های عصبانی من،برای پنهون کرداحساس وحفظ غرورلعنتیم بوده...باید بدونی اون لحظه هایی که فکر می کردی بی ارزش ترین آدم زندگیمی،مهمترین بودی!...باید بهت بگم که وقتی از دانشگاه رفتم وازت دور شدم چه حالی داشتم...که برای رفع دلتنگیام گاهی پنهونی میومدم دم در دانشگاه تا تورو ببینم!...باید بدونی از همون اول داییم بهم پیشنهاد داد از یه دختر نجیب وخونواده دار مراقبت کنم،می دونستم که اون دختر تویی!من باید بهت بگم که می دونستم قراره بشم همسایه ات واز روی میل وعلاقه قبول کردم که کنارت باشم...باید بدونی وقتی باهم تصادف کردیم،داد زدنا وعصبانیتام واسه این بود که نفهمی چقدر از کنار توبودن خوشحالم!...تو باید بدونی حسینی به خاطر من ازت خواست که بیای پیشم وازم خواهش کنی که توی پایان نامه ات کمکت کنم!من بودم که با کلی خواهش وتمنا حسینی رو راضی کردم به توبگه باید بیای پیش من!می خواستم توپایان نامه ات کمکت کنم وازاین راه بهت نزدیک بشم...ما از هم خیلی دور بودیم ومن می خواستم بهت نزدیک بشم...هرکاری کردم تا باهات صمیمی بشم!باید بدونی که صمیمی شدنمون بی دلیل واتفاقی نبود...من داشتم تلاش می کردم تو دلت جابگیرم...اما نمی تونستم مستقیم بهت بگم چون غرورم نمیذاشت!...توباید بدونی از همون اول،وقتی آرتان یا هرپسر غریبه ای بهت نزدیک می شد،دیوونه می شدم!...باید بدونی از خیلی قبل تراز اونی که فکر می کردی عاشقت بودم...کسی که من واز فکر سحر بیرون کشید وکاری کرد که دیگه حتی یه لحظه ام بهش فکرنکنم،خودت بودی!!!اونی که با لبخندای شیطونش،نگاه های کنجکاوش،چهره بامزه واخلاق مهربونش،من ونسبت به سحری که برگشته بود،بی تفاوت کرد توبودی!...تو بودی که عاشقم کردی وشدی عشق اول وآخرم...تو رها...برگرد!...باید این حرفارو بهت بزنم...غرورم نذاشت که همه چی رو بهت بگم...اگه برگردی،همه چی رو بهت میگم...بهت قول میدم رها...تو فقط برگرد!!...

بغض توی گلوم قصد کرده بود سنگین شده بود!
کلافه شدم...از اون بغض لعنتی که دست از سرم برنمی داشت!
چشم از صفحه تلویزیون برداشتم وسربه زیر انداختم...
برعکس همیشه،حتی این فیلم ویادآوری خاطراتشم نتونستن آرومم کنن...اونقدر غمگین وداغون بودم که هیچ چیزی آرومم نمی کرد!...
زیرلب زمزمه کردم:
- توچت شده؟...
نمی دونم...خودمم نمی دونم چمه!...هیچ وقت انقدر داغون نبودم...رفتن رها،بدجور داغونم کرده!!!
توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...کلافه دست بردم واز روی میز برداشتمش....نگاهی به صفحه اش انداختم...
پوووف!خدارو شکر اون دختره نچسب نیست...امیره!
کلافه وبی حوصله جواب دادم:
- بگو امیر...
برعکس انتظارم صدای ارغوان توی گوشی پیچید:
- سلام رادوین...خوبی؟
با شنیدن صدای ارغوان،تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه...با لحنی محکم تروکمی با ادب تر از قبل جواب دادم:
- مرسی...توخوبی؟...کوچولوی داش امیر ماچی؟...خوبه؟
خنده بی رمقی کرد...
- آره...آقا پسر امیرم خوبه...
و سکوت کرد...برای چند لحظه طولانی حرفی نزد!انگار می خواست چیزی بگه اما نمی تونست...
لبم وبا زبونم تر کردم وبعداز یه مکث کوتاه سکوت وشکستم:
- ارغوان چیزی می خوای بگی...نه؟
نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...زیرلبی گفت:آره...
نمی فهمیدم چرا حرف زدن براش سخت بود!...
- خب بگو...
دوباره مکث کرد...یه مکث شاید به اندازه ده ثانیه!...
بالاخره به حرف اومد...شمرده شمرده گفت:رادوین...اشکان می خواد ببینتت!
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست!...یه خوشحالی آنی به سراغم اومد.
از جا بلند شدم و درحالیکه می خندیدم،مشتاق وکنجکاو پرسیدم:واقعا؟...کجا؟کی؟...
با لحن غمگینی جواب داد:
- همین حالا.آدرس یه پارک وبهم داده.
در حالیکه با نگاهم همه جارو زیر ورو می کردم تا یه خودکاری چیزی پیدا کنم،گفتم:خب بگو آدرسش وبنویسم.
بالاخره یه خودکار زِوار در رفته رو پیدا کردم که روی انبوه کاغذباطله های روی زمین ولو شده بود!...برش داشتم وشروع کردم به نوشتن آدرسی که ارغوان می گفت...البته نه روی کاغذ...کف دستم!
وقتی آدرس واز ارغوان گرفتم،بعداز یه خداحافظی سرسری تلفن وقطع کردم...
اونقدر هیجان زده و خوشحال بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم!...
به طور قطع احتمال می دادم که اشکان می خواد من وببینه تا آدرس رها رو بده...انگار از خر شیطون پیاده شده!!!بالاخره اون همه اصرار نتیجه داد ودل اشکان نرم شد!...
کلیدو از روی میز برداشتم وباقدمای بلند به سمت در رفتم...چیز دیگه ای باخودم نبردم!...اونقدر گیج و منگ بودم که خیلی هنر کردم کلیدو یادم نرفت!...
درو بستم و بعداز پوشیدن کفشام به سمت آسانسور دویدم...
خوشحال بودم...اونقدر خوشحال که لبخند روی لبم محو نمی شد!
زیرلب زمزمه کردم:
- رها...بالاخره دوری تموم شد!

**********
متعجب جلوی ورودی پارک وایساده بودم...
همون پارکه؟...همونی که شبِ برگشتم با رها اومدیم توش وقدم زدیم؟...
انقدر هیجان زده وگیج بودم که اصلا به مخم فشار نیاوردم یه ذره روی آدرس فکر کنم!...سریع پریدم تو ماشین وگازش و گرفتم سمت آدرس...آدرسی که اصلا حواسم نبود چقدر آشناست!...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم این پارک همون پارک باشه!انتخاب این پارک به عنوان محل قرار نمی تونه اتفاقی بوده باشه...اشکان می دونسته که من ورها توی این پارک بهترین خاطرمون ورقم زدیم.رها همه چی رو بهش گفته...وقتی اشکان حتی از وجود همچین پارکی باخبره،امکان نداره که ندونه رها کجاست...امکان نداره...
- جای دنج وآرومیه...
به سمت صدا برگشتم وبا اشکان روبرو شدم...درست مقابل من وایساده بود وبایه چهره خونسرد خیره شده بود بهم.
لبخندی به روش زدم ودستم وبه سمتش دراز کردم...
- سلام...
نگاهی به دستم انداخت که تا نیمه های راه رفته بود!...با اکراه دستش وبه سمتم دراز کرد وباهام دست داد.زیرلبی گفت:سلام.
لبخندم وپررنگ تر کردم وبالحن صمیمی گفتم:خیلی خوب شد که قرار گذاشتی...خودم می خواستم بیام پیشت...
پوزخندی رو لبش نشست...سرد وجدی جواب داد:
- خسته نشدی ازبس اومدی پیشم و نتیجه ای نگرفتی؟...پنج ماهه تمامه خودت وعلاف کردی...
توتمام اون مدت،لحن اشکان با من همون طور بود...سرد!...جدی...و رسمی...اما من همیشه سعی می کردم باهاش صمیمی باشم.رها اشکان و دوست داره...کسی که برای رها عزیزه،واسه منم عزیزه...
حرفش ونادیده گرفتم و دستم وگذاشتم پشتش...به سمت پارک هدایتش کردم وگفتم:از ارغوان شنیدم می خوای یه چیزی بهم بگی...وایساده که نمیشه!بیا بریم تو پارک بشینیم...
نفسش وعین یه فوت بیرون داد و بعد...یه نگاه گذرا بهم انداخت!...
زیرلبی زمزمه کرد:
- خیلی کله شقی!
و از کنارم گذشت و وارد پارک شد...
لبخندی روی لبم نشسته بود!...
انگار اصرارای این آدم کله شق بالاخره نتیجه داده...خودشم اعتراف کرد که کم آورده!پس یعنی این قرارو گذاشته تا تسلیم بشه!!!!
لبخندم پررنگ تر شد وبه سمت اشکانی رفتم که چند قدمی ازم دور شده بود...اشکان جلو می رفت ومن پشتش.
بعداز چند دقیقه بالاخره از حرکت وایساد وبه سمت یه نیمکت رفت...تمام نیمکتای پارک و گذروند تا به همون نیمکت مخصوص برسه!نیمکتی که هم من می دونستم چرا مخصوصه وهم اشکان...حالا دیگه مطمئنم اشکان از همه چی خبر داره!درست به سمت همون نیمکتی رفت که من ورها اون شب،روش نشسته بودیم!
اشکان روی نیمکت نشست وبه منم اشاره کرد که کنارش بشینم...با قدمای آروم به سمتش رفتم ودرست کنارش نشستم.
زل زده بودم بهش وازش جواب می خواستم...اما اون بدون اینکه نمی نگاهی به من بندازه،به روبروش خیره شده بود...
بالاخره صبرم تموم شد و به حرف اومدم:
- چرا اینجا؟...
چیزی نگفت...سکوت کرد و هیچ حرفی نزد!...
سکوتش کلافه ام کرده بود...پوفی کشیدم وگفتم:اشکان...داری دروغ میگی!...تو تمام این پنج ماه،از همه چیز خبر داشتی اما دم نزدی!تو حتی از وجود همچین پارکی باخبری...می دونی توی این پارک چه اتفاقاتی افتاده...رها برات تعریف کرده!رها هیچ وقت هیچی چیزی رو ازتو پنهون نمی کرد...چطور ازم می خوای باور کنم ازخواهرت بی خبری؟
هنوز به روبروش خیره شده بود...بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
- باورنکن...چون ازش بی خبر نیستم!
لبخندی روی لبم نشست...لبخند کم رنگم پررنگ تر شد...وبعد به یه خنده کوتاه تبدیل شد...منتظر ومشتاق به اشکان خیره شده بودم ومنتظر بودم که به حرف بیاد...شک نداشتم کلمه بعدی که از دهنش بیرون میاد،آدرس رهاست!
نفس عمیقی کشید...بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،شمرده شمرده گفت:رادوین...امروز اومدم اینجا تا بهت اعتراف کنم از همه چی باخبرم.از جای رها...از حالش...از وضعیتش...از شب و روزی که بهش می گذره...
مشتاق تراز قبل منتظر بودم...
مکث کوتاهی کرد...نگاهش واز روبرو گرفت و خیره شد به من...
- من اعتراف می کنم که تو تمام این مدت بهت دروغ گفتم...بهت دروغ گفتم چون نمی خواستم از رها باخبر بشی.چون نگران رها بودم وهستم...رها حالش خوب نیست رادوین...وقتی از این جا رفت خیلی داغون بود!تازه یه ذره سرپاشده...تازه به زندگی جدیدش عادت کرده.داره راحت زندگی می کنه...اگر تورو ببینه دوباره به هم می ریزه...
لبخند پررنگ روی لبم محو شد...اخم ریزی روی پیشونیم نشست...
نمی فهمیدم چی میگه...حرفاش اصلا قابل درک نبود!
- چی می خوای بگی؟...
- دیگه دنبالش نگرد!...قید رهارو بزن وبیخیالش شو!!!!!!!!!...

حرفاش عصبانیم کرده بود!...واز طرف دیگه متعجبم شده بودم...تمام امید وخوشحالی که تا چند لحظه پیش داشتم،نا امید شده بود!
چی فکرمی کردم وچی شد... از خر شیطون پیاده نشدکه هیچ،تازه داره من واز دنبال رها گشتنم منع می کنه!
اخمم پررنگ تر شد...جواب دادم:
- چجوری قید کسی رو بزنم که تمام دنیای منه؟اصلا چرا باید قیدش وبزنم؟...من باید حتی شده واسه آخرین بار رها روببینم.باید باهاش حرف بزنم!باید بدونم دلیلش برای رفتن چی بوده...اصلا رها برای چی داغون بوده؟چرا حالش بد بود؟...من هیچی نمی دونم... رها چرا رفت؟
پوزخندی زد...کنایه آمیز گفت:یعنی نمی دونی چرا رفته؟...
سری به علامت منفی تکون دادم...
- اگه می دونستم که انقدر داغون نبودم!
پوزخندش پررنگ تر شد...
- من وتو از جنس همیم پسر!...به هم جنس خودت دروغ نگو...تو خوب می دونی که رها چی دید و برای چی رفت!...
اخمام رفت توهم...صدام شبیه یه داد بود:
- دِ لعنتی نمی دونم!...دروغ کجا بود؟
- می دونی...
- نمی دونم!...تو بهم بگو تا بدونم...بگو!
اونم مثل من ابروهاش وکشید توهم...با لحنی شبیه لحن داد مانند خودم جواب داد:
- می دونی یا نمی دونی برای من مهم نیست!من نیومدم اینجا که برات نقشه مفهومی بکشم وتوضیح اضافه بدم...اومدم اینجا تا یه قول ازت بگیرم وبرم!!!!
- قول؟...
سری به علامت تایید تکون داد...اخمش آروم آروم کمرنگ وبعد محو شد...لحنشم دیگه شبیه قبل نبود...یه ذره مهربون تر وصمیمی تر بود:
- رادوین...من باهات دعوا ندارم پسر!اینکه می دونی چه اتفاقی افتاده وداری انکار می کنی برام مهم نیست.یه اتفاقی بین تو ورها افتاده...و از گله ودلخوریا که بگذریم،چه خوب وچه بد همه چی تموم شده!الان چیزی که مهمه،خاطرات واتفاقات گذشته نیست.زمان حاله...چیزی که مهمه حال عزیزترین کس منه!حال رها خوبه...پنج ماهه که دارم با تمام وجود تلاش می کنم تا خوب باشه وراحت زندگی کنه! اگه تورو ببینه،تمام زحمات چند ماهه من به باد میره...اگه به قول خودت عاشقشی که می دونم نیستی،چرا می خوای با دوباره دیدنش عذابش بدی؟...تو خودت خوب می دونی دلیل رها برای رفتن چی بوده...برو با اون کسی که باهاش بودی!دور رهارو یه خط قرمز بکش وبرو پی زندگیت...دیگه دنبالش نگرد!با این پشتکاری که تو داری،یه ذره دیگه پیش بری پیداش می کنی!...امامن این ونمی خوام!پنج ماهه دارم دست به سرت می کنم ولی تو هنوز از رو نرفتی!...تورو خدا بس کن!رادوین تورو به جونه عزیزترین کست،نذار زندگی آروم عزیزترین کسم خراب بشه!دنبالش نباش تا خیالم راحت بشه...قول مردونه بده...که دیگه دنبالش نگردی!
هضم حرفاش واسم سخت بود...اصلا نمی تونستم منظور شوبفهمم!
گیج وسردرگم خیره شده بودم به اشکان وهیچ حرفی نمیزدم...
سکوتم ونشونه رضایتم گرفت ودستش وبه سمتم دراز کرد...لبخندی روی لبش نشوند وگفت:قول میدی؟
خواست دستم وتوی دستش بگیره که عقب کشیدم...
اخمی کردم وبالحن کلافه ای گفتم:من نمی فهمم تو داری چی میگی!برای چی باید بهت قولی بدم که می دونم نمی تونم پاش وایسم؟!من دنبال رها نباشم؟...بی خبروبیخیال از رها زندگی کنم؟...برم با کسی که باهام بود؟...دِ آخه دیوونه تو داری از کی حرف میزنی؟کسی به جز رها تو زندگی من نیست...
پوزخند صدا داری تحویلم داد وکلافه تراز من گفت:دوباره رفتی سر همون خونه اول!!!!!...یه بار گفتم،دوباره بهت میگم...(شمرده شمرده و محکم گفت:)من نیومدم اینجا که بهت توضیح بدم!...تو از همه چی خبر داری...حتی بهتر از من!چرا خودت وزدی به نفهمی؟
- من خودم ونزدم به نفهمی...واقعا نمی فهمم چی میگی اشکان!میشه توضیح بدی؟...خب بگو تا...
داد محکمی زد که باعث شد حرفم نصفه بمونه:
- نه نمیشه!
نگاه عصبانی وکلافه اش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...پوفی کشید وزیرلبی گفت:متنفرم از آدمایی که باوجود دونستن تمام حقیقت،بازم انکار می کنن!
و چشماش وروی هم گذاشت...سعی می کرد خودش وآروم کنه وعصبانی نشه.
اخمی کردم و باصدایی که تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاخیلی بلند نباشه گفتم:یعنی چی که نمیشه؟...وقتی هیچ کس چیزی بهم نمیگه،از کجا باید تمام حقیقت و بدونم؟چرا باور نمی کنی؟...من هیچی نمی دونم!!!!
چشماش وباز کرد و از جابلند شد...زیرلبی گفت:واسم مهم نیست!
و بعد...سرش وبه سمتم خم کرد وخیره شد توچشمام...اخمی کرد وگفت:مهم نیست که می دونی یانه...نه حال توضیح دادن دارم و نه می خوام که توضیح بدم!تنها چیزی که برام مهمه راحت زندگی کردن خواهرمه...نمی خوام با دوباره دیدن تو،داغون بشه!ازت خواستم قول بدی تا مرد ومردونه همه چی رو تموم کنیم اما تو قول ندادی!...دیگه ازت چیزی نمی خوام...خواهش نمی کنم که قول بدی!این بار تهدیدت می کنم.از حالا به بعد...اگر ببینم،بشنونم یا بفهمم که به هرنحوی دنبال رها بودی ومی خواستی پیداش کنی،مطمئن باش ساکت نمی شینم!!!!!
و نگاهش وازم گرفت و از کنارم گذشت...
از جابلند شدم وپشت سرش قرار گرفتم...با لحن ناراحت وکلافه ای داد زدم:
- تهدید می کنی؟...خب بکن!مگه من از تهدیدت می ترسم؟...تو که سهلی،حتی اگه همه دنیا ساز مخالف بزنن وبگن دنبال رها نباش...من بازم به فکر پیدا کردنشم!
از حرکت وایساد...
به سمتم برگشت ونگاهش ودوخت بهم...
دیگه اون عصبانیت وکلافگی چند لحظه قبل تو صورتش نبود!نگاهش پر بود از ناراحتی وغم...
بالحن داغونی که بدجور من ویاد حال خراب خودم می انداخت،گفت:دنبالش نباش!...نذار غذاب بکشه.تورو به خدا نذار...من نگرانشم!نمی خوام ناراحتیش وببینم...رادوین...دنبالش نگرد!
لحنش به قدری داغون بود که یه سنگینی توی گلوم نشوند!...
من نگرانی های اشکان ومی فهمیدم اما حرفاش و چیزی که ازم می خواست،شدنی نبود! من نمی تونستم بیخیال کسی بشم که تمام خیالم بوده وهست!
- منم مثل تو نگرانشم...منم نمی خوام ناراحتیش وببینم...منم دوستش دارم!به خاطر همین دوست داشتنمم هست که دنبالشم.
- مگه نمیگی نمی خوای ناراحتیش وببینی؟مگه به قول خودت دوستش نداری؟پس نذار کسی که عاشقشی،زجر بکشه...دست از سرش بردار تا راحت زندگی کنه!...دیگه دنبالش نباش...دیگه پیشم نیا!از امروز به بعد من وتو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم.
و نگاهش وازم گرفت وروش وبرگردوند...قدمی ازم دور شده بود که با دادم از حرکت وایساد:
- ازم نخواه بیخیالش بشم!شدنی نیست...به خدا نیست!
بغض توی گلوم دیوونه کننده بود...وحرفای اشکانم داشت دیوونه ترم می کرد!حرفایی که اصلا درکشون نمی کردم...
بدون اینکه به سمتم برگرده،گفت:شدنیه...اگه واقعا دوستش داشته باشی،برای راحتی وخوشبخت بودنش هر کاری رو شدنی می کنی!
و منتظر جوابم نموند وبه راه افتاد...با هرقدم ازم دور می شد ومن نمی تونستم کاری بکنم...
انگار ناخواسته بهش قول داده بودم!...انگار ازم قول گرفته بود وحالا داشت می رفت.
داد زدم:
- دِ وایسا لعنتی!....کجا میری؟...من نمی تونم...قول ندادم!می فهمی؟...قـــول ندادم!!!!! ولش نمی کنم...
همون طور که ازم دور می شد،بلند تراز من داد زد:
- پس یعنی دوستش نداری!
- چرا دوستش دارم...اما آخه...اینی که تو ازم می خوای شدنی نیست!...نرو اشکان!حداقل وایسا وتوضیح بده...دلیل رفتنش وبهم بگو...بگو تا بدونم چرا ازم دور شده!از همین ندونستناست که عذاب می کشم...اشکان...
بی توجه به حرفای من،باهر قدم دور می شد...
کلافه شده بودم...حالم اصلا خوش نبود...به داد زدنا و لحن غمگینم توجه نمی کرد...انگار اصلا نمی شنید دارم التماس می کنم!
کلافه و دیوونه وار آخرین تیرم وتو تاریکی رها کردم...داد زدم:
- تورو جونه رهـــا!...

اسم رهارو که بردم،از حرکت وایساد...
خوشحال شدم...از اینکه بالاخره تونستم اشکان واز رفتن منصرف کنم،خوشحال شدم!
انگار نقطه ضعف اشکانم درست شبیه نقطه ضعف منه!
چند قدم به اشکان نزدیک شدم...بافاصله یه متری ازش قرار گرفتم.گفتم:تورو جونه همون کسی که برای جفتمون عزیزه...بمون وبهم بگو...قسم خوردن به جونه رها،کم چیزی نیست!دارم به جونه رها قسمت میدم اشکان...
دستاش و مشت کرده بود و حرکت نمی کرد!...
انگار داشتم موفق می شدم...اگه وایمیستاد و جواب سوالم ومی داد شاید خیلی چیزا حل می شد!
بعداز چند لحظه...اشکان برخلاف تصور من،قدم از قدم برداشت و دور شد!
مات وسردرگم رفتنش ونگاه می کردم...
من به جونه رها قسم خوردم...پس چرا رفت؟...
می خواستم داد بزنم...شده برم التماسش کنم که نره...اما می دونستم هرکاری هم که بکنم،نظر اشکان همینیه که هست!
اونقدر نگاهش کردم تا از جلوی چشمام محوشد!...
اشکان که رفت،نگاه سردرگمم واز مسیر روبرو که حالا خالی وخلوت بود،گرفتم...سرم و به زیر انداختم وبعد...
داد بلندی زدم...کلافه وعصبانی دستم ولای موهام فرو کردم وچشمام وروی هم گذاشتم...با عصبانیت روی هم فشارشون دادم...فکم منقبض شده بود ودندونام و روی هم فشار می دادم.
عصبانی وکلافه بودم...وبغض توی گلوم آزار دهنده بود...اونقدر غیر قابل تحمل و آزار دهنده که نتونستم مانع شکستنش بشم!...بالاخره شسکت...شکست وقطره های اشک روی گونه هام جاری شدن...
توان هرکاری حتی وایسادن رو هم نداشتم...زانوهام خم شد وروی زمین نشستم...
چشمام بسته بود وقطره های اشک دست از سرم برنمی داشتن...
همه قطره اشکایی که جلوی جاری شدنشون وگرفتم...همه اشکایی که نذاشتم بیان چون می خواستم مرد باشم!...می خواستم مردونه پای این دوری بمونم و اشک نریزم...اما حالا که همه چی تموم شده...حالا که حتی از امیدوار بودن به برگشت رهاهم منع شدم،دیگه مرد موندن چه فایده ای داره؟...وقتی نمی تونم مرد زندگی کسی بشم که دوستش دارم،برای چی باید این مردونگی لعنتی رو حفظ کنم؟!...
برای دقیقه های طولانی فقط اشک ریختم...لبم وبه دندون گرفته بودم تا صدام بلند نشه!بی صدا فقط اشک ریختم...اونقدر که تمام صورتم خیس از اشک شد...صورتی که با اون همه اشک غریبه بود!نذاشتم اشک بشینه روش...نذاشتم با اشک آشنابشه...می خواستم مردونه زندگی کنم!اما دیگه طاقت ندارم...اومدن ازم قول گرفتن که بانوی دنیای مردونه ام و " رها " کنم!بهم گفتن اگه کنارش نباشم خوشبخت تره...ازم خواستن دیگه دنبالش نباشم...کدوم مردیه که پای این بدبختیا بمونه و دم نزنه؟...نمی تونم!من یکی حتی اگر بخوامم نمی تونم پای مردونگی وغرور لعنتیم وایسم...گور بابای غرور!!!رهام و ازمن گرفتن...دیگه حتی حق ندارم بهش فکر کنم!...درد داره!این حرفا خیلی درد داره...من تحمل این همه دردو ندارم!
دستی به صورتم کشیدم واشکای لعنتیم وکنار زدم...چشم باز کردم ونگاهم خورد به آسمون!به آسمونی که حالا تاریکِ تاریک شده بود...
کلافه از بغض توی گلوم داد زدم:
- خدایا...داری امتحانم می کنی؟اهلش نیستم...تحمل این یکی رو دیگه ندارم!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم وبه هرجون کندنی بود،بغضم وفرو دادم...
همون طور که نگاهم روی آسمون ثابت بود،کمی به عقب رفتم...به پایه های نیمکت تکیه دادم و متاصل ودرمونده روی زمین نشستم...
خیلی سریع ماه و توی آسمون پیدا کردم وخیره شدم بهش...خیره شدن به ماه بهم آرامش می داد.خیره شدن به جایی که شاید...به احتمال یه درصد رهام همون لحظه بهش خیره شده،آرامش بخشه!
ناخواسته وبی اراده تصویر رها اومد جلوی چشمم...و صداش...توی گوشم پیچید:
- قول بده دیگه اشک نریزی...باشه؟
این حرف مال زمانی بود که باهاش حرف زدم واز گذشته ام وسحر گفتم...مال وقتی که بغضم شکست واشک ریختم...ازم خواست اشک نریزم.اما...اشک اون موقع من کجا واین اشک کجا؟؟...کاش حالاهم کنارم بود وازم می خواست اشک نریزم...کاش بود!...
بالحن خش داری زمزمه کردم:
- رها...کجایی؟...می بینی؟می بینی دارن ازم می گیرنت؟...چیکار کنم؟توبهم بگو چیکار کنم؟...نمی تونم بیخیالت بشم...
چشمام وروی هم گذاشتم و آرنجم و به زانوهام تکیه دادم...و سرم وبین دستام گرفتم...
تک تک خاطراتمون و حفظ بودم.مو به مو!به قدری که همه چیز عین یه فیلم،واضح وروشن جلوی چشمام تداعی می شد... واین دیوونه کننده بود!!!...وقتی با یادآوری هرکدوم از اون خاطرات،قلبم تیر می کشید...بغضم نفس گیر می شد...و مردونگی وغرورم می رفت زیر یه علامت سوال بزرگ!...تنها جایی که نمی تونستم جلوی اشکای مردونه ام وبگیرم...همین جا بود!وقتی خاطرات رها زنده می شدن...
بی اختیار وبی اراده صدای خنده های از ته دلش توی گوشم می پیچید...و تصویرش...از جلوی چشمام جُم نمی خورد!...
- انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!
- از این عطرایی که این گودزیلا زده می خوام...(مغازه عطر فروشی...واسه خرید کادوی تولد اشکان!)
- الهی رهابرات بمیره.ببین چی به روزت آوردن! چرا یهو رفتی توشوک رادوین؟!بیا...بیا یه ذره از این بخور، حالت جا بیاد...ببین چجوری رنگت پریده...من بمیرم برات الهی!!!(جشن فارغ التحصیلی...معجون!)
- نگو...نگوکه...اینجاخونه توام هس!!(تصادف...همسایه شدن رها ورادوین!)
- کیارش پسرمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه.رادی...یه دفعه ای دلم واسه بچم تنگ شد!(فروشگاه...کیارش مامان وبابا!)
- یعنی راس راسکی می خوای کولم کنی؟!!(کوه...شکستن گوشی وافتادن رها!)
- من؟...من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟!(مکالمه تلفنی...سفر اول رادوین به آلمان!)
- دلم خیلی برات تنگ شده بود...(برگشت رادوین)
- دوستت دارم رادوین(پارک...!)
- خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...تا وقتی نقد هست،نسیه چرا؟!!...(رستوران...شب آخر!)
- مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام!
به این جا که رسیدم...وقتی صداش پیچید توی گوشم...وقتی تصویر لبخندش روی ذهنم حک شد...اشکی روی گونه ام ریخت.سرم ومحکم میون دستام فشار دادم...پربغض داد زدم:
- وقتی تو نباشی که بشی خانوم من،مرد بودن به چه دردی می خوره؟...رهـــــــا...نمی تونم به اشکان قول بدم.من نمی تونم ازت دست بکشم...
با پشت دست،قطره اشک مزاحم وپس زدم...کلافه بودم...غمگین!...و بدون هیچ غروری!
دستم وتوی جیبم فرو کردم وپاکت سیگارو بیرون آوردم...و فندک!...
سیگارو آتیش زدم و به سمت لبم بردم...یه پک سنگین وبعد...دودش وبیرون دادم...دودی که توی آسمون تاریک شب بدجور خودنمایی می کرد!
خیره شدم به دودش...آروم آروم کم رنگ وبعد کاملا محو شد...و یه پک دیگه...یکی دیگه...
علاقه ای به سیگار کشیدن نداشتم...معتادم نبودم...اما تاحدی بهم آرامش می داد!...تو اون پنج ماه،هروقت که به مرز جنون ودلتنگی می رسیدم،به این لعنتی پناه میاوردم...می دونستم کار درستی نمی کنم اما برام مهم نبود!...دیگه هیچی مهم نبود...

سیگاردیگری روشن کن.....
ریه های سالم به چه دردم میخورند؟؟!
وقتی دیگرنتوانم درهوای تو نفس بکشم؟؟

نگاهم روی ماه ثابت بود...روی تنها نقطه مشترکم با رادوین!...حالا که همه چیز غیر مشترک شده،تنها نقطه مشترک همین ماهِ توی آسمونه!
تنها چیزی که دلم بهش خوش شده...همینه!من دارم جایی رو میبینم که رادوینم نگاهش می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت وتازه شد!
کجاست؟...داره چیکار می کنه؟...حالش خوبه؟...کنار سحر خوشبخته؟...خوش حاله؟داره می خنده.نه؟!...راحتی رادوین وخوشبختیش از همه چیز مهم تره!من به خاطر خوشبخت بودن اون رفتم...مهم نیست که دیگه ندارمش،که دیگه تو ذهنش نیستم وحتی واسه یه لحظه بهم فکر نمی کنه...رادوین احساس خوشبختی کنه،انگار منم خوشبختم...
لبخند تلخی روی لبم نشست...
پلاک گردنبندو توی مشتم گرفته بودم و حتی واسه یه لحظه رهاش نمی کردم...
تو این پنج ماه،وقتی تنهاییا وغصه هام به اوج می رسید ومن ودلتنگ می کرد،به این پلاک پناه میاوردم...پلاکی که با لمسش،یه آرامش عجیب تو تمام وجودم رخوت می کنه...آرامشی که توی این یادگاری هست،برام قابل لمسه!...
حالا من از رادوین سه تا یادگار بیشتر ندارم!...این پلاک...قاب عکسی که از خونه اش دزدیدم...و خاطراتش!...با همیناست که دارم لحظه به لحظه این زندگی بی هدف ومی گذرونم...
پنج ماه گذشته...اما من به این زندگی وتنهایی عادت نکردم!دست خودم نیست...وقتی فکرم پیش رادوینه،چطور می تونم به همچین زندگی عادت کنم؟...زندگی کردن توی همچین وضعیتی کار ساده ای نیست اما به خاطر رادوین تحمل می کنم...
رادوین...خوشبختیت برام مهمه...مهم تراز احساس وقلب خودم!...با قلبم بی رحم شدم و اهمیتی بهش نمیدم.این روزا دارم بدون احساس زندگی می کنم تا تو با احساس ترین زندگی رو داشته باشی...اما...یه چیزی هست که نمی تونم انکارش کنم...یه چیزی که می خوام یواشکی به گوشت برسه...
قطره اشکی روی گونه هام چکید...پربغض زمزمه کردم:
- گاهی...یواشکی خواب تو را می بینم...یواشکی نگاهت میکنم...صدایت میکنم...و پنهانی دلم برای نگاه خاصت تنگ می شود!...بین خودمان باشد...اما من...هنوز تو را...یواشکی دوستت دارم!...
تقه ای به در اتاق خورد که باعث شد به خودم بیام واشکم وکنار بزنم.
صدام وصاف کردم وبالحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:بله؟
در باز شد وعمه طوبی وارد اتاق شد...لبخندی به روم زد ومهربون گفت:غذا آماده اس رهاجان...بیا سرمیزشام عزیزم!
طوری که از دیدش پنهون بمونه،صورتم وپاک کردم...بغضم وفرو دادم وبه سمتش رفتم...لبخندی روی لبم نشوندم:
- بریم عمه جون...

**********
* دو هفته بعد *
تومسیر برگشت بودم...
بعداز یه روز کاری فشرده وپردردسر،حالا ساعت 6 بعداز ظهر توی خیابونای نسبتا شلوغ رشت قدم میزنم!
از قصد تاکسی نمی گیرم...با اتوبوسم نمیرم...قدم زدن برام آرامش بخشه!...هنوز این عادتم وترک نکردم...این روزا که دلم بدجوری گرفته وداغونه،همیشه مسیر برگشت و پیاده طی می کنم...به امید اینکه حتی شده واسه یه لحظه آروم شم!...
بالاخره رسیدم به کوچه ای که خونه عمه طوبی توش قرار داشت...
پیچیدم تو کوچه وبا قدم های آروم وکوتاه فاصله نه چندان زیادی رو که باقی مونده بود،طی کردم...
دوسه قدم بیشتر نمونده بود به در خونه برسم که صدایی از پشت سربه گوشم خورد ومن ومیخکوب کرد:
- رهاخانوم...
نفسم توسینه حبس شده بود!...
این صدا آشنا...اینجا چیکار می کنه؟...آدرس من واز کجا آورده؟...یعنی این مکان امن لو رفته؟...
از این تصور،دلم پراز ترس شد!...وتنم یخ کرد...
با چهره رنگ و رو پریده ام،به سمتش برگشتم...و نگاهم روی چشماش قفل شد...
چشمای مشکی نافذی که زیر یکیشون...یه کبودی محسوس وبزرگ به چشم می خورد!...انگار جای یه مشت بود!...یا ضربه محکم...
اخم ریزی کردم وبا صدای خفه ای گفتم:شما؟...چطوری آدرس اینجارو پیدا کردید؟
لبخند محوی روی لب سعید(!) نشست...
- آدرستون واز بابک گرفتم.
اخمم غلیظ تر شد...
- بابک؟...مگه بابکم آدرس من و داره؟
سری به علامت تایید تکون داد...
دهنم خشک شده بود...و تنم سرد سرد!...
زیرلبی زمزمه کردم:
- پس...رادوینم می دونه من کجام؟..

لبخند تلخی زد...بالحن غمگین وداغونی گفت:نه!...
تو اون لحظه مخم اصلا کار نمی کرد!...تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود...چطور ممکنه سعید وبابک از یه چیزی خبر داشته باشن ورادوین بی خبر باشه؟اینا که چیزی رو از هم پنهون نمی کردن!!!
- یعنی چی؟...مگه میشه شما باخبر باشید ورادوین بی خبر؟
سری تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:آره...رادوین از هیچی خبر نداره!
- یعنی شما از جای من با خبر بودید وبه رفیقتون چیزی نگفتید؟انتظار دارید باور کنم؟
- انتظار ندارم به حرف یه بی معرفتی مثل من اعتماد کنید اما...من به رادوین چیزی نگفتم!
پوزخندی روی لبم نشست...
- خب پس برای چی اومدید اینجا؟...اصلا بابک آدرس من واز کجا آورده که داده به شما؟!!...
با حوصله و متین سری تکون داد...
- رهاخانوم...من اومدم اینجا تا جواب سوالات وبدم!من واسه همین اینجام...
- یعنی شما این همه راه از تهران تا اینجارو کوبیدین اومدین تا جواب سوالای من وبدید؟!فکر می کنید باور می کنم؟
نگاهش ودوخت به چشمام و ملتمس گفت:باورکن!...تورو خدا باور کن...
اخمی روی پیشونیم نشوندم...بالحنی که کلافگی توش موج میزد،گفتم:چرا شماها دست از سرمن برنمی دارید؟...خسته شدم!به خدا بُریدم...بابک یه جور عذابم داد وسحرم با خواسته ای که ازم داشت،یه جور دیگه زجرم داد...حالام که تو!...چرا اومدی اینجا؟...من جواب نمی خوام!من هیچ سوال بی جوابی ندارم!...بابک و سحر جواب تمام سوالام ودادن!!!نیازی به توضیح دوباره نیست...
و روم وازش برگردوندم و قدمی ازش دور شدم...
لحن خفه و غمگینش به گوشم خورد:
- نرو!!!تورو خدا نرو رها...تو هیچی نمی دونی!سحر وبابک جواب سوالت و ندادن،اونا بهت حقیقت ونگفتن!!!!...باورکن حقیقت اون چیزی نیست که فکر می کنی...
بی حرکت وایساده بودم...طوری که انگار توان حرکت نداشتم!
به سختی آب دهنم وقورت دادم...وبا سردرگمی زمزمه کردم:
- بازم یه سری حقیقت جدید؟...
سعید به سمتم اومد...از کنارم گذشت و درست روبروم وایساد...زل زد توی چشمام...ناراحتی و غم...و کلافگی عجیبی تو نگاهش بود!...
- خواهش می کنم به حرفام گوش بده رها!قول میدم همه چیزی که میگم عین حقیقت باشه...فقط به حرفام گوش بده!!!
نگاه غمگین وخسته ام ودوختم بهش...
با صدایی که بی اراده بلند بود،جواب دادم:
- چرا باید به حرفات گوش بدم؟!...من طاقت یه سری حقیقت مزخرف جدیدو ندارم!می فهمی؟...اون حقایق تلخی که بابک وسحر برام روشن کردن،چنان ضربه ای بهم زده که بعداز پنج ماه هنوز داغونم!!!!...می خوای بیشتر از این داغونم کنی؟
- به خدا نه!...به جونه رادوین نه!...من اومدم اینجا تا رفاقتم و که زیر یه عالم بی معرفتی و خیانت ودروغ داغون شده،نجات بدم...من اومدم اینجا تا اشتباهاتم وجبران کنم!سحر وبابک بهت دروغ گفتن...اما من دروغ نمیگم!دیگه نمی خوام نامرد باشم وبی معرفتی کنم...می خوام حقیقت وبگم!!!حقیقت خیلی شیرین تر از اون دروغاییه که بهت گفتن رها...اگه به حرفام گوش بدی،به نفع خودته...
سری به علامت منفی تکون دادم...
نگاهم وازش گرفتم و پربغض گفتم:واسم مهم نیس چی می خوای بگی!دیگه دنبال حقیقت نیستم...ولم کن!دست از سرم بردار!!!!
و روم وازش برگردوندم...خواستم قدم بردارم که سعید کلافه و غمگین داد زد:
- رادوین حالش بده!!!می فهمی؟...داره نابود میشه...مگه دوستش نداری؟مگه عاشقش نیستی؟...پس چرا نگران حالش نیستی؟...اگه تو حقیقت و بدونی،رادوین از این وضعیت فلاکت بار درمیاد!!!به خاطر رادوین به حرفام گوش بده...
چشمام بی اراده بسته شده بود...و بغض توی گلوم...به مرز شکستن رسیده بود!...
چرا همه این لعنتیا نقطه ضعف منه دیوونه رو یاد گرفتن؟...چرا هر چیزی که ازم می خوان،اسم رادوین و وسط می کشن؟!این نامردا می دونن چقدر دوستش دارم!این بی انصافیه...وقتی اسم رادوین بیاد وسط من نمی تونم مقاومت کنم!!!

**********
نگاهی به سرتاسر کافی شاپ انداختم...
دیزان مشکی- سفید...ویه دکوراسیون مدرن و میشه گفت شیک!...با وجود اون همه هزینه وخرج،ولی خیلی شلوغ نبود...یه جای آروم وخلوت...
دست از دید زدن دور وبرم برداشتم وخیره شدم به سعیدی که روبروم نشسته بود...
- گفتی بیایم اینجا تا حرف بزنیم!...بگو،می شنوم.
لبخندی زد...
بالحن صمیمی گفت:باشه...اما قبلش...می خوای یه چیزی سفارش بدم؟
سری به علامت منفی تکون دادم...اخم ریزی کردم وسرد وجدی گفتم:من اومدم تا به حرفات گوش بدم!چیزی نمی خورم...
لبخندش پررنگ تر شد...بی توجه به لحن خشک من،صمیمی تراز قبل جواب داد:
- هرجور راحتی!..

و نگاهش وازم گرفت...سر به زیر انداخت وزیرلب گفت:کوچکترین شکی نداشته باش حرفایی که می خوام بهت بزنم،عین حقیقته!
و مکث کرد...
انگار حرف زدن واسش سخت بود...پس منم بهش مهلت دادم تا به خواست خودش سکوت وبشکنه.
تک سرفه ای کرد...وبعد بالاخره به حرف اومد:
- رادوین خیلی داغون بود...در به در دنبال پول می گشت واعصابش روز به روز بهم ریخته تر می شد!خیلی تلاش می کرد پول جور کنه وسهم سحرو بخره...به هر دری زد اما نشد!...رادوین وکه اونقدر درهم وسردرگم می دیدم،ناراحت می شدم.رفیقم بود،دوستش داشتم... دلم می خواست کمکش کنم اما نمی تونستم چون اونقدری پول تو دست وبالم نبود که بتونم سهم سحرو بخرم...چند روزی به همون منوال گذشت تا اینکه یه شب تومهمونی دورهمی فامیلیمون،سحرو دیدم.می دونی که یکی از فامیلای دورمونه و کم وبیش باهم رابطه داریم!
سحر اومد پیش من وشروع کرد به حرف زدن و عجز وناله کردن! باهام صحبت کرد...از اینکه نگران رادوینه ومی دونه که داره برای جور کردن پول خودش واذیت می کنه و...!بهم گفت که نمی خواد رادوین وتحت فشار قرار بده و چون دوستش داره،داغون شدن رادوین براش قابل تحمل نیست!ازم خواست که بهش کمک کنم تا نذاریم رادوین اذیت بشه...من نگران رادی بودم.خدا می دونه قصدم فقط خوشحال کردنش بود...دلم می خواست رفیقم بخنده وپکر نباشه!
سحر بهم گفت که باهم هماهنگ می کنم واون به صورت سوری سهمش ومیزنه به اسم من وهمه اون کارا فقط وفقط برای کمک به رادوینه.منم قبول کردم وباهام قرار گذاشتیم که به رادوین چیزی نگیم...چون اگه می فهمید که حاضر نمیشد هیچ جوری زیر دِین سحر باشه!...سحر سهمش و زد به نام من ورادوینم از قضیه بویی نبرد ومشکل به ظاهر حل شد!
بعداز اون قضیه،سحر دوباره اومد پیشم...اما این بار یه خواهش تازه داشت!اونم این بود که یه کاری کنم به رادوین برسه!...می گفت عاشق رادوینه ومی دونه که رادی هم دوستش داره...می گفت رادوین داره به خودش تلقین می کنه وگرنه هنوز عاشق عشق اولشه واصلا رها رو دوست نداره!...سحر گفت اگه تو ورادوین به هم برسین،خوشبخت نمیشین!چون رادوین عاشق واقعی نیست واین واستون یه مشکل بزرگ ایجاد می کنه...از طرف دیگه،من می دونستم که بابک تورو دوست داره!بهم گفته بود...این شد که...
اخم ریزی روی پیشونیش نشست...پوفی کشید وکلافه ادامه داد:
- خریت کردم!!!!...منه خر،فکر کردم با این کارم هم رادوین وخوشبخت می کنم وهم بابک و!مثلا اومدم تیریپ مرام ومعرفت بیام و رفیقام وبه عشقاشون برسونم...
مکث کرد....نفس عمیقی کشید و گفت:من وبابک وسحر باهم دست به یکی کردیم!هدف اونا رسیدن به دلبستگی هاشون بود وهدف من کمک به رفیقای قدیمیم...این شد که یه نقشه ریختیم و شروع کردیم به نقش بازی کردن!...تلفن دایی رادوین ودرخواست کمکش،اولین جرقه عملی کردن نقشه امون رو زد!من به رادوین زنگ زدم وباهاش هماهنگ کردم تا بیاد فرودگاه...از اون ورم با سحر هماهنگ کردم که چند روز مونده به برگشتمون بیاد آلمان تا دوباره بینشون صمیمیت به وجود بیاد ویه جوری فاصله ها کمتر بشه.بابکم در جریان همه کارامون بود...
اوایل هیچ مشکلی نبود اما...وقتی سحر اومد تو خونه ای که ما توش بودیم ورادوین سحرو دید،واویلا شد!!!میون دعواها وداد وبیدادا رادوین فهمید من آدرس خونه رو به سحر دادم!حتی سحر شروع کرد به سهم من سهم من کردن!واونجا بود که رادوین...از قضیه باخبر شد واعتمادش ونسبت به من از دست داد!بدون اینکه کوچیک ترین حرفی بزنه از خونه زد بیرون...و نه اون شب اومد خونه ونه صبحش!هرچی بهش زنگ میزدم،جوابم ونمی داد...از یکی از کارمندا آمار گرفتم که تو شرکته.رفتم دنبالش و سعی کردم ازدلش دربیارم اما خیلی ازدستم عصبانی بود!ازخر شیطون پیاده نشد ولی وقتی تظاهر کردم سحر رفته،قبول کرد برگرده خونه....وقتی برگشتیم خونه،همین که سحرو توخونه دید،عصبانی شد...اون روز،سرشم خیلی درد می کرد...به مرز جنون رسیده بود!!!تو گیر ودار ِدعوا بودیم که تو زنگ زدی...رادوین جواب داد وبعد مجبور شد بهت دروغ بگه...نمی خواست بدونی سحر اومده آلمان!نمی خواست بی خودی ناراحتت کنه...خیلی دوستت داره رها!می گفت نمی خوام رها به خاطر یکی مثل سحر اذیت بشه...رادوین داشت باتو حرف میزد که سحر صداش کرد...وقتی بهش گفت عزیزم وتو شنیدی،رادوین بدجور عصبانی شد!!!زود گوشی رو قطع کرد وبعداز تکرار هزار باره این جمله برای سحر که"من عزیز تو نیستم!"...از خونه بیرون زد!و دیگه برنگشت!!!...
رفت هتل و اتاق گرفت وتا آخرین روزم همون جا موند...بعداز دو روز،تازه تو فرودگاه هم دیگه رو دیدیم!...اما رادوین خیلی باهام سرد بود!صلا باهام حرف نزد...رفتارش،عصبانیم کرد...نمی دونم چرا ولی به جای اینکه به رادوین حق بدم و درکش کنم،از رفتارش عصبانی ودلخور شدم!من فهمیده بودم که رادوین علاقه ای به سحر نداره وتمام حرفای سحر دروغ بوده اما...لجبازیم گل کرده بود!اشتباه کردم...ولی از اونجا به بعد دیگه خوشبختی رادوین و خط زدم!فقط به سحروبابک فکر کردم...نمی دونم بایداسمش وچی بذارم...دیوونگی؟لجبازی؟بی معرفتی؟... نمی دونم...دلیلش هرچی که بود،من اشتباه کردم!
از فرودگاه که بیرون زدیم،واسه یه قرار کاری مهم که غیرمنتظره پیش اومده بود،رفتیم شرکت...رادوین از سحر خواست که باهامون بیاد.چون بعداز اون قرار،می خواست باهاش بره دفتر ثبت اسناد...پول جور کرده بود ومی خواست سهمش و بخره!!!...و وقتی اونا داشتن می رفتن،به صورت اتفاقی تو همه چیزو دیدی...بابکم اومد وشروع کردبه چرت وپرت گفتن وکاری کرد تا تو فکر کنی رادوین بهت خیانت کرده ورفته دنبال سحر!درصورتیکه رادوین بیچاره حتی روحشم خبر دار نبود!!!...این شد که طبق نقشه بابک وسحر برای توسوءتفاهم پیش اومد...
خدا می دونه اون نقشه لعنتی کار من نبود...سحرو بابک اون کارو کردن!...من اونقدر عوضی نیستم که اونجوری با احساسات کسی بازی کنم...باورکن رها...کار من نبود!...من فقط سکوت کردم و مانع پیش رفتن نقشه سحروبابک نشدم...واین اشتباه بزرگم بود!
وقتی تو از بابک جدا شدی،بدون اینکه بدونی اون تعقیبت کرد...تا جایی که آدرس خونه اتون و هم ازحفظ شد!واون آدرس یه جایی به دردش خورد...
بالاخره اون روز لعنتی تموم شد ورادوین سهم سحرو خرید،همه رفتیم خونه بابک...البته رادوین وبه زور بردیم!!!از دست من یکی که خیلی شکار بود،از سحرم که متنفر بود واز بابکم دل خوشی نداشت...
اما کسی که مجبورش کرد امیر بود...بابک به امیر گفت که از اتفاقات پیش اومده پشیمونه ومی خواد بایه شام خودمونی معذرت خواهی کنه تا همه دشمنی ها رو بریزیم دور!...امیر بیچاره ام غافل از همه جا،رادوین ومجبور کرد که همه باهم(به همراه سحر!)به خونه بابک بریم...
آخر مهمونی بود که سحر به تو زنگ زد وشروع کردبه حرف زدن باهات...دقیقا زمانی که هممون می خواستیم بریم و منتظر سحر بودیم!ولی مگه تلفنش وتموم می شد؟...رادوین که تو کل روز کلافه بود و حوصله منتظر موندن نداشت،طاقت نیاورد ورفت تواتاق صداش کرد...و بازهم یه سوء تفاهم دیگه!...می دونم که تو باشنیدن حرف رادوین با خودت یه سری فکر دیگه کردی ولی حقیقت همین بود...رادوین بیچاره نمی دونست تک تک کارهاوحرف هاش،برای تو یه سوءتفاهم ایجاد می کنه!
بعداز اون روز...دیگه نقشه سحروبابک نبود که شمارو از هم دور می کرد...تو بودی!خودت نخواستی رادوین وببینی،خودت ازش فرار کردی،وخودت رفتی...تو رفتی اما نفهمیدی با رفتنت چی به سر رادوین اومد!...
تو اون یه هفته ای که تو برای رفتن تعلل می کردی،بابک آمارت وداشت!هرروز میومد دم خونه اتون وهرجایی که می رفتی تعقیبت می کرد!بابک می دونست می خوای بری اما نمی دونست کجا...پس همیشه دنبالت بود وتعقیبت می کرد تا بفهمه کجامی خوای بری...می خواست همیشه ازت باخبر باشه وهمین طورم شد...
روز رفتنت از تهران تا همین جا تعقیبت کرد وفهمید مقصدت کجاست!آدرست وپیدا کرد ولی چیزی به رادوین نگفت...تنها کسی که به جز خودش آدرس تورو می دونست من بودم.نمی دونم از روی صمیمیت و رفاقتش بود،از روی سادگی یا...نمی دونم!دلیلش هرچی که بود،بابک همه چیزو برای من تعریف کرد وآدرست وبهم داد!..اما فقط به من...حتی به سحرم چیزی نگفت...
وقتی تو رفتی،خیلی چیزا تغییر کرد!...حال رادوین،رفاقت ما،اوضاع شرکت...تو رفتی وندیدی که رفتنت با رادی چیکار کرد!رادوین داغون شده رها...هیچ وقت این جوری که الان هست ندیده بودمش.به حدی خراب وداغونه که منه بی معرفت نامرد،دلم به رحم اومده!!!...اوایل که حال زارش ومی دیدم،سعی می کردم به روی خودم نیارم...اما مگه میشه؟!!!منم رفاقت حالیمه،منم احساس دارم،هنوزیه دل بی صاحابی تو سینه ام هست!...
سربلند کرد وخیره شد توچشمای ناباور من...چشمایی که پراز اشک شده بودن...
بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد:
- همین دل بود که من وبه اینجا کشوند!!!...
وقتی حال بد رادوین و دیدم وبه خودم اومدم،از همه چی بُریدم وزدم زیرتموم قول وقرارام...رفتم پیش بابک وبهش گفتم که می خوام این بازی مسخره رو تمومش کنم!گفتم که می خوام بیام پیش تو وکاری کنم که برگردی...اماخب...مطمئناً جواب بابک مثبت نبود!
لبخندی زد...
اشاره ای به کبودی زیر چشمش کرد...
- اینم از آثار ونتایج همون نظر منفیشه!!!...وقتی بهش گفتم که می خوام برت گردونم،عصبانی شد وگفت حق نداری این کارو بکنی!...و بینمون دعوا پیش اومد...داد وبیداد...درگیری...اما اینا واسم مهم نیس!مهم اشتباهمه که باید جبرانش کنم...بابک می گفت،تو رادوین ودوست نداری!می گفت اگه دوستش داشتی نمی رفتی... (پوزخندی زد...)داشت چرندیاتی رو تحویلم می داد که یه زمانی خودم به رادوین می گفتم! می خواست از خر شیطون پیاده ام کنه ونذاره که گند بزنم به نقشه ها وفکرای خودش وسحر!...اما من،بی خیال بابک وسحر شدم و اومدم!اومدم تابه داد ِرادوین برسم...اولش خواستم آدرست ومستقیم به خودش بدم تا بیاد پیشت اما...گفتم شاید اصلا این آدرس درست نباشه!احتمالش وجود داشت که بابک بهم دروغ گفته باشه واصلا آدرس درست نباشه ومن نتونم پیدات کنم.می خواستم اول خودم بیام واز بودنت مطمئن بشم وبعد رادوین و درجریان بذارم...اومدم اینجا چون می خواستم خودم همه حقیقت وبهت بگم تا متقاعد بشی و باپای خودت برگردی!دلم می خواست برت گردونم تا رادوین با دیدنت،واسه یه ذره هم که شده بهم اعتماد کنه ومن وببخشه.می خواستم کسی که یه گوشه ای از مشکلات وحل می کنه،منه بی معرفت باشم!مسبب بدبختیای شما،من بودم!من بودم که گند زدم به زندگیتون...دلم می خواست تا جایی که می تونم جبران کنم...اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم وازت بخوام برگردی...می خوام نامردیام وجبران کنم...هم ازتو،هم از رادوین...می خوام که من وببخشید...
وسکوت کرد...نگاه شرمنده اش وازمن گرفت وسربه زیر انداخت...

قطره اشکی روی گونه ام راه گرفته بود...
نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم!...باید از اینکه رادوین همونیه که من می شناختم وهنوزم دوستم داره،خوشحال باشم یا از اینکه با رفتنم داغونش کردم،غمگین باشم!...من چیکار کردم؟...چرا حرفای سحرو باور کردم؟!چرا با رادوین حرف نزدم؟چرا از خودش توضیح نخواستم؟!...نمی دونم...تو اون موقعیت اونقدر گیج وسردرگم بودم که اصلا نمی تونستم درست واز غلط تشخیص بدم.ازطرفی صحنه سازی ها و دروغای بابک وسحرم واقعی به نظر میومدن...ولی اون اتفاقات هیچ کدوم واقعیت نداشتن...رادوینی که تو داستان سعیده،بیشتر شبیه رادی منه!اونی که سحروبابک ازش حرف میزدن،رادوین من نبود...اگه داستان سعید که برای دل من قابل باورتره حقیقت داشته باشه،من بی دلیل هم خودم وعذاب دادم و هم رادوین و...با رفتنم نه تنها خوشبختش نکردم بلکه داغونش کردم!...اما...من واقعا نمی فهمم آدم تاچه حد می تونه عوضی باشه؟سحرو بابک چطور تونستن اون بلا رو سر من ورادوین بیارن؟...بازم به معرفت سعید که پشیمون شد و اومد اینجا واعتراف کرد...من حرفاش وباور می کنم...برمی گردم...باید برگردم!حالا که می دونم رادوین درنبودم خوشبخت نیست،چرا باید ازش دور باشم؟چرا باید بیشتراز این داغونش کنم؟چرا باید خودم وبی دلیل عذاب بدم؟...من برمی گردم...
توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
بینیم وبالا کشیدم وبا پشت دست گونه اشکیم وپاک کردم...گوشیم واز توی کیفم بیرون آوردم وخیره شدم به صفحه اش...
یه شماره ناشناس...دستم به سمت کلید سبز رفت وجواب دادم:
- بله؟...
صدای هق هق به گوشم می خورد!...انگار یکی داشت پشت تلفن اشک می ریخت وهق هق می کرد...نفس های بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
- الو؟...بفرمایید؟...
صدای فین فین وبعد...یه لحن پربغض آشنا:
- رها...
با شنیدن صدای ارغوان دلم هری ریخت...ترس تمام وجودم وتو خودش حل کرده بود!
به سختی آب دهنم وقورت دادم وبا صدای خفه ای گفتم:ارغوان...تویی؟...
مطمئن نبودم صدایی که دارم می شنوم،صدای ارغوان باشه!...آخه اون که شماره من ونداره!!!از همه مهمتر...ارغوان آدمی نیست که اینجوری پشت تلفن اشم بریزه!...اصلا چی شده که ارغوان داره گریه می کنه؟
هق هق گریه اش برای یه لحظه قطع نمی شد!...صدام کرد:
- رها...
با لحن مضطرب وآشفته ای جواب دادم:
- جانه رها؟...چی شده ارغوان؟...حرف بزن!...جون به لب شدم!
مکث کوتاهی کرد وبعد زمزمه وار گفت:من وامیر بیمارستانیم...
حرف از بیمارستان که اومد،ناخودآگاه ذهنم رفت سمت بچه...
شروع کردم به زمزمه کردن:
- یه ماه...دو...سه....چهار...پنج...هشت ...
و بعد زمزمه ام تبدیل شد به یه لحن نگران نسبتا بلند:
- هنوز که نه ماه نشده!!!!فندوق خاله حالش بده؟...
با صدای خفه وگرفته ای جواب داد:
- نه!...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم!...
- خب پس چی شده؟چرا اینجوری گریه می کنی؟
نفس عمیقی کشید که ناخواسته خش دار بود...بعداز مکث کوتاهی،پربغض گفت:رادوین...
با شنیدن اسم رادوین، تمام تنم یخ کرد!...و انگار...قلبم از حرکت وایساد...
بریده بریده وناباور زمزمه کردم:
- رادوین...چی؟...
- حالش خوب نیست رها!...اگه دیر برسی...شاید دیگه...هیچ وقت نبینیش!...
بی اختیار چشمام پراز اشک شد...و بعد...قطره اشکی روی گونه ام نشست...
ارغوان اشک می ریخت وهق هق می کرد...ومیون هق هق گریه هاش بریده بریده از حال خراب رادوین می گفت...
من اما حواسم اصلا به حرفای ارغوان نبود...نمی فهمیدم چی میگه!تنها چیزی که از حرفاش درک کردم،خراب بودن حال رادوین بود وهمون کافی بود که به مرز جنون برسم...
انگار خشکم زده بود!...تمام تنم سرد بود...وتنها گرمایی که حس می کردم گرمای اشکام بود!
سعید که حال من واونجوری دید،نگران ومتعجب گوشی رو از دستم گرفت وشروع کرد به حرف زدن با ارغوان...
- سلام...چی شده؟...بیمارستان؟...واسه چی؟...حالش خیلی بده؟...
سعید مشغول حرف زدن با ارغوان بود و مدام سوال می پرسید...من اما بی توجه به مکالمه بین اون وارغوان،پربغض ونگران خیره شده بودم به یه نقطه نامعلوم...و تو افکار آزاردهنده خودم غرق بودم...
حالم خیلی بد بود...نگران بودم...آشفته...گیج...هنوز باورم نمی شد حرفای ارغوان حقیقت داشته باشه!...
رادوین...بگو ارغوان دروغ میگه...بگو حالت خوبه!... من طاقت ندارم تورو روی تخت بیمارستان ببینم!!!نمی خوام باورکنم...چرا باید حالت بد باشه؟...رادوین...دارم دیوونه میشم...بگو خوبی تا منم خوب باشم!!!...
- رها...پاشو باید بریم!
با صدای سعید به خودم اومدم ونگاهم خورد به گوشیِ توی دستش که حالا صفحه اش خاموش بود...پس مکالمه اشون تموم شده!...
سری تکون دادم وسعی کردم از جابلند شم...بی رمق تر از اونی بودم که بتونم حتی یه قدم بردارم اما نگرانی که برای رادوین داشتم من و به هرجایی می کشوند!...
دستم وبه میز تکیه دادم وبه هرسختی بود روی پاهام وایسادم...کیفم واز روی میز برداشتم وبه سمت در خروجی رفتم...
قطره های اشک روی گونه هام جاری بودن و سست وبی جون قدم برمی داشتم...و قلبم به سختی میزد...خیلی آروم وکند!...
از کافی شاپ بیرون اومدم وبه سمت ماشین سعید رفتم...طولی نکشید که خودشم اومد...دزدگیر ماشین وزد وازم خواست سوار بشم وخودشم سوار شد...در ماشین وباز کردم وتن بی رمقم روی صندلیش جاخوش کرد...همین که درو بستم ماشین سعید از جا پرید...
سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وبا چشمای پراز اشک خیره شدم به روبروم...
ته دلم خالی شده بود...نگران بودم...ترسیده...مضطرب...آشفته. ..پراز بغض...پراز دلتنگی...پراز حرفای ناگفته...پراز فکر ودغدغه رادوینی که میگفتن توی بیمارستانه وحالش خوب نیست!...
بالحن خش دار وپربغض گفتم:تندتر برو سعید...تورو خدا نذار دیر بشه!تا تهران خیلی راهه...اگه دیر برسیم،ممکنه...
و سکوت کردم...نمی تونستم اون جمله رو به زبون بیارم...حتی تصورشم دیوونه کننده بود...اینکه من دیر برسم و دیگه نتونم رادوین وببینم...
- دیر نمی رسیم.رادوین تهران نیست...همین جاست!تو یکی از بیمارستانای همین شهر...

با این حرف سعید،تکیه ام واز صندلی برداشتم وبه سمتش چرخیدم...متعجب وناباور خیره شدم بهش...
دنده رو عوض کرد ونیم نگاهی بهم انداخت...
- اونجوی که ارغوان می گفت،بعداز کلی کلنجار رفتن و سمج بازی رادوین،داداشت قبول می کنه آدرست وبهش بده!...بعداز پنج ماه وچند هفته،تازه اشکان امروز به حرف اومد!آدرس وشماره تلفنت وبه رادوین داد واونم اومد دنبالت...و فقط ارغوان وامیرو اشکان ودر جریان گذاشت!...اومد اینجا،تو همین شهر...اومده بود دنبال تو...چیزی نمونده بود برسه که...
به این جا که رسید مکث کرد...
نفس عمیقی کشید وزمزمه کرد:
- تصادف کرد!...الانم تو بیمارستانه...حالش اصلا خوب نیست...شاید...شاید آخرین باری باشه که کنارمونه!
وساکت شد...
نگاهش به روبرو خیره بود...نگاهی که حالا برق میزد!...از اشک!!!...
قطره اشکی روی گونه اش راه گرفت....تلاشی برای کنار زدنش نکرد...با یه حال نگران و کلافه خیره شده بود به روبروش...و من از درونش باخبر نبودم!...
نگاهم وازش گرفتم...و خیره شدم به خیابون...و آدم هایی که در رفت وآمد بودن...
بغض توی گلوم نفس گیر شده بود...و توی دلم...آشوبی به پا بود!...
نگرانی و ترسی که داشتم هیچی... بغض توی گلوم هم به کنار...عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!...فکر اینکه رادوین به خاطر من به این روز افتاده،دیوونه کننده بود...
رادوین به خاطر من،حالا روی تخت بیمارستانه...به خاطرمنی که حتی حاضر نشدم بهش فرصت توضیح بدم!بدون دونستن حقیقت،گول یه سری حرف مزخرف و خوردم و زندگی رو واسه خودم واون جهنم کردم...من به اشکان گفتم که تحت هیچ شرایطی آدرسم وبه کسی نده...من بودم که نذاشتم رادوین ازم باخبر بشه!فکر می کردم دارم فداکاری می کنم...به خیالم،به خاطر عشقم ازحق خودم گذشتم وبهش اجازه دادم بایکی دیگه خوشبخت باشه...غافل از اینکه...تو تمام اون لحظه هایی که منه لعنتی گمون می کردم رادوین خوشحال وخوشبخته،اونم مثل من داغون بوده!
خودم ونمی بخشم!!!...اگه رادوین چیزیش بشه محاله که خودم وببخشم...باعث وبانی این اوضاع و حال بد رادوین،منم!منی که با تصمیمای اشتباهم رابطه امون و به اینجا کشوندم...مقصر منم...
تو افکار خودم غرق بودم...و هر لحظه نگران تراز لحظه قبل می شدم که صدای آهنگی سکوت وشکست...انگار سعید می خواست نگرانی هامون وبا اون آهنگ التیام ببخشه...
"دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
وقت از توخوندن ستاره ترانه هام
اسم توبرای من قشنگ ترین آهنگه"
تک تک کلمه های اون آهنگ تو تمام وجودم پیچید...و بغضم و شکوند...بغضی رو که خودش بدجور خیال شکسته شدن داشت!...
اشک روی گونه هام جاری شد...وخاطرات!...تمام خاطراتمون عین یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن...یاد شبی افتادم که رادوین این آهنگ و برام خونده بود...یاد صدای پراز احساسش...نگاهش...لبخندش...
"بی تویک پرنده اسیرپروازم
باتواما می رسم به قله آوازم
اگه تا آخر این ترانه بامن باشی
واسه توسقفی از آهنگ وصدا می سازم
بایه چشمک دوباره
من وزنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم
تویی تنهاراه چاره
آی ستاره آی ستاره بی توشب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره"
به هق هق افتاده بودم...سرم و میون دستام گرفتم وچشمام وروی هم گذاشتم...اشک می ریختم وهق هق می کردم...
رادوین...ستاره ات فهمید که اشتباه کرده!می خواست برگرده...می خواست بیاد پیشت و ازت معذرت بخواد...اما حالا مجبوره برای دیدن تو بیاد بیمارستان!...فکر اینکه هر لحظه ممکنه بری وتنهاش بذاری داره دیوونه اش می کنه...رادوین،ستاره ات بدون ماهش هیچی نیست!...اگه بری،اگه تنهاش بذاری،اگه کنارش نمونی...طاقت نمیاره...
لبم وبه دندون گرفتم و اشک های گرمم صورت خیس وسردم و نوازش کردن...
دستم به سمت گردنم رفت...و پلاک و توی مشتم گرفتم...صدای خواننده توی گوشم می پیچید:
"تویی که عشقم واز نگاه من می خونی
تویی که توتپش ترانه هام پنهونی
تویی که هم نفس همیشه آوازی
تویی که آخر قصه من ومی دونی"
متن آهنگ و باخواننده زمزمه می کردم...و حرفای دلم بدجور با متن آهنگ هم خونی داشت!...
ببین عاشقتم...ببین دارم میام پیشت...ببین دوری داره تموم میشه رادوین!...نرو...باشه؟...کنارم بمون!...تورو جونه رها تنهام نذار...ارغوان میگه حالت خوب نیست...من می ترسم رادوین...اگه تو بری،داغون تراز اینی که هستم میشم!...
"اگه کوچه صدام یه کوچه باریکه
اگه خونه ام بی چراغ چشم تو تاریکه
می دونم آخرقصه می رسی به داد من
لحظه یکی شدن توآینه هانزدیکه"
لبخند تلخی روی لبم نشست...
ببین آهنگی که برام خوندی چی میگه رادوین...داره میگه لحظه یکی شدن نزدیکه!...باورکن دوری تموم شده!...دارم میام پیشت رادوینم...تو فقط بمون!تورو خدا بمون...نذار قصه این عشق قشنگی که برام ساختی،با رفتنت تموم بشه.
"بایه چشمک دوباره
من وزنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم
تویی تنهاراه چاره
آی ستاره آی ستاره بی توشب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره"
"ستاره- شادمهر عقیلی"
دارم از نفس میفتم رادوین...داغونم!!!...با رفتنت داغون تراز اینم نکن...باشه؟...بمون...من اشتباه کردم...رفتنم اشتباه بود...می دونم.ستاره ات وببخش رادوین...مقصر تموم این اتفاقات منم...من وببخش و تنهام نذار!..نذار تا آخر عمر با این عذاب وجدان لعنتی درگیر باشم...که اگه نمی رفتم و ازش دور نمی شدم،حالا کنارم بود...نذار رادوین......

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: