درهمساگی گودزیلا قسمت11
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:24 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن پارک روبروم،باتعجب گفتم:پارک؟!مگه نمی خوای بهم بستنی بدی؟
خندیدوگفت:بستنیم بهت میدم!تومتظر بمون من میرم ازبستنی فروشی اون ور خیابون بستنی می خرم،بعد برمی گردم باهم بریم توپارک قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!
لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم.
چشمکی زد وازماشین پیاده شد.به حالت دو ازخیابون عبور کرد وبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکل مردونه اش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!
رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.کتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.
لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم...
بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود...
رادوین بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.کت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!
- سردنیست که!...هواخیلیم خوبه...
- سرده ها!
- نه بابا نیست!
شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بالاخره سردت میشه!
دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت پارک هدایت کرد...وارد پارک که شدیم،دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه راهش ادامه داد.پارک اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه رادوین نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم.شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!
یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!...اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم!
گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار رادوین برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار رادوین بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه رادوین!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های رادوین حس می کردم!
خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!
رادوین که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور...
درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم...
دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.
باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش...
باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!
خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!
لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟
- باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه!
بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه عسلیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا!
- چه فرقی داره؟
سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!
ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.
گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه!
ازسرگیجی شونه ای بالاانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به روبروم.دست در دست رادوین،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم!
چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم...هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه!
بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!
یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!
رادوین دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست.
عاشق همین مهربونیاتم!...
نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من...
- رها...
بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:
- جانه رها؟
بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:
- اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟
- حتما...بپرس.

 

مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه بابک بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که باسعید دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،بابک دیگه بابک سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقع نمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین...
از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!
لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!(بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادم:)اون روز وقتی کلاس تموم شد،بابک اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود...
رادوین باکنجکاوی پرید وسط حرفم:
- خب چی بهت گفت؟...
نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره!
کلمه علاقه رو که به زبون آوردم،رادوین از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:بابک چه غلطی کرده؟
سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که...
کلافه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:
- وای...وای...می کشمت بابک!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره...
دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندم ومحکم فشارش دادم.
- چرا خودت وناراحت می کنی؟...بابک به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه آرتان نگرفت!خودت واذیت نکن رادوین...
نگاهش وازم گرفت وسربه زیر انداخت...
باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!...اگه تورو ازدست بدم...اگه ازم بگیرنت...اگه...
وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن رادوین تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی رادوین ناراحت نباشه...
به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟!
با صدای زنگ گوشی رادوین از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به رادوین زنگ زده؟
رادوین برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد:
- سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟
ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!
همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:
-چــــی؟
با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد!
رادوین با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد:
- چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...(به من من افتاده بود...)نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!...
این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد:
- چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟...
ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.
رادوین با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد:
- نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ.
و قطع کرد...
نگران وآشفته پرسیدم:چی شده رادوین؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟!
با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد...
باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن رادوین از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن...
حرفش توی گوشم می پیچید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
یعنی چی؟...رادوین چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟...منظورش چی بود؟
مضطرب وپریشون صداش کردم:
- رادوین...
بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد:
- جانم؟...
- چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟...
نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که...
- اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟
- به جونه رادوین چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده!
گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟
لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو!
نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن رها...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال سارا بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی...
واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالاکاریه که شده ونمیشه کاری کرد!
- می دونستم...

با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم...
سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه!
نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد...
رادوین وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم.
برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای رادوین خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی!
- از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم رها...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!...
- پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟
سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!فکراین که کس دیگه ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه!
اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه...
- منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم...
بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود... بالحن گرفته وخفه ای گفتم:رادوین...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟
لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه عسلیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت...
بالاخره بعداز یه مدت طولانی دست از سکوت برداشت وبه زبون اومد.بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،زیرلب گفت:رها...
- جانه دلم؟...
صدای مهربونش به گوشم خورد:
- اگه کسی که حالا کنارت نشسته،همونی که این همه اذیتت کرده،همونی که خودشیفته و شکموئه،همونی که اسمش رادی گودزیلاست...اگه این آدم،به ابراز علاقه کنه...جوابت چیه؟...اگه بگه دوستت داره؟...اگه بگه هیشکی براش،تونمیشه؟...اگه بگه عاشقته؟...
به چیزی که می شنیدم ایمان نداشتم!...یعنی؟...بالاخره گفت؟...
چشمام از تعجب گرد شده بود وخیره شده بودم بهش...نگاهش وازروبروش گرفت وزل زدبه چشمام...تونگاهش آرامش واطمینان موج میزد...
- رها...من دوستت دارم!...
نفس عمیقی کشید...نگاهی به چهره متعجب وگیجم انداخت و لبخندی روی لبش نشست....
بالحنی که اطمینان و قاطعیت توش موج میزد،ادامه داد:
- به حرفم مطمئنم!این حرف واین احساس مال یه شب یا دوشب نیست...خیلی وقته به احساسم پی بردم.خیلی وقته فهمیدم عاشقتم!...فقط غرورم اجازه نمی دادکه باهات صادق باشم وبهت ابراز علاقه کنم...امشب با حرفای دایی احساس خطر کردم...با وجود این احساس خطر،دیگه صبروتحمل وحفظ غرور معنایی نداره!...من این ومی دونم که برگشتن خونواده ات یعنی زیاد شدن فاصله بین من وتو!یعنی دوری...یعنی فاصله...من طاقت دوربودن از تورو ندارم.نمی تونم نبودنت وتحمل کنم...اگه ازم بگیرنت،اگه ازپیشم بری،اگه کنارم نباشی...دیگه زندگی وزنده بودن برام معنایی نداره!...این ومی دونم که قلبم طاقت دوربودن از تورو نداره!!رهامن به هیچ کس،همچین حسی نداشتم.نه به سحرونه به هیچ دختردیگه.احساس من نسبت به سحر عشق نبود اما احساسی که به تودارم اسمش عشقه!مطمئنم رها...من عشق واقعی وباتوتجربه کردم.احساسی که به سحر داشتم،حتی به گرد پای عشقم به تونمی رسه!من باتو ودرکنار توفهمیدم که عشق تلخ ونفس گیرنیست... توتصور غلطم ونسبت به عشق تصحیح کردی وعشق واقعی رو بهم نشون دادی!... دوستت دارم رها!...می دونم بابک وآرتانم عینا حرفایی رو بهت زن که من زدم... اونا به احساسشون اعتراف کردن ونه شنیدن!بابک وآرتان اونقدر شجاع بودن که با نپذیرفته شدن احساسشون کنار اومدن...اونقدری توان داشتن که پاگذاشتن روی علاقه اشون وبرای خواسته ات احترام قائل شدن...راستش منم از خدامه که مثل آرتان وبابک شجاع ونترس باشم اما...نمی تونم!باورکن نمی تونم رها...نه شنیدن از زبون توبرام سخته!خیلی...اگه احساسم وپس بزنی...اگه...
دیگه نمی شنیدم چی میگه!...انگار گوشم کرشده بود ودیگه چیزی نمی شنیدم!قطره اشکی گونه ام وبه بازی گرفته بود...اونقدر خوشحال وهیجان زده شده بودم که نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی از خودم نشون بدم!گریه کنم؟بخندم؟...بپرم بغلش ماچش کنم؟...برم توکارش؟(لب واین قضایا!)...برگردم بگم منم دوست دارم؟...نمی دونستم!گیج که بودم تواون لحظه گیج ترم شدم!
باورم نمی شد...مدام یه جمله تومخم رژه می رفت."بالاخره گفت دوسم داره"...هضم حرفای رادوین واسم سخت بود.گنجایش اون همه حرف عاشقانه رو اونم یهویی باهم نداشتم!...تنها کاری که اون لحظه ازدستم برمیومد،این بودکه خیره بشم توچشمای عسلی رادوین!...تنهاهمین!
لبای رادوین هنوز تکون می خوردن وبدجوری تو تلاش وتقلا بود تا حرف بزنه...اونم برای کسی که از چند دقیقه پیش تا حالا کر شده بود!
خیره خیره نگاهش می کردم... هنوز داشت با چهره گرفته وغمگین یه بند ویه نفس حرف میزد!... انگشت اشاره ام وبه سمت لبش ...زیرلب گفتم:هیـــــش!
با این حرکتم،لباش متوقف شدن ودیگه تکون نخوردن!...از حرکتم تعجب کرده بود....کمی توجام جابه جاشدم وخودم وبهش نزدیک ترکردم...صورتم وبه سمت صورتش بردم...با این حرکتم خودش وکنار کشید!بیچاره رسما کپ کرده بود!
به سختی آب دهنش وقورت داد ومن من کنان گفت:ببخشید...نمی دونستم ابراز علاقه کردنم انقدر عصبانیت می کنه...معذرت می خوام...یعنی...من...
دیگه بهش مهلت ندادم حرفش وادامه بده!چون به معنای واقعی کلمه داشت چرت وپرت می گفت...من از ابراز علاقه رادوین عصبانی بشم؟اتفاقا تنها احساسی که تواون لحظه نداشتم عصبانیت بود...
میون اون همه اشک لبخندی روی لبم نشوندم...رادوین بالاخره از احساسش حرف زد... غرورش وزمین زد واعتراف کرد...دیگه غرور معنایی نداره.همه چیز آماده ومهیاست تا به احساسم اعتراف کنم...
بالحنی که تمام احساس وعلاقه ام توش جمع کرده بودم،گفتم:برای چی باید عصبانی بشم؟...وقتی منتظر بودم تا این کلمه رو ازدهنت بشنوم؟...وقتی خودمم دوستت دارم؟...
با این حرفم رفت تو شوک...متعجب وخیره خیره نگاهم می کرد...
کم کم یخش آب شد وخندید...میون خنده های از ته دلش،بالحن ناباوری گفت:تو...توچی گفتی؟

خیره شدم توچشماش...ناباوری و توام با خوشحالی تونگاهش موج میزد.لبخندروی لبم تمدید وکردم وبالحن مهربونی گفتم:گفتم عاشقتم...دوست دارم رادوین!...می دونی امشب شب چندبار من وتا مرز سکته بردی وبرگردوندی تا به زبون بیای؟...خودم شجاعت ابراز علاقه کردن ونداشتم...اونقدری شجاع نبودم که بتونم روبروت بشینم وزل بزنم توچشمات وپیش قدم بشم وقبل از شنیدن هیچ حرفی از طرف تو،اعتراف کنم که عاشقتم!...تا قبل از سفرت،به احساسم پی نبرده بودم...اما وقتی بینمون فاصله افتاد وبرای یه مدت ازت دوربودم،فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم...که چقدر دوست دارم...که چقدر عاشقتم!...دوربودن از توبرای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود....این دوری بهم ثابت کردکه بدون هوای تونفس کشیدن یعنی مرگ!...رادوین...عاشقتم...
لبخندی روی لبش نقش بسته بود...بالحن ذوق زده ای گفت:یعنی...تومن ومثل آرتان وبابک پس نمیزنی؟!...یعنی...
پریدم وسط حرفش:
- دیوونه تو خودت وبا اونا مقایسه می کنی؟...من پیشنهاد بابک وآرتان و رد کردم چون علاقه ای بهشون نداشتم...اما توبرای من با بابک وآرتان زمین تا آسمون فرق داری.آخه بی انصاف من چجوری می تونم کسی رو که نفسم به نفسش بسته است،ازخودم برونم؟چجوری می تونم احساس کسی رو پس بزنم که تمام قلبم متعلق به اونه؟!...هان؟...
با این حرفم،یه لبخند روی لبش نشست...یه لبخند قشنگ که از نظر من جذایبت چهره اش ودوچندان کرده بود!...خیره شده بود توچشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم با نگاه های خیره ام همراهیش می کردم.
بالحن گیرا وآرامش بخشش زمزمه کرد:
- دنیای ماه توچشمک تک ستاره زندگیش خلاصه میشه...وقتی ستاره متفاوتی به مهربونی تو،تموم دنیای ماه باشه دیگه کاری به دنیا وآدماش نداره...همه دنیامی رها!...همه دنیام!...دوستت دارم...دیوونه اتم!
حرفاش اونقدر شیرین وقشنگ بودن که با تمام وجودم لمسشون می کردم...
خیره شدم تونگاه عسلیش ولبخند زدم...لبخندش پررنگ تر شد.هنوزم خیره خیره نگاهم می کرد...صورتش وبهم نزدیک تر کرد...خیلی نزدیک...شاید فاصله بینمون به زور به اندازه دوتا انگشت می شد.
دست راستش به سمتم دراز شد وصورتم وقاب گرفت... نگاهش آروم آروم از چشمام سر خورد وپایین تراومد وروی لبام ثابت موند.منم نگاهم ودوختم به لب هاش...نفس های داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد...بدنم بدجوری گر گرفته بود...
رادوین تعلل وکنار گذاشت وبالاخره فاصله بینمون وازبین برد...ولب های داغش روی لب هام نشست!...بوسه ای طولانی روی لبام نشوند...تنم داغِ داغ شد ونفسم بند اومد!اما نفس واکسیژن دیگه معنایی نداشت وقتی بوسه رادوین روی لبم می نشست!...شروع کردبه بازی کردن بالبم...چشمام ناخودآگاه بسته شد.دستم وبه سمت رادوین بردم ودور گردنش حلقه کردم...گردنش فشار دادم وسرش وبه خودم نزدیک کردم.باهاش همراهی می کردم ولباش وبه بازی گرفته بودم...
دلم نمی خواست اون بوسه هیچ وقت تموم بشه!اون بوسه شیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...انرژی...اکسیژن...زندگی!.. .آرامش...
تمام دنیام تو بوسه های رادوین خلاصه شده بود وبس!...
بوسه های داغ و طولانیش،بهم می فهموند که خواب نیستم!...که رویا نیست!که حقیقت داره...که تموم شده!دلتنگی،ترس از اینکه نکنه یه وقت دیر بشه وفرصت وازدست بدیم،دلشوره ونگرانی از اینکه نکنه دوسم نداشته باشه...نکنه من ونخواد؟نکنه دست رد به سینه ام بزنه؟...همه چی تموم شده!شک وتردید ودودلی دیگه معنایی نداره وقتی دارم باتمام وجودم بوسه هاش ولمس می کنم...
بعداز ثانیه های طولانی که به نظر من خیلی کوتاه بودن،لب رادوین متوقف وبعد از لبم جدا شد...با این حرکتش،چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش...پلک هاش وروی هم گذاشته بود ولبش وبرده بود تودهنش!باتمام وجود مزه مزه اش می کرد!...
لبخندی روی لبش نقش بست وزیرلب زمزمه کرد:
- طعم لبات عالین...درست مثل خودت!
کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!...اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخند روی لبم بشونم.
پلک های رادوین روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه عسلیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!
گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟

پاشو وایسا..

اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم. چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟!
وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.
چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه عسلیش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد...
نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- با من ازدواج می کنی رها؟...
رسما رفتم توشوک!...
ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟رادوین؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج رادوین به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلانجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...رادوین بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!!
اگه به من بودکه با کله می گفتم بلی وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود...
من که نمی تونستم اون لحظه جواب بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری!
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگار ی یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونیچیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟
- در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!
سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!
لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!
وبا طمئنینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!
دست رادوین هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بالاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...
خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟
- برگرد تا بهت بگم.
گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به رادوین...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد رادوین ونگاه عسلیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده...
خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!
گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون رادوینه...
درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!...
یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه ماه کامل وگرد که روش نگینای ریز وبراق کار شده بود...خیلی قشنگ بود!
زیرلب زمزمه کردم:
- سلیقه ات حرف نداره...

نفس عمیقی کشید وبا لحن خاصی گفت:خیلی وقته این زنجیروپلاک وخریدم...خیلی وقت پیش باید این گردنبندو بهت می دادم.من وببخش که انقدر دیر به احساسم اعتراف کردم...حالا امشب،بعداز این همه تاخیر این گردنبند وبه عنوان یه هدیه ازمن قبول کن...یه هدیه کوچیک برای جبران مهربونیای بی انتهات...
سرم وبه سینه اش فشار دادم وخودم وبهش چسبوندم...باتمام وجود عطر تلخش و بوییدم.سر بلند کردم وچشمم خورد به ماه توی آسمون...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت وپلاک گردنبدولمس کرد...
لبخندمحوی روی لبم نشست...پلاک وتوی دستم فشار دادم.آرامش بی سابقه ای تمام وجودم ودرآغوش گرفته بود!...آرامشی که منبع انتشارش جایی جز آغوش رادوین نبود!از خیره شدن به ماه توی آسمون ولمس ماهی که نماد پیوند بین ومن ورادوین بود،لذت می بردم...یه لذت شیرین وغیر قابل توصیف!
غرق آرامش بودم که صدا ولحن مهربون رادوین آرامشم و دوچندان کرد:
- ماه توی آسمون وببین رها...شبایی روکه باهات دردودل کردم یادته؟حواست هست که هرشبی که ماباهم حرف زدیم این ماهم شاهدحرفامون بوده؟یعنی گفتگوی ما دونفره نبوده...3 نفره بوده!این ماه تک تک حرفای مارو شنیده وازقصه امون خبر داره!...امشبم که بهترین وقشنگ ترین شب زندگی ماست،این ماه شریک لحظه هامونه...ماه توی آسمون همیشه وهمه جابامابوده...این ماه یه نقطه عطویه به خاطراتی که باهم داشتیم.(مکثی کرد و ادامه داد:)رها...پلاک ونگاه کن...
و دستش وبه سمت زنجیردراز کرد وپلاک وتوی دستش گرفت.کمی بالاش آورد که روبروی من قرار بگیره...سرش وبه سمتم خم کرد...حالا اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفس های داغش به گردنم می خورد...زیر گوشم زمزمه کرد:
- یه ماهه...ماهی که شاهد تمام لحظه های عاشقانه ما بوده!...پس هم برای من مقدسه وهم برای تو...نشونه عشقمونه!!!رها من دارم نشونه عشقم وبه تو میدم تا همیشه پیشت باشم...شاید گاهی مثل همین سفر،یه دوری پیش بیاد...یا حتی یه دوری خیلی کوتاه تر!در حد چند ساعت...می خوام این ماه وهمیشه باخودت داشته باشی تا هیچ وقت احساس نکنی که تنهایی...می خوام این ماه پیش تو باشه تا یه جورایی وقتی که من نیستم جای خالیم وپر کنه...این ماه منم.همیشه پیشتم...و از هرکسی به قلبت نزدیک تر!!!پس من وتو هیچ وقت ازهم دور نیستیم...چون حتی اگه خودمم نباشم،نشونه ام هست...ماهمیشه باهمیم حتی اگر فاصله بینمون زیاد باشه...
و پلاک ورها کرد ودوباره خیره شد به آسمون.
حرفاش غم وبه دلم راه داده بود...یاد تمام دلتنگیام افتاده بودم..دلتنگیایی که در نبود رادوین به سختی به دوششمون می کشیدم...اخمی کردم ودلخور گفتم:نگو دیگه رادوین...دوری چیه؟؟...کی گفته ما قراره از هم دور بشیم؟؟هوم؟!!دیگه هیچ دوری وجود نداره.من وتو همیشه کنار هم می مونیم وهیچ چیزیم مارو ازهم جدا نمی کنه...مگه نه؟
خندید ومهربون گفت:معلومه...اما من فقط احتمال صفرو در نظر گرفتم...گفتم اگه فاصله ای به وجود اومد،دلامون با یه نشونه بهم نزدیک باشه...
لبخندی زدم و پلاک ماه و توی مشتم گرفتم...نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی پراز آرامش زمزمه کردم:
- تو همیشه پیشمی رادوین...همیشه!
نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...مطمئن ومحکم گفت:همیشه...ماه،نمیذاره که ما ازهم دور باشیم!
مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:
- یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام گناه های با لذت...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو بود...فدای یک تبسمت!

توی راهروی ساختمون روبروی خونه رادوین وایساده بودم...رادوینم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای عسلیش انداختم ولبخندی زدم...گفتم:شب بخیر...
لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر...
لبخندم وپررنگ تر کردم وروم وازش گرفتم.
نمی خواستم برم...نمی خواستم باور کنم شب به این قشنگی تموم شده!نمی خواستم با پاهای خودم به خونه ام برم ودرببندم وبه این شب خاتمه بدم...اونم با این خداحافظی خشک...انگار پاهام لجبازی می کردن وباهام راه نمیومدن!به سختی حرکتشون می دادم...چند قدمی از رادوین دور شدم وبه سمت در رفتم...تودلم خداخدا می کردم یه بهونه ای جور بشه تا بیشتر کنار رادوین باشم...
- رها...
با صدای رادوین نفسم حبس شد...چشمام وبستم ولبخندی روی لبم نشوندم....ایول به این تِلِپاتی!...اصلا من حال می کنم با این فکرای مشترکمون!انگار رادوینم مثل من نمی خواد این شب وبه همین زودی وسادگی تموم کنه!
اومدم برگردم سمتش وببینم چی می خوادبگه که یهو یه دستی حلقه شد دور بازوم ومن وبه عقب برگردوند...نگاهم روی نگاه خوش رنگ رادوین ثابت موند.
حرفی نزد...هیچی نگفت...ولی من خیلی چیزارو از نگاهش خوندم.اینکه از این خداحافظی خشک وسرد ناراحته...اینکه از تموم شدن این شب دلگیره...ناراحتیش درست از جنس ناراحتی من بود!...حرفای ناگفته اش وبانگاهش بهم گفت...
لبخندی روی لبم نشوندم ومهربون گفتم:آخرین شبی نیست که باهمیم...اگه امشب تموم بشه شبای قشنگ ترینم هستن!مطمئن باش رادوین!...
لبخندی زد...دستاش از روی بازوم سر خوردن وروی کمرم قرار گرفتن.حلقه دستاش ودور کمرم محکم کرد...من وبه سمت خودش کشید وسرش وبه سمتم خم کرد...چشماش وبست که باعث شد منم چشمام وببندم.سرش ونزدیک تر کرد...دیگه فاصله ای بینمون نموند ولباش روی لبم آروم گرفت...پرعطش وپرهیجان روی لبم بوسه میزد...دست راستش از روی کمرم بالا اومد وروی سرم نشست...دستم ودور گردنش حلقه کردم...بهش نزدیک تر شدم وباهاش همراهی کردم...شالم باز شد واز سرم افتاد...یه تیکه از موهام روی پیشونیم ریخت ولی هیچ توجهی نکردم وبه بوسه زدن روی لبش ادامه دادم.بوسه هاش پابه پای بوسه های من جلوی می رفتن وآرامش وبه وجودم تزریق می کردن.
بعداز یه مدت طولانی که هم من از نفس افتادم هم اون!...دست از بوسه زدن روی لبم برداشت.لبای منم متوقف شدن...یه آن حس کردم گردنم داغ شد...درست گودی گردنم و بوسیده بود! بالا تر اومد...زیر گوشم... چونه ام...یه بوسه طولانی روی لبم...گونه ام...بالاتر...چشمام...لبش وگذاشت روی چشم راستم ویه بوسه لذت بخش...
احساس آرامش وامنیت عجیب من ومست کرده بود!...دیوونه بازیای رادوین حتی تو بوسه زدنم متفاوته!
نفس عمیقی کشیدم تا با بوکشیدن عطرش آرامشم تکمیل بشه!
لباش چشم دیگه ام رو هم لمس کردن وبعد پیشونیم...موهام وکنار زد ویه بوسه داغ وپرحرارت ونرم روی پیشونیم نشوند...نفش هاش که به صورتم می خورد،غرق یه خوشحالی بی نظیر می شدم...حس اینکه یکی کنارته...انقدر نزدیک...بدون وجود کوچکترین فاصله ای...انقدر نزدیک که نفس هاش ولمس می کنی،یه حس فوق العاده اس.وقتی گرمی نفس هاش دل سردت وگرم می کنه...میشی یه کوره داغ وتمام تنت توگرمای یه آتیش لذت بخش می سوزه!توی تنهامی سوزی...دیگه تویی وجود نداره...میشین ما!...تو و اون میشین یه نفر!گرمای بی نظیر این عشق اونقدر شماروبهم نزدیک می کنه که دیگه فاصله ای نمی مونه!
رادوین من وکشید توی بغلش ومحکم به خودش فشارم داد...سرم وگذاشت روی سینه اش وبوسه ای روی موهام زد.نفس عمیق وصدا دارش توی گوشم پیچید...دستام ودورش حلقه کردم وبهش چسبیدم.
بعداز دقیقه های طولانی،آخرین بوسه اش ونثار موهام کرد وحلقه دستاش نرم وآروم از دور کمرم باز شد...منم حلقه دستام وباز کردم واز آغوشش بیرون اومدم...پلک هام روی هم تکون خورد وبعد...نگاه عسلی شیطونش که به استقبال نگاهم نشسته بود،خیره شد بهم.
لبخندی زد وباشیطنت گفت:آخـــیش...به این میگن یه شب بخیر وخداحافظی درست وحسابی!...از الان تا کل امروزو انرژی گرفتم!
خندیدم...چشمکی بهم زد...
- شبت بخیر خانومی!...چراغارو خاموش کن بپرتوتختت بگیر بخواب.ایشاا... دیگه از چیزی که نمی ترسی؟!
- نه دیگه...
لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!...کاش می ترسیدی!...
یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد:
- اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن...می خوای بیام پیشت بخوابم؟
سرخوش خندیدم...
- نه بابا!...دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی...
وچشمک ولبخند موزیانه اش...
- چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه...اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد!الان که دیگه مشکلی نیست...هست؟مگه زنم نشدی؟
چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم...
- من؟...من کِی زن توشدم؟
خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!...
مکثی کرد وبعدجدی شد...لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود:
- الان نه...بذار خونواده ات برگردن...باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم...حال وحوصله این بلاتکلیفی رو ندارم!
باخنده گفتم:اوهو!....جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟...اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟...بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی!
خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم...در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!...چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده...به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم...من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!...باید خانوم خونه ام بشی...والسلام نامه تمام!
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد...
- حالام...برو تخت بگیر بخواب... خواب کیارش مامان وبابا رو ببینی!...دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمین امروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم!
خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت رادوین برگشتم وخیره شدم بهش...
- شبت بخیر بابایی کیارش!
چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای کیارش!...برو خونه بینم...برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم...
درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه رادوین چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم...انداختمش توقفل ودر بازشد.
به سمت رادوین برگشتم ودستی براش تکون دادم...
- شب بخیر عزیزم!
لبخندی زد...
- شبت بخیررهاخانومی...خوب بخوابی!
لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم...دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم...پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل 3 نفره ولو شدم...من چقدر خسته ام!...وای خدا!


**********
باصدای زنگ در از خواب پریدم وتوجام سیخ نشستم...نگاهم خورد به ساعت دیواری خونه...ساعت هنوز 7 صبحه!
کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟...شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم!
پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم...خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم...دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم!
رادوین بود...
شاد وسرحال روبروم وایساده بود...با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما!
یه شلوار جین مشکی...بایه بافت مردونه کوتاه سفید-مشکی فوق العاده شیک وخوشگل...وکفش کالج مشکیش!موهاشم فشن کرده داده بالا...به گمونم دوساعتی روی اون موها وقت گذاشته!بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!...در کل بدجوری دختر کش شده!
روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!...این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا 4 نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین 3 ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!...این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟
بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!...
بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم...ودوباره یه خمیازه...واصوات مبهمی ایجاد کردم:
- ع..لی...یک...
که منظورم علیک بود!
خندید و باشطینت گفت:من خوبم...توخوبی؟...چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم...خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!...
درتمام مدتی که رادوین حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!...یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟...می خوای بری کله پزی؟!
- نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت.
چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی...برو.
ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد...
نگاهی به کفش کالج مشکیش انداختم که حالا لای در بود...از کفشش گرفتم واومدم بالا...روی چشماش ثابت موندم.چشمای عسلیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد... دروکامل باز کردم که رادوین پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد...جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم...آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟
سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد...مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم...تودیشب خودت بودی یانه؟!...
گیج ومنگ نگاهش کردم...مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم:
- تودیشب خودت بودی یانه؟...
- منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟...نکنه همه چی یادت رفته؟...با من صادق باش رها اگه هیچی یادت نیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم...
تازه فهمیدم چی میگه...خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا...مگه میشه دیشب ویادم بره؟...دیوونه شدی؟
- دروغ میگی!
اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟
دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد...
- خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی...رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی...یعنی...
پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:
- خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم!
نوچی کرد وگفت:نمی تونی!
- چرا نتونم؟...
لبخندشیطونی روی لبش نشست...
- نمی تونی!
دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم...به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا رادوین دست از سر کچلم برداره.
خیره شدم توچشماش...به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:رادوینم...عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟...اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه...فقط الان خسته ام...خوابم میاد...حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم...ببخشید رادوینم!
سرخوش خندید وچشمک زد...
- می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی...الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه!
چشمام شد چهارتا!
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم:
- دانشگاه؟!...
سری به علامت تایید تکون داد.
اخمی روی پیشونیم نشست!...محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام!
خنده شیطونش توی گوشم پیچید...
- چرا؟
- چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد!
خنده اش محو شد...متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟!
سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین...زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن!
سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه...ولی به گمونم لبخند زده بود!...شایدم نزده بود...
توفکر لبخندزدن یانزدن رادوین بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش!
محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم رهاخانومی...عاشقتم!
آخـی...تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش رادوین آرامش بخش ودل چسب نیست!...سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم...
زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم رادوین...آغوشت دیوونه کننده اس!
وبیشتربهش چسبیدم...با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد...برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم...آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم...نزدیک بود خوابم ببره...پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید.
اخمام رفت توهم وبالب ولوچه آویزون خیره شدم بهش...
سرخوش خندید ولپم وکشید...میون خنده هاش گفت:چرا این شکلی شدی؟...وقت خواب نیست رهاخانومی!خواب باشه واسه یه موقع دیگه...الان وقت تلاش وکوششه!برو آماده شو باید بری دانشگاه.
خواب آلود گفتم:نمیشه.نمی تونم.کی حال رانندگی داره کله صبحی؟!بخیال...
به خودش اشاره کرد وگفت:من اینجا نقش برگ زائد هویج وبازی می کنم؟
با این حرفش،نیشم باز شد...باذوق گفتم:یعنی من ومی رسونی؟
- معلومه که می رسونمت!از این به بعد هرروز صبح باهم ازخونه میزنیم بیرون...تورو می برم دانشگاه وخودمم میرم شرکت.روزاییم که کلاس نداری باهم میریم شرکت تا هم تو یه چیزای عملی وفنی یاد بگیری وهم من با دیدنت انرژی بگیرم...چطوره؟!
دستام وبه هم کوبیدم ونیشم عریض تر شد...
- عاشقتم رادی!
وبه سمتش خم شدم وبوسه ای روی گونه اش نشوندم.
ازش که فاصله گرفتم،دستش وگذاشت روی گونه اش...درست همون جایی که من بوسیده بودم...چشمکی زد وباشیطنت گفت:نه...مثل اینکه یخت باز شد!...خوابت میومد توشوک بودی مغزت فرمان نمی داد!

داشت می پیچید توفرعی تا از جلوی در دانشگاه سر دربیاره که جیغ زدم:
- نه رادی...نرو دم دانشگاه!
با جیغ من،زد روی ترمزو...بوق ماشینای پشت سری بود که اعصاب خورد کن وممتد توی گوشم می پیچید.
رادوین دوباره حرکت کرد وبه کنار خیابون رفت...ماشین وپارک کرد وبرگشت سمتم...خیره شدتوچشمام...باتعجب گفت:چرا؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:هیچی...همین جوری گفتم!
- همین جوری؟...
نگاه خیره اش عذابم می داد...نگاهم وازش گرفتم وسرم وپایین انداختم...من من کنان گفتم:خب...همین جوریِ همین جوریم که نه...
- پس چی؟...نکنه نمی خوای کسی من وتوروباهم ببینه؟
حس کردم لحنش بوی دلخوری میده...سرم وبلند کردم وخیره شدم توچشماش.درست حدس زدم...از حرفم دلخور شده بود!ناراحتی وهمون حس دلخوری رو تونگاهش لمس می کردم.
لبخندی روی لبم نشوندم وبرای به دست آوردن دلش مهربون تر شدم:
- نه رادی...این چه حرفیه؟واسه چی نباید بخوام کسی من وبا توببینه؟...
کلافه پرسید:اگه دلیلت این نیست پس چیه؟
نگاهم وازش گرفتم وبه روبروم خیره شدم...
نمی خواستم دلیلم وبهش بگم ولی مجبورم کرد!
لبم وتر کردم وزیرلب گفتم:نمی خوام بیای دم دانشگاه تا با اومدنت دوباره داغ دل دخترای دانشگاه تازه بشه و واسه رفع دلتنگی بیان باهات لاس بزنن!...نمی خوام یه گله دختر بریزن سرت ونیشاشون باز بشه...نمی خوام با ذوق وشوق نگات کنن... نمی خوام دخترای این دانشگاه واست بمیرن...نه تنها دخترا اینجابلکه دخترای هرجای دیگه!نمی خوام کس دیگه ای به جزخودم برات بمیره...می خوام این جون خودم باشه که برای تو فدامیشه نه جون کس دیگه ای...
بغض کرده بودم...نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم بهش...بغض آلود گفتم:می فهمی یانه؟!...
لبخند مهربونی روی لبش نشوند...از همونایی که دلم وزیرو رو می کرد!توجاش جابه جا شد وطوری نشست که درست روبروم قرار گرفت...نگاه عسلیش ودوخت بهم ومردونه ومحکم جواب داد:
- مطمئن باش هیچ وقت هیچ دختری به جز تو به چشمم نمیاد!...
(ولبخندش پررنگ تر شدو ادامه داد:)درضمن جون تو خیلی بیشتراز این حرفا برام ارزش داره...نمی خوام بشنوم جونت فدای کسی شده حتی اگه اون یه نفر من باشم... باشه؟
دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود...التیامی که لبخند وحرفای رادوین به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود!
لبخندی زدم وسری تکون دادم...
- چشم!
ودوباره لحن مهربونش:
- قربون اون چشم گفتنت برم من!...
بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟...مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟!
نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.5 دقیقه بیشتروقت ندارم...تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم...من ومی کشه!
از ترس هِه بلندی گفتم...
زیرلبی گفتم:خاک به سرم...دیر شد!...حسینی من ومیکشه!
خندید وشیطون گفت:نه بابا!...رفتی سرکلاس بگو من عروس رستگار بزرگم دیگه کاری باهات نداره!...با بابام رفیق فابن درحد چـــی!
بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم...هول هولکی گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه...فقط...آخرین کلاسم ساعت 4 تموم میشه.4و ربع همین جامنتظرتم...خداحافظ بابایی کیارش!
تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد:
- میگم...رهاخانوم...فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟
با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم...درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟...کیفم و؟...(نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.)این که این جاست...جزوه امم که توشه...گوشیمم که...
پرید وسط حرفم:
- نه!این چیزارو نمیگم...
گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!!
خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی...دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد!
چشمام شد قده دوتا هندونه!
این چی میگه؟!...پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟
اشاره ای بهش کردم وگفتم:تو...می خوای(به خودم اشاره کردم...) از من پول بگیری؟
شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد...
- نه بابا!...کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟
کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم...لعنتی!ساعت 8 شد...حسینی زنده ام نمیذاره!...این رادوینم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه!
نگاهم ودوختم به چشمای رادوین وگفتم:رادی دیر شده...اگه پول می خوای بگو چقدر بدم...اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا...
اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید:
- ای بابا!...هی میگه حسینی...حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس...تکلیف مُزد من وروشن کن!
لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست...باعجز والتماس گفتم:رادوین نمی فهمم چی میگی!...مزد تودقیقا چیه؟
اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟...
وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد...چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه!
خندیدم...
- خیلی دیوونه ای رادوین!
به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبم وگذاشتم روی لبش...
دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم...دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد...باهام همراهی می کرد...وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد!
آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم...با این حرکتم لب رادوین به سمتم کشیده شد...انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت!
چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود...لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟...این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت 4 سَرکنم؟
هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه!
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم...خدارو شکر سگ پرنمیزنه!...همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن...هیچکس توخیابون نیست!
نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر رادوین وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم...یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم...دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه....روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم...مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم...دیر نکنی!
وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم...
تا رادوین بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیاد وبخواد چیزی بگه،من با سرعت جت به سمت پیچ فرعی دویدم تازودتر به دانشگاه برسم.

توی راه هرچی سوره وتوحید ویاسین بلد بودم خوندم تا بلکم خداکمکم کنه دل حسینی به رحم بیاد!از اون وقتی که یه بار انداختم بیرون تا حالا هرجلسه عین فشنگ سر کلاسش حاضر می شدم...البته به جز اون چند روزی که رادوین مسافرت بود ومنم حال وحوصله درس خوندن نداشتم!تو طول این 7 روز غیبتم،فقط یه جلسه از کلاس حسینی رو پیچوندم ولی می دونم با همون یه جلسه هم من وبه ملکوت علی می بره وبرمیگردونه!
بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بالاخره تونستم قله رو فتح کنم!
سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماست ماستکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم.
توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!...لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!...آره...اون روزیم که حسینی من ورادوین واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر...همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدباسحر حرف میزد...اَی...گفتم سحر...من چقدر ازاین دختره بدم میاد!...دختره بی شعور آقامون واذیت کرده...اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!...یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم!
یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا سحر دست به یقه میشم!
زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم!
بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم... هم استرس داشتم وهم ازبس دویده بودم نفسم بالانمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه.
یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم...
بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد.
با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من!
با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!...دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه!
با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام...
حسینی از جابلند شد وبه سمتم اومد...روبروم قرار گرفت ولبخندی زد...
- سلام دخترم!...خوبی؟
چشمام گرد شد!...این چرا انقدر مهربون شده؟...
با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سوء پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد!
من من کنان گفتم:مرسی...ش...شما...خوبین اُ...استاد؟
لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم رهاجان...چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی...
- ببخشید استاد...امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم...درمورد هفته پیشم...چیزه...سرما خورده بودم!
جونه عمه ام...چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟
- خدابد نده...الان خوبی؟
لبخندمحوی روی لبم نشست...راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست.
- بله استاد...خوبم.
- خداروشکر...(اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه داد:)حالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامه بدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس...بشین دخترم.
لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم...نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس...همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!...خب بیچاره ها حق داشتن...حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن.
میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم.
به سمت ارغوان رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم...بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگول مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن...
باذوق وشوق ارغوان وماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگولیشون بیرون اومدن.
حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد:
- علیک سلام...آره اومد!...نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس...دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!...آره...
وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد!
لعنت به شماها...خب بذارین ببینم چی میگه!...
- هِه...رهــــا!!ببیمنت.
با هه بلند ولحن سکته ای ارغوان،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش...
- چیه؟
موشکافانه ودقیق نگاهم کرد...زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود!
متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!...
لبخندمرموزی روی لبش نشست...نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!...تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم رها خانوم!
از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟...چه تغییراتی؟!!!!
- یه چیزی باد کرده!
با این حرفش دلم هری ریخت!...هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم...ناراحت ونگران نالیدم:
- دماغم؟...باد کرده؟!...خاک توسرم شد...خیلی زشت شدم نه؟!!
شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!...یه چیز دیگه باد کرده!
وبه لبش اشاره کرد!
این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم...زیرلب گفتم:بروبابا!...
وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود...من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود!
خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!...چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد...شایدم توهم زدم نمی دونم...
- رها...
باصدای ارغوان به سمتش برگشتم...
- دوباره چته؟!!!
نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا!
وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.ارغوان به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین...به نظرت لبای رها باد نکرده؟!!!
دختره نگاه دقیقی بهم انداخت...زوم شده بود روی لبم!
ای خدا...من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این ارغوان باید همه جا جار بزنه؟...
داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بالاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً...باد کرده!بدم باد کرده...معلومه خیلی هول بودینا!
وبا این حرفش خودش وارغوان از خنده غش کردن!...اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن...
بعدازمدت طولانی بالاخره خنده اشون تموم شد. دختره روش وبرگردوند وشروع کردبه نگاه محبت آمیز انداختن ولبخندای ملیح تحویل دادن به پسری که روبروش نشسته بود!
پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به ارغوان...از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغش دربیاد...گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!...بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟!
چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی!
وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای رهاخره...بالاخره توام تونستی یکی وخرکنی!...اونم کی رو!رادوین رستگار!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!...(با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه داد:)می بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی...ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به رها چیزی نگو!
خندیدم وگفتم:برو بابا!رادوین کِی زنگ زد به حسینی؟
- وقتی تو هنوز نیومده بودی!...
- نه بابا رادوین نبوده!
یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!...وقتی حسینی پشت تلفن رادوین رادوین می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،رادوین بوده دیگه!...شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز رادوین چون تنهاخر اون انقدر جلوی حسینی برو داره!امیرهمیشه میگه حسینی خیلی رادوین ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!...بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه رادوین زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!...به خاطر گل روی رادوین نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی!!

لبخندی روی لبم نشست...نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به حسینی.
یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن...
آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!...نوبری به خدا رادوین...باشه پسر!به بابا سلام برسون...فعلا.
وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت.
با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم.
عاشقتم رادی...خیلی گلی!...قربونت بشم من الهی...خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!...الهی...
به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه رادوین می رفتم که باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم...به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه.
بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد...شیطون گفت:دیدی؟!!!!...رادوین بود!...(وبا ذوق ادامه داد:) خب حالابشین واسم تعریف کن ببینم...چی شده؟(به لبم اشاره کرد...)فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده...زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده!
نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب...
یه ذره بیشتر تعریف نکرده بودم که صحبت حسینی با آقای رحیمی تموم شد وحسینی بعد یه عذر خواهی مختصراز بچه ها،دوباره شروع کرد به درس دادن.

کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش!
هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!...آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!...اما درکنار اون ترس وقتی به رادوین وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم!
از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم...درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟
لبخندمحوی زد وسری تکون داد...از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز...همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله رهاجان؟
- خوب پیش میره استاد...
یه نگاه معنا دار بهم انداخت...
- رادوین کمکت می کنه دیگه؟...
- بله...آقای رستگار خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم.
خندید...بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای رستگار؟...مگه الان نشده رادوین عزیزدل؟
لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!...
- رهاجان...رادوین دوستت داره....زیاد معطلش نذار!
حرفش توی گوشم پیچید...همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه رادی...
- رها...
سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟
لبخندی روی لبش بود...کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی!
ازسر گیجی خندیدم...
- شما باید من وببخشید...اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم!
خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!...ولی منظور من این نیست!...من یه دروغ بهت گفتم.همیشه سعی کردم تاجایی که میشه حقیقت وبگم اما...تواین یه مورد مجبور شدم دروغ بگم!
مثل بچه خنگاگفتم:شما به من دروغ گفتید؟!...
داشتم واسه خودم تجزیه تحلیل می کردم که اصلا من وحسینی از اولین روز کلاسمون چندتا مکالمه باهم داشتیم که این وقت کرده به من دروغم بگه!...که جوابش من وگیج تر کرد:
- آره...یادته بهت گفتم وقت ندارم توپایان نامه ات کمکت کنم؟واینکه تورو مجبور کردم از رادوین کمک بخوای؟...(خندید...)همش تقصیر رادوین بود!پسره دیوونه من وکچل کرد!...انقدر خواهش وتمنا کرد تابالاخره نرم شدم وخواسته اش وقبول کردم!
- یعنی...دقیقا دروغ شما چی بود؟رادوین چی ازتون می خواست؟
- من هم وقت کافی برای کمک کردن به همه دانشجوهام دارم وهم حوصله کافی منتهی...اون موقع رادوین ازم خواست این دروغ و بگم تابتونه بهت نزدیک بشه!...ازهمون موقع دلش پیشت گیربود...رادوین بیچاره مدام دنبال یه فرصت می گشت تا به یه بهونه ای بهت نزدیک بشه واون پایان نامه این بهونه رو میسر کرد!...من درخواست رادوین وقبول کردم اون با پیشنهاد خودش به تو کمک کرد!...یعنی همه اینا زیر سررادوینه!...حالا که به دروغم اعتراف کردم،من ومی بخشی؟
اونقدر گیج بودم که بی اختیار سرتکون دادم...لبخندی تحویلم داد وبعداز گفتن یه خداحافظ از کنارم رد شد وبعد از کلاس بیرون زد!
هنگ کرده بودم!...
رادوین از حسینی خواست که بهم بگه باید برای پیش بردن پایان نامه ام از رادی کمک بخوام؟...یعنی به قول حسینی از اون موقع تاحالا دلش پیشم گیر بوده وبه زبون نیاورده؟یعنی درست همون زمانی که من فکرمی کردم ازم متنفره وچشم دیدنم ونداره،رادوین دنبال یه بهونه بوده تا بینمون نزدیکی ایجاد کنه؟...پس یعنی احساس قلبیش همونی نبود که تورفتارش نشون می داد؟یعنی از همون موقع عاشقم بود ولی به روی خودش نمیاورد؟...
لبخندی روی لبم نشست...فکرکردن به این حقیقت های شیرین ودرعین حال غیر قابل باور،لذت بخش ترین کار ممکن بود!
به لبخند روی لبم،مشغول فکرکردن بودم وداشتم تودلم قربون صدقه رادوین می رفتم که باپس گردنی ارغوان به خودم اومدم!
- هوی خانوم عاشق...داشتی اتفاقای دیشب وتعریف می کردی!بقیه اش وبگو...
با این حرفش نیشم شل شد وشروع کردم به توضیح دادن ادامه ماجرا...

**********
ماشین وکنار خیابون،روبروی شرکت رادوین،پارک کردم وترمز دستی رو بالاکشیدم...سوئیچ وگذاشتم توی کیفم...خم شدم وگل وجعبه شیرینی رو که روی صندلی شاگر بود،برداشتم واز ماشین پیاده شدم.درو قفل کردم و راه ساختمون ودر پیش گرفتم...وارد ساختمون که شدم،بعداز کلی سلام واحوال پرسی با افراد مختلف به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش فشار دادم ومنتظر موندم تا برسه.
تقریبا دوهفته ایه که روزایی که دانشگاه ندارم یا حس وحال درس خوندنم نمیاد،میام شرکت رادوین!تواین دوهفته با همه کارمندای شرکت آشناشدم...نه تنها با کارمندای شرکت رادوین بلکه بایه سری از کارمندای شرکتای دیگه که توهمین ساختمونن!از دربون دم در تا تلفن چی شرکت بقلی رادوین من ومی شناسن!بس که هی اومدم ورفتم...هم خودم از کنار رادوین بودن ذوق مرگ میشم وهم اون اصرار داره که پیشش باشم.
بالاخره آسانسور رسید ومن سوار شدم...دستم دکمه طبقه بیستم ولمس کرد وآسانسور راه افتاد...روبروی آینه آسانسور وایسادم وبه سرتاپای خودم نگاهی انداختم.
یه شال ویه شلوار جین سفید،با یه مانتو صورتی چرک که دوتا جیب کج روی قسمت سینه اش کارشده بود وکمرشم یه کمربند ساده قهوه ای می خورد...رنگ قهوه ای کمربند با رنگ دکمه های نسبتا بزرگ مانتو ست شده بود.آستینای مانتوهم سه ربع بودن و قسمت آرج هرآستینم بایه پاپیون کوچیک صورتی تزئین شده بود.
یه آرایش ملایم ولایتم کرده بودم...یه سایه سفید کم رنگ،رژ گونه وریمل وخط چشم محو...ودر نهایت یه رژ لب صورتی خوش رنگ!...روی انتخاب رنگ این رژ لبه بسی سلیقه به خرج داده بودم!...درکل آرایشم بهم میومد...ناز شده بودم.
دستی به شالم کشیدم ومرتبش کردم...نگاهی انداختم به گل وجعبه شیرینی تو دستم.
امروز یه روز فوق العاده اس...می خوام باخبر خوبم رادوین وخوشحال کنم!اما این وسط مسطا یه ریزه شیطونی واذیت وآزارم اضافه خواهم کرد!
لبخند خبیثی روی لبم نشست وچشکمی به عکس خودم توی آینه زدم...آسانسور بالاخره رسید ومن پیاده شدم.
به سمت واحدی رفتم که یه برد طلایی رنگ روی درش خودنمایی می کرد...اسم شرکت به رنگ مشکی روی برد حک شده بود:
- شرکت مهندسی ایده آل...با مدیریت رستگار.
جلوی در شرکت وایسادم وزنگ و زدم.
طولی نکشید که آقا یوسف،آبدار چی شرکت،درو به روم باز کرد.بادیدنم لبخندی روی لبش نشست...با همون لحن مهربون همیشگیش گفت:سلام خانم مهندس!
لبخندی زدم وبه گرمی جواب سلامش ودادم.
یعنی اون لحظه که بهم گفت مهندس می خواستم از خوشحالی ذوق مرگ بشم!تواین دوهفته هرکی من ومی دید بهم می گفت خانوم مهندس من وغرق شادی وشعف وشور می کرد!نمردیم وشنیدیم بهمون بگن مهندس!


آقایوسف درو کامل باز کرد ومن وارد شرکت شدم.به محض ورودم،چشمم خورد به عروسک چینی غرغروی جیغ جیغو!...ولبخند روی لبم محو شد وقیافه ام مچاله!
آقایوسف دروپشت سرم بست ورفت سراغ کارش...بعداز رفتن اون،نگاه خیره ام واز منشی رادوین گرفتم و پوفی کشیدم.
نمی دونم چرا ولی نهال ازاون دسته آدماییه که با دیدنشون حالت تهوع بهم دست میده!...شاید به خاطر صورت غرق آرایششه،یا شاید واسه صدای جیغ جیغوش!...شایدم به خاطر عشوه های خرکی که واسه کارمندای مرد میاد،یا به خاطر نگاه بدی وهیزی که حس می کنم به رادوین داره!...نمی دونم!درهرصورت ازش متنفرم!اوق!
سعی کردم بیخیال فکرکردن به ایرادا ونکات اخلاقی مزخرف نهال بشم...عزمم وجزم کردم وباقدمای محکم به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وخیره شدم بهش.
دختره پررو جوری رفتار کرد که انگار اصلا من وندیده!...سرش وپایین انداخته بود وتمام حواسش جمع برگه روبروش وچیزی که داشت می نوشت بود!...مگه میشه متوجه حضور من نشده باشه؟!از این اداها ورفتارای مسخره اش حالم بهم می خوره!...اینم منشیه رادوین استخدام کرده؟
اخمی روی پیشونیم نشوندم وبالحنی که سعی می کردم خشن باشه گفتم:خانوم یاحقی مهندس تشریف دارن؟
با این حرفم،سربلند کردونگاهش به نگاهم گره خورد...لبخندزورکی زد وبه احترامم از جابلند شد!
البته این احترام گذاشتنشم داستان داره ها!...اون روزای اول هروقت من ومی دید چشم غره می رفت وبهم بی توجهی می کرد،رادوین این رفتارش وکه دید جوری شُستِش گذاشتش کنار،بیچاره به غلط کردن افتاد!ازاون به بعد هردفعه من ومی بینه بالاجباراز جابلند میشه ومحترمانه برخورد می کنه!
صدای جیغ جیغوش توگوشم پیچید:
- واااای سلام رهاجون...خوبی گلم؟!چه...
بی حوصله پریدم وسط حرفش:
- سلام!...مرسی خوبم.رادوین هست دیگه؟!!
با این حرکتم،اخم محوی روی پیشونیش جاخوش کرد.سر جاش نشست وبا کنایه گفت:منظورتون از رادوین آقای مهندس رستگاره دیگه؟...(خنده پرعشوه ومصنوعی کرد وادامه داد:)نمی دونم می دونید یانه ولی مهندس خوششون نمیاد هرکسی به اسم کوچیک صداشون کنن!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:محض اطلاعت نهال جون من هرکسی نیستم!
این حرفم وکه شیند،اخم محوش غلیظ شد وبعد چشم غره ای بهم رفت!
می دونستم چقدر از حرفم ناراحت شده!...به نظر من نهال به رادوین چشم داره...ببین من کی گفتم!مطمئنم شفیته رادوین شده...واسه همینم هست که از من خوشش نمیاد!چون فکرمیکنه من رقیب عشقیشم!...زهی خیال باطل!...
از این فکرپوزخندی روی لبم نقش بسته بود...بیخیال سروکله زدن بانهال شدم وگفتم:گفتی رادوین هست دیگه؟کسی که تواتاقش نیست؟
سری به علامت منفی تکون داد...
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم وجعبه شیرینی توی دستم وگذاشتم روی میزش.
- این اینجاباشه میام برش میدارم!
وبی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق مدیریت رفتم...از بس تواین مدت به اتاق رادوین رفت وآمد کردم،چشم بسته راهش ومیرم ومیام!
جلوی دروایسادم ونفس عمیقی کشیدم...بازم استرس گرفته بودم!بعداز این همه مدت،هنوزم وقتی اسم از رادوین و روبروشدن باهاش میاد تنم یخ میکنه!...خداشفام بده!
چشمام وبستم وسعی کردم اضطراب واسترس واز خودم دور کنم...یه نفس عمیق دیگه کشیدم ویه لبخند روی لبم نشوندم.شاخه گل رز سفید توی دستم وپشتم بردم وقایمش کردم.جوری که ازروبرو معلوم نباشه چی تو دستمه.
این کار برای عملی کردن شیطنتا وآزار واذیتام ضروری بود!
دستم به سمت دررفت...تقه ای بهش زدم وبعد صدای بی رمق رادوین:
- بیا تو!
شنیدن صداش،لبخندم وپررنگ تر کرد...چشمام باز کردم ودستگیره رو به دست گرفتم وبعداز باز کردن در،وارد اتاق شدم.
باورودم به اتاق نگاهم خورد به رادوین...روی صندلی نشسته بود وسرش به انبوهی از پرونده ها وقراردادایی که روی میز خودنمایی می کردن،گرم بود.درو پشت سرم بستم ونگاه خیره ام ودوختم بهش...
بدون اینکه سربلند کنه،بالحن سردوخشکی گفت:کاری داری خانوم یاحقی؟...
از فکراینکه من وبا نهال اشتباه گرفته اخمی روی پیشونیم نقش بست!...البته این رادوین بیچاره که تقصیری نداره...هیچ کس به جز نهال که منشیشه اینجوری وبدون هماهنگی قبلی وارد اتاقش نمیشه!
سعی کردم از فکرای بیخود وبی جهت بیرون بیام وبه عملی کردن نقشه ام فکرکنم...لبخندروی لبم وازبین بردم...قیافه پکری به خودم گرفتم وتا حد ممکن صدام وگرفته وخفه کردم:
- سلام...
صدام بیشترازاون حدی که انتظار داشتم خفه بود...والبته بغض آلود!
رادوین باشنیدن صدام،سربلند کرد ونگاه غافلگیر وناباورش با نگاه من که تمام سعیم ومی کردم غمگین باشه گره خورد.
خندید وازجابلند شد...همون طورکه به سمتم میومد،گفت:به به به!خانومی خوشگل من...قدم رنجه فرمودین...قدم رو تخم چشم ماگذاشتین...می گفتین می خواین بیاین یه گاوی،گوسفندی چیزی قربونی می کردیم!...
وبایه قدم بلند فاصله روازبین برد ودرست روبروم وایساد...یه ذره دیگه ناراحتی وغم وغصه مصنوعی ریختم تو نگاهم وزل زدم به چشماش.
مثل اینکه در نشون دادن ناراحتی مصنوعیم موفق بودم چون یه ذره که خیره شد توچشمام،ناخودآگاه لبخند روی لبش ازبین رفت!...نگاهش رنگ نگرانی گرفت وزیر لب زمزمه کرد:
- چیزی شده؟...
سری به علامت تایید تکون دادم...بعداز کلی تلاش وفکرکردن به همه فیلما ورمانای دردناک وتراژدی که تابه حال دیده وخونده وبودم،اشک توچشمام جمع شد!کلی زور زدم تا همون یه ذره اشک به چشمم بیاد...واقعا گریه کردن بی دلیل چقدر کار سختیه!اصلا یه هنرخاصی می خواد!
از قصد پلکی زدم وبعد قطره اشک کوچیکی گوشه چشمم وتر کرد...
باصدایی که ازته چاه درمیومد،نالیدم:
- رادوین..
صدای مردونه اش بالحن آشفته ونگرانی همراه شده بود:
- جانم؟...چی شده رها؟...برای کسی اتفاقی افتاده؟
سرم وچند باری به راست وبعد به چپ حرکت دادم که یعنی نه...
- پس چی شده؟
درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم چشمام دوباره پراز اشک بشه،گفتم:بدبخت شدم... رادوین...پا...پا...
هرکاری کردم اشکم درنیومد!...اَه لعنت به تو!
مجبور شدم سربه زیر بندازم که مثلا رادوین فکرکنه دارم گریه می کنم...گریه که نمی کردم ولی باید این حس وبه رادوین انتقال می دادم تا تاثیر نقش آفرینیم بالابره!
باصدای فین فینی که تاحدامکان طبیعی به نظر می رسید،ادامه دادم:
- پایان نامه ام رد شد!
وبعدصدای هق هق درآوردم!...لبمم به دندون گرفته بودم که مثلا دیگه اوضاع خیلی خیطه ومن دارم از شدت اشک وگریه جون میدم!...منتهی یه مشکلی ظریفی این وسط وجود داشت که اونم صورت خشک وعاری از هرگونه اشک من بود!...شده بودم عین این بازیگرایی که یه قطره اشکم نمی ریزن وفقط قیافه اشون کج وکوله میشه وصداهای مبهم ازخودشون درمیارن!البته ناگفته نماند گریه کردن واشک ریختن بی دلیل کار بسیار سختیه!
خداروشکر سرم پایین بود ورادوین صورتم ونمی دید وگرنه که بدجور سه می شد!
چند لحظه مکث کرد...وبعد صدای مهربونش دلم وبه لرزه درآورد:
- فدای سرت عزیزم...اصلا مهم نیست!واسه چی خودت واذیت می کنی؟...ببین چجوری داره گریه می کنه...
وبعد خواست من وبکشه توآغوشش که یه قدم ازش فاصله گرفتم ومانع شدم!...آخه اگه من وبغل می کرد،گلی رو که پشتم قایم کرده بودم می دید وقضیه لو می رفت!
- رها...
صدام کرده بود وباید سربلند می کردم...
با این صورت خشک که نمیشه!چه خاکی به سرم بریزم؟
چشمام وبستم وپلکام ومحکم روی هم فشار دادم...شروع کردم به یادآوری خاطرات تلخ...حال بد سارا،گریه اشکان توآغوشم،دلتنگی ودوری از خونواده ام ودرانتها دوری از رادوین...
بالاخره این خاطرات به یه دردی خوردن واشک به چشمم اومد.
رادوین دوباره صدام کرد...خوشحال از اینکه موفق شدم اشک تمساح بریزم،پلک هام وبیشتر روی هم فشار دادم وبعد چند قطر اشک روی گونه هام نشست.
باخیالی آسوده از بابت حفظ ظاهر قضیه وبه درستی پیش بردن نقشه ام،چشمام وباز کردم وبا بلند کردن سرم،نگاه خیسم به نگاهش گره خورد...
بینیم وبالاکشیدم که مثلا آقا من دیگه تا ته گریه وزاری وشیون وآه پیش رفتم!...با لحن بریده بریده ای گفتم:رادوین...من...چیکار کنم؟!
وصدای هق هق درآوردم!...البته فقط صداش وچون دیگه اشک تازه ای وجود نداشت که روی گونه ام راه بگیره!اما خیالم از بابت درست پیش رفتن نقشه راحت بود چون نگرانی تونگاه رادوین موج میزد وهمین نشون می دادکه زیاد مهم نیست، من این وسط چندتا قطره اشک بریزم!خیلی نگران تراز قبل به نظر می رسید! اونقدر سردرگم وناراحت ونگران شده بود که اصلا حواسش به هق هق بدون اشکم نبود...
- رهاخانومی...گریه نکن!جونه رادوین...خودم کمکت می کنم واسه دومین بار یه پایان نامه جدید تحویل بدی!اصلا چرا فقط کمکت کنم؟خودم همه کاراش وبرات انجام میدم...همه کاراش و!...تو فقط گریه نکن...

با این حرفش ته دلم غنج رفت!
خیره خیره نگاهش ومزه مزه کردم...دلم براش سوخت!...خیلی ناراحت ونگران به نظر میومد...بالاخره تصمیم گرفتم رضایت بدم ونقش بازی کردن وبذارم کنار.
اما برای این قسمت آخرم یه تکنیک خاص درنظر گرفتم...
بغض کردم وزیرلب صداش کردم:
- رادوین...
وقطره اشکی هم همین جوری بی برنامه والکی از چشمام سرازیر شد!...ایول به اشک چیزفهم!خودش فهمید باید بیاد پایین.میمردی زودتر آدم می شدی ومیومدی تا اثر گذاری نقش آفرینی من بیشتر بشه؟!
لحن رادوین ناراحت وسردرگم بود:
- جانه دلم؟!
لبخند محوی روی لبم نشوندم...نگاه اشکی وغمگینم تغییر حالت داد وآروم آروم رنگ شیطنت به خودش گرفت....لبخند روی لبم پررنگ شد...چشمکی تحویلش دادم و نیشم باز تر شدوگفتم:دروغ گفتم!
با این حرفم،نگاه نگرانش تبدیل شد به یه نگاه متعجب وگیج...
زیرلبی گفت:یعنی...
گلی رو که پشتم قایم کرده بودم،جلو آوردم وگرفتمش روبروی چشمای رادوین...باشیطنت حرفی روکه می خواست بزنه ادامه دادم:
- پایان نامه ام ردکه نشد هیچ تازه برترم شد!...درست مثل مال تو!
مکث کوتاهی کردم وبالحن مهربونی ادامه داد:
- ومن...همه اینارو مدیون توام!...ازت ممنونم رادوین...به خاطر همه چیز!
کم کم یخ نگاه گیجش آب شد!...لبخندمحوی روی لبش نشست وخواست چیزی بگه که...
بایه حرکت سرم وبهش نزدیک کردم ولبم روی لباش جاخوش کرد...بوسه ای طولانی روی لبش نشوندم.
مکث کوتاهی کرد...انگار جاخورده بود!اولین باری بود که من برای بوسیدن پیش قدم می شدم!
طولی نکشید که مکثش جاش ودادبه همراهی با من!...چشمای رادوین بسته شد.منم چشمام وبستم ولباش وبه بازی گرفتم...رادوین بیشتر به سمتم خم شد...جوری که پشتم به در اتاق برخورد کرد.دستاش وگذاشت دوطرف بدنم وکف دستش وچسبوند به در اتاق...طوری که سرمم چسبید به در...بیشتر روم خم شد وبوسه هاش بودن که روی لبم می نشستن...حرکت لب من ناخودآگاه متوقف شد وبعد...
همه چیز بوسه های رادوین بود!لبام بی هیچ حرکتی دراختیار رادوین بودن واون باهربوسه یه عالم انرژی وآرامش وشیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...
بعدازیه مدت بالاخره لبای رادوینم متوقف شدن...
لباش روی لبام آروم گرفتن...ثابت وبی حرکت!...درآخر یه بوسه داغ روی لبم نشوند وبعد لبش ازم فاصله گرفت وسرش وبه عقب برد وتکیه دستاش واز در برداشت .
پلک هام روی هم تکون خوردن وچشمم باز شد...
نگاهم تونگاه خیره ومهربونش ثابت موند...لبخندی زد وزیرلب گفت:بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدی!...تابه حال توی عمرم هیچ وقت انقدر خوب ازم تشکر نشده بود!
خندیدم...با خنده من،اونم خندید...
به نگاهش خیره بودم که متوجه لبش شدم...دستم وبه سمت صورتش دراز کردم وخواستم اثر رژلب صورتی روکه روی لبش مونده بود از بین ببرم!...انگشتم که روی لبش قرار گرفت،چشماش بسته شد!یه نفس عمیق وصدا دار کشید وبعد بوسه ای روی انگشتم نشوند...
حرکات ناگهانی وبوسه های بی دلیلش،آرامش بخش بود...خیلی بیشتراز اون حدی که بشه توصیفش کرد!
لبخندی روی لبم نشست...انگشت اشاره وشصتشم وروی لبش کشیدم واثر رژ لب وپاک کردم...البته تاحدودی نه همش و!
داشتم بقیه اشم پاک می کردم که چشمای رادوین باز شد...لبخندی تحویلم داد وبعد انگشت شصت خودش هم روی لبش نشست...دستم وکنار کشیدم واون سرگرم پاک کردن رژ لب شد.
همون طورکه مشغول ور رفتن با اثر رژلب روی لبش بود،باشیطنت گفت:رژ لب خوش رنگیه...وهمین طور خوش مزه!البته نه به تنهایی...وقتی رو لبای تومی شینه!
حرفش قشنگ بود!...اونقدر که دلم ولرزوند...امانه یه لرزش ساده...بلکه یه لرزش آرامش بخش وبی نظیر!
لبخندی به روش زدم وچیزی نگفتم...شاخه گل وازدستم گرفت وبوکشیدش...یه دستش به شاخه گل بند بود ودست دیگه اش به لبش!به طرف میزش رفت وگل وگذاشت روش...روبروی آینه قدی که کنج اتاق بود،وایساد ومشغول ور رفتن با لبش شد!...
بعداز یه مدت کوتاه دستمال کاغذی برداشت واثر رژ لب رو از روی انگشتاشم پاک کرد...دستمال وانداخت روی میز ودرحالیکه دستی به یقیه پیرهن مردونه اش می کشید به سمتم اومد!
- ببینم رهاخانوم...تونمی خوای به ما شیرینی بدی؟کم چیزی نیستا!!!!پایان نامه ات برتر شده!
سری تکون دادم وچشمکی زدم...
- چرا!...شیرینی خریدم. گذاشتمش پیش منشیت تا ببرم به کارمندا تعارف کنم.منتهی اولش اومدم تورو اذیت کنم یه ذره حرصت بدم بعد برم شیرینی پخش کنم!
لبخندی زد ودستش وگذاشت پشت کمرم...درو با کرد ودرحالیکه من وبه سمت بیرون هدایت می کرد،سرش وخم کرد وزیرگوشم گفت:من هلاک این شیطنتاییم که یهویی به ذهنت می رسه عملیشون می کنی!...حرص دادناتم قشنگه!
خندیدم...اونم خندید.
باهم از اتاق خارج شدیم ورادوین درو بست...

همزمان با بیرون اومدن ما از اتاق،امیرم از اتاقش بیرون اومد...با دیدن ما،لبخندی روی لبش نشست واومد سمتمون...
بعداز سلام واحوال پرسی با امیر،به سمت میز نهال رفتم...جعبه شیرینی رو از روی میز برداشتم وبعداز پشت چشمی که براش نازک کردم،شیرینی بهش تعارف کردم که با گفتن"میل ندارم...رژیم گرفتم!" پرافاده اش دست رد به سینه ام زد!
منم کم نیاوردم وپوزخندی زدم...
- آره نهال جون...(اشاره ای به هیکلش کردم...)تو بهتره شیرینی نخوری وزنت خیلی بالا رفته!
وبی توجه به نگاه عصبی وحرصیش روم وازش گرفتم وبه سمت امیر ورادوین رفتم...
داشتم بهشون شیرینی تعارف می کردم و رادوین داشت درمورد برتر شدن پایان نامه ام برای امیر توضیح می داد که زنگ شرکت به صدا دراومد...آقایوسف به سمت دررفت وبعد...سعید وبابک پرسروصدا وارد شرکت شدن...البته منظورم از پرسروصدا فقط سعیده چون بابک بیچاره اصلا به عمرش باصدای بلند نخندیده وصدای بلند ایجاد نکرده!اتنها صدایی که سکوت نسبی شرکت وبهم زده بود،صدای خنده های بلند وشوخیای سعید بود!
بابک بی حوصله ومغموم به حرفای خنده دار سعید گوش می داد وحتی یه لبخند کوچیکم نمیزد!...
سعید با دیدن من کنار امیرو رادوین،از همون فاصله ای تقریبا زیاد به گرمی شروع کرد به خال ئاحوال:
- سلام رهاخانوم..حال شما؟!!خوب هستین؟؟...سلامتین؟!
لبخندی تحویلش دادم وباهاش احوال پرسی کردم...بالاخره فاصله بینمون ازبین رفت وسعید وبابک بهمون رسیدن.امیر روبروی من بود ورادوین دست راستم...سعیدم رفت کنار امیرو بابک اومد سمت چپ من!...سعید بعداز سلام واحوال پرسی گرم با رادوین وامیر مشغول حرف زدن با امیر شد.
بابک اما از سلام کردن به رادوینم دریغ کرد!تنهایه سلام خشک وخالی با امیر وبعد... لبخند پررنگی به روی من زد وبالحن مهربونی گفت:سلام رهاجان...خوبی؟!
مونده بودم این رهاجان واز کجا آورد؟!...هیچ وقت از خانوم شایان کمتر بهم نگفته بود حالا برگشته بهم میگه رها جان!...بعداز مدت ها بودکه می دیدمش...درست از عروسی ارغوان تا به حالا!ولی حافظه ام به خوبی یاری می کنه که بابک تابه حال من واینجوری خطاب نکرده!
اومدم جواب سلامش وبدم که رادوین به جای من جواب داد:
- کیشمیشم دم داره...خانومش وبذار کنارش!
با این حرف رادوین،بابک نگاهش واز من گرفت ویه نگاه سرد وبی تفاوت به رادوین انداخت...رادوین کلافه از نگاه بی تفاوت بابک،اخمی کرد و بازوی من وگرفت وبدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم،جای خودش وبامن عوض کرد!یعنی من وبرد کنار امیرو خودش کنار بابک قرار گرفت!
با این حرکتش ،سعیدکه تنها سخنگوی جمع بود خفه خون گرفت وسکوت سنگینی بینمون حاکم شد...نگاه سنگین ومتعجب امیرو سعید روی رادوین عصبی وبابک خونسرد جابه جا می شد!...سعید وامیر از این حرکت ناگهانی رادوین،تعجب کرده بودن...تنهامن وبابک از دلیل این حرکتش باخبر بودیم.
دوست نداشتم اوضاع همون طور ادامه پیدا کنه...جو مزخرفی بود!می ترسیدم رادوین چیزی بگه وبعد یه دعوایی چیزی پیش بیاد!بابک که خونسرد وبی تفاوت بود اما رادوین خیلی عصبانی به نظرمی رسید...می ترسیدم کله خرابی کنه!
نگران ومضطرب خیره شده بودم به چشمای عسلی عصبانیش که روی بابک ثابت بودن...بالاخره سعید شروع به حرف زدن کرد واون جو مزخرف وازبین برد...اشاره ای به جعبه شیرینی توی دستم کرد وگفت:مبارکه رها خانوم...چه خبر شده؟!!!!
لبخندی زدم ودرحالیکه نیم نگاه نگرانی به رادوین می انداختم،گفتم:پایان نامه ام برتر شده،شیرینی اونه!
خندید وشیرینی برداشت...
- پس این شیرینی خوردن داره!...مبارک باشه!خوشم میاد که هم شما وهم رادوین توهمه چیز کِره همید!حتی توبرتر شدن پایان نامه هاتون!
وبعدنگاه شیطونی به رادوین انداخت وبالحن داش مشتی گفت:بینم لوتی کی قراره زن بگیری ما یه عروسی بیفتیم؟!!!!
با این حرف سعید،رادوین نگاهش واز بابک گرفت وخیره شدبه سعید...سعید بانگاه شیطونش به من اشاره می کرد!
لبخندی روی لبم نشست اما سریع جمعش کردم تا یه وقت کسی پیش خودش فکرنکنه این دختره چقدر هوله!
رادوین درحالیکه سعی می کرد،نگاه عصبانیش واز بابک بگیره ولبخندی روبه سعیدبزنه،گفت:چطور؟دلت عروسی می خواد؟!!!
- نه بابا...من واسه خودم نمیگم نگران دل تواَم!
رادوین گیج وگنگ نگاهش کرد...سعید چشمکی بهش زد وبه سمتش رفت ودرست روبروش قرار گرفت...یقه پیرهن مردونه ساده سفیدش وبه دست گرفت وبه اثر رژلب روش اشاره کرد:
- منظورم اینه که زودتر عروسی کنی تا ازاین بلاتکلیفی دربیای!...
با این حرف سعید،من از خجالت سرخ شدم!...سرم وانداختم پایین ولبم وبه دندون گرفتم...هی روش زبون می کشیدم تابلکم اثر رژ لب محوبشه نفهمن رنگ رژ لب من با رنگ رژ لبی که روی یقه رادوینه یکیه!البته که دیگه واسه انکار کردن دیر شده بود واین کار من هیچ اثری نداشت!همه فهمیده بودن...داشتم زیر نگاه های خیره بابک ذوب می شدم!سنگینی نگاهش وبدجور حس می کردم.فکرکنم می خواست جفت پابیاد توحلقم!
بعداز یه سکوت طولانی عذاب آور،رادوین عصبی در جواب سعید،زیرلب غرید:
- خفه شو سعید!
وسعیدم بدون هیچ بحث ودعوایی خفه شد!...
لعنت به منه خر!...چرا یقه پیرهن رادوین ونگاه نکردم؟!فکرکنم وقتی دستش وبا دستمال پاک کرد،یه اثر کوچولو از رژ لب روی دستش باقی موند وبعدم با مرتب کردن یقه اش،این اثر جُرم وبه جاگذاشت! مرده شورم وببرن الهی که انقد کورم!البته سعید خیلی ریز بینه که متوجه اثر رژلب شد...رژلب روی یقه پیرهن رادوین،خیلیم محسوس ومشخص نیست!
سرم پایین بود وداشتم خودم وفحش ولعنت می کردم که حرف رادوین توجه ام وبه خودش جلب کرد:
- سعید مگه نرفته بودی بانک چک مهندس مرتضوی رو نقد کنی؟...چی شد با رفیق رفقای قدیم برگشتی؟!
رفیق رفقای قدیم ویه جوری گفت...باتمسخر وکنایه!...
سربلند کردم ونگاهم خورد به رادوین...پوزخندی روی لبش نقش بسته بود وخیره خیره به بابک نگاه می کرد.
سعید جواب داد:
- چرا چک ونقد کردم ولی توراه بابک ودیدم گفتم بیارمش اینجا یادی از گروه 4 نفره امون بکنیم!...رفیق رفیقای قدیم چیه دیوونه؟ماهنوزم باهم رفیقیم...مگه نیستیم؟
پوزخند رادوین پررنگ تر شد...چیزی نگفت ولی پوزخندش کافی بود تا هرکسی بفهمه جواب حرف سعید،منفیه!...

نمی فهمم...به خاطر من دست از این دوستی قدیمی برداشته؟...بابک که دیگه کاری باهام نداره!رادوین چرا انقد حساس شده؟...البته مثل اینکه بابک تصمیم گرفته کرم ریزی کنه!رفتارش به کل با قبل فرق کرده!رهاجان گفتنش من وکشته!
نگاه گذرایی به چهره خونسرد ولبخند ملیحی تحویلم می داد،انداختم وبعد...خیره شدم به پوزخندروی لب رادوین...
پوزخند رادوین وسکوتی که به وجود اومده بود،هرلحظه اوضاع رو خراب تر می کرد...نگاه های سنگین جمع که روی بابک ثابت بود ،واقعا زجر آوربه نظر می رسید!من اگه جای بابک بودم قاطی می کردم...اما بابک خنده بی تفاوتی سر داد وبرای عوض کردن جو، بالحن خونسردی روبه من گفت:رها خانوم به من شیرینی نمیدی؟
رها خانومش وبا یه لحن فوق العاده کنایه آمیز گفت!طوریکه انگار می خواست به رادوین تیکه بندازه!
بی تفاوت وخونسرد،زیرلبی بفرماییدی گفتم وخواستم جعبه شیرینی رو بگیرم سمت بابک که رادوین مانع شد!...کلافه جعبه شیرینی رو ازم گرفت وبا اخم غلیظی روی پیشونیش به بابک شیرینی تعارف کرد...بابک اما خونسرد و عادی رفتار کرد وشرینی برداشت.رادوین،سوئیچش واز جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت...
- بروتوماشین تامن بیام!
نگاه متعجبی بهش انداختم...وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم،اخمش غلیظ تر شد...خیره شدتوچشمام و عصبانی دادزد:
- بهت میگم برو توماشین!
سعی کردم از اون حالت متعجب بیرون بیام.سری تکون دادم وسوئیچ وازش گرفتم...از امیروسعید خداحافظی کردم وبا یه خداحافظی سرسری از بابک،جمعشون وترک کردم...
چند دقیقه بعد روی صندلی شاگرد ماشین رادوین نشسته وبه روبروم خیره شده بودم...ذهنم دگیر بود...درگیر بابک!چرا اون جوری رفتار می کرد؟توعروسی ارغوان این ریختی نبود...هیچ وقت انقدر صمیمی نبود!...امروز یه جور خاصی رفتار می کرد!حس می کردم با رفتارش می خواد رادوین وآزار بده...شاید می خواست غیرتیش کنه وعذابش بده!...اما رادوین...زیادی عصبانی بود...نکنه باهم دعواشون شده؟رادوین جوری به بابک نگاه می کردکه انگار باهاش پدرکشتگی داره!نکنه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟...حس می کنم دلیل عصبانیت وحساسیت بیش از اندازه رادوین،چیزی فراتر از یه غیرت مردونه باشه...
توهمین فکرا بودم که درماشین باز شد ورادوین سوار شد...درو بست وبا لحن شاد وشنگولی گفت:خب خب خب...کجا بریم رهاخانومی؟؟؟
هیچ اثری از عصبانیت وکلافگی چند دقیقه پیش توی رفتارش نبود!
زیرلبی صداش کردم:
- رادوین...
خیره شدتوچشمام وبالبخندی روی لبش جوابم داد:
- جانم؟
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...اما همون نگاه کافی بود که همه حرفام وبفهمه...
لبخندش پررنگ تر شدولحنش مهربون تر:
- ببخشید رهاخانومی...نمی دونم چرا جدیداً ریخت بابک وکه می بینم قاط میزنم!از وقتی فهمیدم یه روزی بهت ابراز علاقه کرده،دیدم نسبت بهش تغییر کرده...بهش بدبین شدم!...ببخشید که سرت داد زدم عزیزم...
- فقط همین؟!
- آره دیگه...مگه قراربود چیز دیگه ایم باشه؟
- آخه...گفتم شاید یه دعوایی چیزی بینتون پیش اومده باشه...خیلی عثبانی شده بودی!
خندید وگفت:نه بابا!...دعوا کجا بود؟!...هیچ حرفی بهم نزدیم فقط...بابک امروز یه جوری شده بود!...دیدی که چقدر بد رفتار می کرد!نمی خوام مال هیچ کس غیراز خودم باشی...واسه همین بودکه ازت خواستم بیای توماشین.نمی خواستم بیشتر ازاون بابک نگاهت کنه!...حتی نگاه کردن به تولیاقت می خوادکه اون عوضی نداره!
نمی دوم چرا ولی حس می کردم داره بهم دروغ میگه...یه حسی بهم می گفت دلیل عصبانیتش یه چیزی بیشتراز این حرفاست.
چشماش وریز کرد وموشکافانه خیره شد بهم...
- ببینم...من وبخشیدی؟
سعی کردم بیخیال توهم زدن بشم.دلیلی نداره رادوین دروغ بگه...رادوین هیچ وقت به من دروغ نمیگه!مطمئنم.
شک وتردید وپس زدم وهمه فکرای بد و از ذهنم بیرون انداختم.لبخندی روی لبم نشوندم وبالحن مهربونی گفتم:کارت درست بود...کار اشتباهی نکردی که بخوام ببخشمت!
چشمکی تحویلم داد وسرخوش وبشاش گفت:خب امروز یه عالمه کار داریم...تازه ساعت هفته! تاخوده شب باهمیم می خوایم خوش بگذرونیم.می خوام به مناسبت برترشدن پایان نامه خانومم،بهش شیرینی بدم...حالا...کجابریم؟!!
خندیدم وباشیطنت گفتم:شهربازی!
چشماش گرد شد...
- شهر بازی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.
رادوین- رهائه وحرفش...هرکی نیاد!
سری تکون دادم وگفتم:هرکی نیاد!
خندید وسوئیچ واز من گرفت واستارت زد...
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دست دراز کرد وضبط وروشن کرد...شیشه سمت من وخودش وباهم پایین داد وصدای ضبط وزیاد کرد... دست چپش و به صورت قائم گذاشت لب پنجره و چنگی به موهاش زدو...بعد شروع کردبه ضرب گرفتن روی فرمون!...نگاهی به من انداخت وباشیطنت گفت:امروز قراره یه روز رویایی باشه!...این روز رویایی رو باآهنگ خوندن شروع می کنیم!
وبا تموم شدن این حرفش خواننده شروع کرد به خوندن...رادوینم همراه آهنگ بلند بلند می خوند...جوری که همه ماشینای کناری ومردمی که توخیابون بودن چپ چپ نگاهمون می کردن!:

از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم
تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم
از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم
نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم
با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند
با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی

صداش واقعا دلنشین وقشنگ بود...وپراز احساس!احساسی که توی صدای رادوین هست توی صدای هیچ کس دیگه ای نیست!این تیکه از آهنگ وبه همراه رادوین زیر لب زمزمه کردم:
- کنارتم تو عشق و لبخند، کنارتم تو غم و شادی
ممنون از اینکه به دل من، این عاشقی رو هدیه دادی
لبخندی به روم زد وتکیه دست چپش واز لبه پنجره برداشت ودستش واز پنجره بیرون برد وبا ریتم آهنگ تکونش داد...بلند بلند می خوند:

اسم تو که رو لب میارم، لحظه هام عاشقونه میشه
نگام میوفته تو نگات و، دلم برات دیوونه میشه
با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم
با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی
از اینجا تا اونوره دنیا، باهات میام باهات میمونم
تورو می خوام تا پایه جونم، دوست دارم آرومه جونم
از اینجا تا اونوره دنیا، واسه تو دل خوشی میارم
نمی دونی چقدر عزیزی، آرزویی جز تو ندارم
با دل و جون بمون، با دل و جون بخند، بگو دوست دارم، بگو خیلی بلند
با دل و جون بهم، بگو که با منی، بگو که تا ابد، عهدو نمی شکنی

"تا اون ور دنیا- حمید اصغری"

نگاه های خیره وسنگین مردم روی ما ثابت شده بود!
نگاهی به چهره های متعجبشون انداختم...ولبخندی روی لبم نشست.
- رادوین...تودیوونه ای!...(به بیرون ماشین اشاره کردم...)ببین ملت چجوری نگامون می کنن؟
دنده رو عوض کرد وبرای لحظه ای خیره شدتوچشمام...لبخندی زد وگفت:مهم نیست اونا چجوری دارن نگاه می کنن وچه فکری درموردم می کنن!مهم تویی...فقط وفقط تو!...
ولبخندش وپررنگ تر کرد وچشمک شیطونی بهم زد...سرش واز پنجره بیرون برد وداد زد:
- دوستت دارم!...رهـــا دوستت دارم...دوستت دارم!
میون خنده های ازته دلم گفتم:منم دوستت دارم رادوین...حالاچرا داد میزنی؟!آروم تر...
سرش وآورد تو وبه سمتم برگشت...نگاه عسلیش ودوخت به من وگفت:چرا آروم تر؟بذار اونقدر بلند بگم تا همه بشنون.بسه هرچی تو سایه دوستت داشتم!...از این به بعد می خوام خواستنم گوش تموم دنیارو کر کنه...من بلند داد میزنم دوستت دارم تا همه بدونن توقلبم،به جز توجای هیچ کس دیگه ای نیست!
وسرخوش خندید...لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود!...
عشـــــــــق همین خنده های توست!همین دوستت دارم گفتن هایت...وقتی دیوانه وار فریاد میزنی دوستت دارم و...میخندی...بلندتر بگو...آنقدر بلند که تمام اهل زمین زمزمه دوستت دارم های بلندت را بشنوند وبدانند ما،مال هم شده ایم!...بلندتر بگو...تا دلم باور کند که تمام آرزوهایم رنگ حقیقت به خودگرفته اند...آروزی دست نیافتنیم،این روزها که دست یافتنی شده ای با تمام وجود فریاد بزن دوستت دارم!...تا دلم با تمام احساسش زمزمه کند...من هم دوستت دارم!...

نگاهم روی رادوین ثابت بود...درست روبروی من،روی صندلی نشسته بود ومشغول دید زدن منوی غذاها بود...
بی اختیار تمام اتفاقای امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن.لبخندی روی لبم نشست...
امروز نزدیک به دوساعت یا شاید بیشتر توشهربازی بودیم!...از دم همه وسایلای بازی رو شخم زدیم!...انقدر از شدت هیجان وذوق جیغ زدم که حنجره واسم نموند!...بعداز کلی چرخ زدن توشهربازی،رفتیم روی یکی از صندلی ها نشستیم تا انرژی بگیریم ودوباره شروع کنیم به ادامه دادن شخم زدنمون که یه عکاس از کنارمون رد شد...رادوین پیله کرد که آقا بیا از من وخانومم عکس بگیر!یه عکس دونفره گرفتیم وبه اصرار رادوین یه عکس یه نفره از من!هرچی بهش گفتم نمی خواد گفت من می خوام ازت عکس داشته باشم...تهشم همین که عکس ظاهر شد گرفتش دست خودش وحتی نذاشت من یه نگاه کوچیک بهش بندازم!..بعداز عکس گرفتن دوباره از جابلند شدیم ورفتیم سراغ بقیه وسیله های بازی!...همه وسایل وکه یه پُرس سوار شدیم،بالاخره رضایت دادیم واومدیم بیرون...داشتم از گرسنگی به جمع اموات می پیوستم...به رادوین گفتم بریم رستوران یه چیزی بخوریم اونم قبول کرد ولی گفت بیا تا دم در رستوران مسابقه دو بذاریم!منم که دیوونه تراز اون...قبول کردم!ومسابقه شروع شد...سرعت رادوین دوبرابر من بود ولی واسه اینکه من عقب نمونم همش سرعتش وکم می کرد ومنتظر می موند تابهش برسم...آخرسرم،وقتی چند متر تا رستوران مونده بود،نفس کم آوردن وبهونه کرد واز حرکت وایساد!بعدم اعلام کردکه توبرنده شدی!قبل از اینکه بتونم اعتراضی بکنم من وبه سمت رستوران هدایت کرد وزیر گوشم گفت:"توبرنده شدی،من باختم...حرفم نباشه!حالا باید به خاطر بردت بهت جایزه بدم!جایزه غذاست...پس پیش به سوی غذا!"
از حرفاش خنده ام گرفته بود...بیخیال اعتراض کردن شدم وبا ذوق دستم ودور بازوش حلقه کردم وباهم وارد رستوران شدیم... یه رستوران شیک با دکوراسیونی مدرن... و...حالام که من مثل یه لیدی باشخصیت روبروی رادوین نشستم وخیره شدم بهش!دوساعت تمامه زل زده به اون مِنو!خو مگه چی می خوای انتخاب کنی انقد طولش میدی؟!...
پوفی کشیدم وگفتم:رادی...چی داری انتخاب می کنی؟
چیزی نگفت...اصلا شنید چی گفتم؟فکرنکنم!...
- بابا یه غذا انتخاب کردن که انقدر تمرکز نمی خواد...بیخیال!...
وبازم سکوت...
- رادوین؟!....
جوابم نگاه های خیره اش بود که حواله منوی غذاها می شد!
دستم وبه سمتش دراز کردم وجلوی چشماش تکون دادم...
- رادوین...هستی؟...کجایی تو؟!
لام تا کام حرف نزد حتی یه نگاه خشک وخالیم به من ننداخت!...نگاهش روی منو میخ شده بود!
اخمی کردم وگفتم:بابا اون تو چی داره که تو ازش دل نمی کنی؟یه نگاه به مام بکنی بدنیستا...اصلا اون منو رو بده من،می خوام غذا انتخاب کنم!
وبایه حرکت منو رو از دستش کشیدم...باکشیدن منو از دست رادوین،یه عکس از لاش بیرون اومد وافتاد روی میز...منتهی پشت و رو!
گیج ومتعجب خیره شدم به عکس روی میز...یه نگاه انداختم به رادوین...یه نگاه به عکس...یه نگاه به منوی توی دستم!...وبعد دوباره خیره شدم به عکس روی میز!
دست دراز کردم تابرش دارم...همزمان بامن،رادوینم دستش وبه سمت عکس برد تا بگیرتش...من زودتر جنبیدم وعکس نصیب من شد!
خوشحال از موفقیتی که کسب کرده بودم،لبخند از سر غرور به رادوین زدم وسرم وخم کردم وبعداز پشت ورو کردن عکس،خیره شدم بهش...
اِ...این که منم!...همون عکسیه که تو شهربازی گرفتیم.همونی که رادوین به من نشونش نداد!...
همون طورکه به عکس خیره بودم،زیرلبی گفتم:دوساعته داری به این نگاه می کنی؟...اصلا توکی این وگذاشتی لای منو که من ندیدم؟
لبخندمحوی زد وعکس وازدستم کشید...گذاشتش توی جیب کت مشکی کتانش...زیرلب گفت:وقتی تورفته بودی دستات وبشوری...
خندیدم...
- خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟...(به خودم اشاره کردم...)تا وقتی نقد هست(وبعد به عکسی که حالا توی جیب رادوین بود...) نسیه چرا؟!!...
لبخندمحوی زد...خیره شد توچشمام...ودوباره نگاهم و اسیر کرد!وقتی نگاهش به نگاهم خیره می شد،توان چشم برداشتن ازش ونداشتم...بالحن خاصی زمزمه کرد:
- جای من نیستی بدونی چه لذتی داره وقتی نقد ونسیه چشمات باهم بهم خیره میشن!...
دلم لرزید...حرفای قشنگش دلم ومی لرزوند!...احساسی وجودم ودربرمی گرفت که واسه خودمم غریبه بود!یه احساس خوب وشیرین وتازه که تااون موقع هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم...
از ته دل خندیدم ومنو روگذاشتم روی میز...خیره شدم به چشماش وبا شیطنت گفتم:نامردی نیست؟...تواز من عکس داری!...هروخ دلت تنگ شد می تونی زل بزنی به این عکس ودلت وآروم کنی اما من چی؟...
اخم مصنوعی کرد...لب هاش نه ولی چشماش می خندیدن!...
- نه که تو از من عکس نداری!
با این حرفش نیشم کاملا بسته شد!...تک سرفه ای کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وچرخوندم ومشغول دید زدن رستوران شدم...هرکاری می کردم تاخیره نشم توچشمای رادوین!...می خواستم بهش دروغ بگم و نگاه خیره اش،توان چاخان کردن وازم می گرفت...
برای حفظ موضعم گفتم:معلومه که ندارم...من عکس تورو از کجا دارم؟
خندید وشیطون گفت:نگوکه اون قاب عکسی روکه توی اتاقم بود،تو برنداشتی!
دستی به گردنم کشیدم...درحالیکه با نگاهم دنبال گارسون می گشتم،برای عوض کردن بحث گفتم:خیلی گشنمه...نمی خوان بیان از ماسفارش بگیرن؟
هنوز داشت می خندید...بالحن مهربونی گفت:باشه بابا!...فهمیدم نمی خوای به جرمت اعتراف کنی...حالا میشه به من نگاه کنی؟!...
دست از دید زدن بی هدفم برداشتم وسرم وبه سمتش چرخوندم...نگاهم وبه چشماش دوختم.
لبخندی زد...
- آهان!...حالا شد...نبینم دیگه نگاهت وازم بدزدیا!!!!تحمل دور بودن از نگاهت وندارم...
لبخندی روی لبم نشست...ویه آرامش عجیب توی دلم!
لبخندش وپررنگ کرد وچشمکی تحویلم دادوشیطون گفت:حالاخودمونیم...برداشتیش دیگه...نه؟!
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...سکوتم بهش فهموند که کار خوده سنگ قبر نشسته ام بوده!
نیشش باز شد...
- پس برش داشتی؟!...چرا انکار می کنی خانومی؟...توعکس من ونداشته باشی قراره عمه آقا بزرگ اِسمال سیبیل،قصاب محله،داشته باشه؟!!!
ازحرفش به خنده افتادم.
دست دراز کرد ومنو رو از روی میز برداشت.گرفتش سمتم وگفت:میشه غذای امشب وتو انتخاب کنی؟
خندیم ودرحالیکه نگاهی به منو می انداختم،گفتم:اون همه مدت زل زدی به این،اون وخ غذا انتخاب نکردی؟
- بابا مگه چشمای تو به آدم مهلت غذا انتخاب کردن میده؟...
نگاهی بهش انداختم ویه لبخندمهربون تحولیش دادم...نگاهم دوباره رفت سمت منوی غذاها...
یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه!
نگاهم ودوختم به رادوین... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت!
با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!!
سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم.
خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه رادوین،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!...
به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!!
جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟...
بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره!
خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟!
اخمم وعلیظ تر کردم...
- خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟
نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم!
اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم.
- عاشقتم رادی!
چشمکی تحویلم داد...
- مابیشتر!
وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد!
زیرلب زمزمه کرد:
- دو پرس دیزی... نون سنگگ...5 تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!...
آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟!
رادوین سری به علامت تایید تکون داد...
- دقیقا همین جا!
گارسون لبخند زورکی زد...
- چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم.
وبعد روش واز ما گرفت ورفت!
گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم ورادوین یه ور دیگه!
میون خنده هاش گفت:از دست تو رها!...آخه کدوم زوج عاشقی توهمچین رستورانی با گوشت کوب،گوشت می کوبن؟...بیچاره گارسونه گرخید!
خندیدم وگفتم:چیمون شبیه زوج های عاشق نُرمال بوده که این بخواد باشه؟
باشیطنت گفت:همه چیز این عشق متفاوته...غذای متفاوت،ماجرای متفاوت...ازهمه مهمتر...(چشمکی به روم زد...)عروس خانوم متفاوت!
لبخندی به روش زدم وبه حرفش اضافه کردم:
- وصد البته یه آقا داماد متفاوت وخوش تیپ!
دستش وگذاشت روی سینه اش وبالحن لاتی گفت:چاکر رها خانوم بامرام!
وبدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده،شروع کردبه حرفای خنده دار زدن...از جوک تعریف کردن گرفته تا ادا درآوردن!...دوباره شد عین قضیه شهربازی! روز ازنو و روزی ازنو...رادوین ازیه طرف حرف میزد واز اون طرف من داشتم میزو گاز میزدم!...همه مردم باتعجب نگاهمون می کردن...گند زده بودیم به فضای عاشقانه ورمانتیک اون رستوران!
طولی نکشید که گارسون سفارشامون وآورد وبعداز یه ادای احترام،رفت...همین که اون رفت،رادوین دست دراز کرد وپیاز واز روی میز برداشت...گذاشتش روی میز ودَق!...ترکوندش!
یعنی صدایی که از ترکیدن اون پیازوبرخوردش با میز دراومد،مثل صدای عرعر خر بود تو یه محیط کاملا باکلاس وآروم وشیک!

من یه ور غش کردم ورادوین یه ور دیگه!...دلامون وگرفته بودیم ومی خندیدیم!...همه آدمای توی رستوران زل زده بودن به ماوچشم ازمون برنمی داشت....جو سنگینی بود ولی من ورادوین اونقدر محو خندیدن شده بودیم که اهمیتی به جو واوضاع نمی دادیم!
خنده امون که تموم شد،بی توجه به آدمای متعجب دوروبرمون خیلی شیک ومجلسی شروع کردیم به آب گوشت تیلید کردن.
مردمم وقتی دیدن نخیر،ما پررو تراز این حرفاییم که دست از مسخره بازیامون برداریم،چشم از مابرداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن.
مام در نهایت بی کلاسی وبه ضایع ترین شکل ممکن مشغول خوردن بودیم!
چند دقیقه بعد،آبگوشت خوردنمون تموم شد ورادوین شروع کردبه کوبیدن تا کوبیده درست کنه!
صدای خنده های من ورادوین از یه طرف وصدای تق تق گوشت کوب از طرف دیگه،سکوت رستوران وبهم زده بود!...وبعد نگاه های خیره واعتراض آمیز مردم بود که مارو همراهی می کرد!
آخرم این یارو گارسونه اومد بهمون تذکر داد ومامجبور شدیم بی صدا دیوونه بازی دربیاریم!!!
بعداز مسخره بازیای رادوین که این بار بی صدا شده بود،مشغول کوبیده خوردن شدیم...مجبور بودیم ساکت باشیم وعین بچه آدم رفتار کنیم تا پرتمون نکنن بیرون!
رادوین سرش پایین بود وسخت درگیر درست کردن لقمه ای برای خودش!...همچین با حوصله ودقت وسلیقه لقمه می گرفت که به کدبانو بودنش یقین پیدا کردم!
لبخندی زدم وباصدای آرومی گفتم:می بینم که دیگه وقتش رسیده شوورت بدیم!
بی صدا خندید! این که میگم بی صدا یعنی لبش وبه دندون گرفت وخندید....جوری که صداش دقیقاً این ریتم وداشت:
- خ...خ...هه...خخخخخخ!هه...!
خنده اش که تموم شد،اشاره ای به من کرد و درحالیکه سعی می کرد،تُن صداش بالا نره،گفت:من یه شوور دارم...شوور دوم می خوام چیکار؟!!
وبعد لقمه اش وبه دستم داد...
لبخندگشادی زدم وباذوق شوق مشغول خوردن شدم!...ایول رادی...چه لقمه ایم گرفته واسم!...فکرکردم برای خودشه نگوبچه داره واسه من میگیرتش!
سرگرم خوردن بودم که زمزمه گرم وعاشقانه رادوین به گوشم خورد:
- می گویند هرکسی نیمه ای گمشده دارد...توامابانو... تمام گمشده منی!...ومن...یک هیچ ناتمام که باتو هست می شوم...این هیچ ناتمام،عاشقانه تورا دوست دارد...ای بانوی دوست داشتنی دنیای مردانه ام...!
سربلند کردم وخیره شدم به چشماش...آرامش ومهربونی تونگاهش موج میزد.
سرم وخاروندم وگیج ومتعجب گفتم:این چی بودالان؟...
لبخند زد...یه لبخند قشنگ که برای دیوونه کردن من کافی بود!
- ماکه امشب هیچیمون شبیه عُشاق نرمال نبوده...گفتم یه چی بپرونم این وسط،شاید یه وجه اشتراکی با بقیه داشته باشیم!
نگاه متعجبم،رنگ آرامش به خودش گرفت...لبخندی روی لبم نشست وهمون طورکه خیره شده بودم توی چشماش،گفتم: مرد که تو باشی...زن بودن خوب است...از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد...عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام!
دستش به سمتم دراز شد وروی دستم نشست...نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد...مهربون گفت:وتونمی دانی مرد رویاهای زنانه چون تویی بودن،چه لذتی دارد خانوم من...کاش من بودی ومی فهمیدی لمس انگشتان ظریف زنانه ات،یعنی... تمام زندگی!...
تمام احساسم وریختم توی نگاهم وزمزمه کردم:
- کاش تو،من بودی ومی فهمیدی آغوشت چه کرد با احساسم...آرام بخشی بود که معتادم کرد وحالا...بدون آغوشت ماندن یعنی...خماری اعتیاد عاشقانه احساسم!
لبخند محوی روی لبش نشست...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،زیرلبی گفت:مرد محتاج نگاه جادوییت کم آورده است بانو...(با لحن آمرانه وبی مقدمه ای گفت:)دیگه جمله ادبی به ذهنش نمیرسه!
با این حرفش،بلند خندیدم!...یهو گارسونه جوری بهم چشم غره رفت که مجبور شدم خفه خون بگیرم...لبم وبه دندون گرفتم وزیرزیرکی به خندیدنم ادامه دادم.
رادوینم می خندید...اما بی صدا!
خنده اش که تموم شد،لبخندمهربونی بهم زد...دست از نوازش انگشتام برداشت ونگاهش وازم گرفت.سربه زیر انداخت ومشغول غذا خوردن شد...
خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم... ذهنم خالی از هرفکری بود وفقط رادوین می دیدم ورادوین و!... برای دقیقه های طولانی،نگاهش کردم...دلم می خواست همون طور مشغول خیره شدن بهش باشم وبه چیز دیگه ای فکرنکنم اما یهو بی اراده وبی اختیار یه سوال آزار دهنده ومسخره به ذهنم اومد وشروع کردبه رژه رفتن جلوی چشمام....خیلی وقته با این سوال وجواب احتمالیش دست وپنجه نرم می کنم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم وهربار سردرگم تر از بار قبل بیخیال فکرکردن شدم!...این سوال خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده ولی جرئتش ونداشتم که به زبون بیارمش...چون از شنیدن جوابی که ممکن بود مثبت باشه می ترسیدم!...
سعی کردم شجاع باشم وبه زبون بیام...بالاخره که چی؟تاکی می تونم با عذاب این سوال دست وپنه نرم کنم؟بذار جوابم وبگیرم وخلاص شم.درسته شنیدن جواب مثبت آزازدهنده است ولی نه به اندازه سردرگم بودن وندونستن جواب!!!
نفس عمیقی کشیدم تا عزمم وجزم کنم...لبم وبازبونم تر کردم وگفتم:رادوین...
دست از غذا خوردن برداشت...سربلند کرد وخیره شدبهم.لبخندی زد وگفت:جانه دلم؟!...
- می خوام ازت یه سوال بپرسم...
چشمکی زد وباشیطنت گفت:بپرس بانو!
خیره شدم توچشماش...نگاهم ذره ای این ور یا اون ور نمی شد...
باید ازش می پرسیدم...باید جواب سوالم ومی گرفتم.باید می فهمیدم تا از سردرگمی بیرون بیام.
تعلل وکنار گذاشتم وزیرلب گفتم:راسته که میگن آدما هیچ وقت عشق اولشون وفراموش نمی کنن؟...
از سوال غیر منتظره ام تعجب کرده بود اما به روی خودش نیاورد...لبخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد.گفت:آره... نه عشقای بعدی ونه گذر زمان،هیچ کدوم روی فراموش شدن اولین عشق تاثیری ندارن...عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه!
با تک تک حرفاش،دلم ومی لرزوند...یه احساس حسادت دیوونه کننده،ته قلبم لونه کرده بود ودست ازسرم برنمی داشت!...داشتم دیوونه می شدم.
باصدای خفه ای که حسادت وبغض توش موج میزد،گفتم:پس یعنی...
نمی تونستم ادامه بدم...توان به زبون آوردن اون جمله رو نداشتم.حتی از گفتن اون حرفم می ترسیدم...
بی اختیار چشمام وروی هم گذاشتم...نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.بالاخره به زبون اومدم وصدای ضعیفم سکوت وشکست:
- توهنوزم به سحر فکرمی کنی؟!...
برای دقیقه های طولانی صدایی از رادوین درنیومد...فقط صدای نفس هاش بودکه به گوشم می خورد.شاید از شنیدن حرفم جاخورده بود وشایدم جوابش مثبت بود وروش نمی شد چیزی بگه...
بی اراده یه بغض سنگین وآزاردهنده توی گلوم جاخوش کرده بود...دلم می لرزید...می ترسیدم...از اینکه سکوتش،معنی تایید حرفم وداشته باشه...ازاینکه یه رقیب عشقی داشته باشم.رقیب عشقی که عشقم عاشقش باشه...ازاینکه تودل عشقم،به جز من جای یکی دیگه ام باشه...جای یه نفرکه ممکنه باوجود تموم بدی هایی که کرده،هنوزم برای عشقم عزیزباشه!می ترسیدم...
درگیراین افکار دیوونه کننده بودم که صدای رادوین به گوشم خورد:
- رها...چشمات وباز کن...
با این حرف،پلک هام روی هم تکون خورد وچشمام باز شد...نگاه نگرانم به نگاه آرامش بخشش گره خورد...لبخند محوی زد.دستش وبه سمتم دراز کرد وگذاشت روی دست سردم که بی حرکت وبی جون،روی میز قراره داشت...دستم ونوازش کرد...جوری که یه ذره از گرمای دستش به دستم منتقل شد...من اما بیخیال سردی دستم ونوازش های رادوین بودم.تنها چیزی که توجه من وبه خودش جلب کرده بود،لب های رادوین بود...مضطرب وآشفته به لباش خیره شده بودم وتودلم خدا خدا می کردم بگه که عاشق سحر نیست!...
لبخندمحوش پررنگ شد وبا حرفش،یه دریا آب شد روی یه دنیا آتیش:
- سحر اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...سحر اصلا عشق من نبوده...احساس من به سحر،یه احساس پوچ وبچگانه بود...و نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...باتویی که الان روبرومی...تویی که تمام دنیام شدی...تویی که متفاوت ترین معشوق روی زمینی!...عشق اول من تویی،نه هیچ کس دیگه...اونی که یادوخاطرش هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره،تویی...تو رها!...فقط تو.
زیرلب زمزمه کردم:
- یعنی تو...دیگه به سحر فکرنمی کنی؟...یعنی...
نرم وآروم انگشتام ونوازش کرد وحرفم وادامه داد:
- نه تنها بهش فکرنمی کنم بلکه از هرغریبه ای واسم غریبه تره!...(اخم ریزی کرد وادامه داد:)آخه سحر اونقدری لیاقت داره که توداری بهش حسودی می کنی؟!تو کجا...سحر کجا؟!!!فرقتون برای من مثل فرق زمین وآسمونه.توعشق اول منی نه اون!اولین عشقم هستی...آخریشم می مونی!
لبخند کم جونی روی لبم نشست...با لبخند من،لبخند رادوینم تمدید شد.دستم ومحکم فشار دادومهربون گفت:دیگه نبینم به این چیزای بی خود فکرکنیا!!!مطمئن باش من تا ابد فقط وفقط مال خودتم...آقا مال بد بیخ ریش صاحابشه!بخوایم نمی تونی از شرم خلاص شی!!!!
خندیدم...رادوینم خندید...خنده هاش،دلم وگرم وقرص کرد!نمی دونم چی تونگاهش داشت وصدای خنده هاش چجوری بود که بی چون وچرا قانع شدم...اونقدر قانع ومطمئن که اصلا انگار نه انگار سحر وجود خارجی داره!...مطمئن بودم رادوین راست میگه...
چشمکی بهم زد وبی صدا ومسکوت،باحرکات لبش گفت:دوستت دارم...
از حرکتش خنده ام گرفته بود...چشمکی براش زدم ومثل خودش،بدون حرف وصداريا،با حرکات لبم بهش فهموندم:
- منم دوستت دارم...
نفس عمیقی کشیدم ومطمئن تر وعاشق تر از همیشه عطر تنش وبو کشیدم...عطر خوش بود وتلخش،از هرفاصله ای مست کننده بود...آرامشی که تواین نگاه واین لبخند واین عطر وآغوش هست،توهیچ جاوهیچ چیز دیگه نیست...

خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش...
- عالی بود!
چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده!
- چطور؟!
خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما!
گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن!
خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره!
- بدمیگم مگه؟!
دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد!شبیه زنگ گوشی بود...اما فقط صدا داشت...تصویری موجود نبود!
هرچی نگاه کردم اثری از گوشی ندیدم...همین جوری گیج ومنگ دنبال گوشی که در حال زنگ زدن بود می گشتم که یهو رادوین یکی از هزار تا دکمه ای رو که روی داشبرد تعبیه شده بود،فشار داد وگفت:
- بگو سعید....
اولش فکرکردم با منه...اومدم بگم من که سعید نیستم یهو صدای خندون وشاد سعید توی ماشین پیچید:
- یه سلامی...یه علیکی...یه حالی یه احوالی!...ادبت کجا رفته برادر مهندس عزیز؟!!!
با صدای سعید،از ترس چسبیدم به پشت صندلی!!!نفسم توسینه حبس شده بود!...صدای سعید از کجا میاد؟این ماشین جن داره؟...اگه جن نداره پس این صدا از کجاست؟...نکنه سعید توصندوق عقب قایم شده؟؟؟خدا به دور...یعنی از اول تا آخر با ما بوده؟فوضول!!!
توهمین فکرا بودم که با اشاره رادوین توجهم به لبخند روی لبش جلب شد.،چشمکی بهم زد وبا حرکات لبش ازم خواست به داشبرد نگاه کنم. گیج ومتعجب نگاهی به داشبرد انداختم...رادوین با اشاره انگشتش توجهم وبه یه سری دکمه جلب کرد که با نظم خاصی روی داشبرد جاخوش کرده بودن.کمی بهشون خیره شدم ودر آخریه نتیجه ای گرفتم! اونجوری که من برداشت کردم یه چیز همچین گوشی مانندی چسبیده به داشبرد و رادوین با فشار دادن اون،تماس وبرقرار کرد وصدای سعیدم از همون میومد...به حق چیزای ندیده!!!
با تعجب زل زده بودم به اون دکمه های گوشی مانند که صدای کلافه ومنتظر سعید دوباره به گوش رسید:
- هوی الاغ!!!کجایی؟مردی؟؟؟
رادوین خنده کوتاهی کرد وخطاب به همون وسیله عجیب وغریب گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت به یه جایی...خب داشتیم سلام می کردیم!سلام...
- سلام از ماست!
- کاری داشتی زنگ زدی؟
سعید باشیطنت گفت:معلومه سرت خیلی شلوغه که حال وحوصله من ونداریا!حواستم که هی میره یه جایی!!!محل نمیدی رادوین خان...به گمونم با عهد وعیال بیرون تشریف داری...درست حدس زدم؟!
وبعد بدون اینکه منتظر جواب رادوین بمونه،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین رهاخانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه...
رادوین کلافه پرید وسط حرفش:
- چته تو هی یه بند وِر میزنی؟!
- باتو نیستم که!...با رهاخانومم...
من که تازه از کَف اون وسیله عجیب دراومده بودم،هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا سعید...مرسی ممنون.شما خوبین؟!
- اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه داد:)میگم رهاخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟!
باتعجب گفتم:چطور؟!!!
- هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...(وبعد صدای زنونه وظریفی از خودش درآورد:)نه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم!
خندیدم...رادوینم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟
- من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم!
رادوین به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!!
- بسیار!...
- خو پَ قطع کن!
صدای خنده سعید به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره!
رادوین کلافه چوفی کشید...
- دیوونه کردی من وسعید!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب!
با لحن پرعشوه وزنونه ای گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم...
- بگــــو!!!!!
سعید نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت 9 صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان!
با این حرف سعید،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد.
رادوین اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا!
- چرت نمیگم جونه داش رادی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح ونقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی!
اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست!
صدای سعید بلند شد:
- چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط رادوین بعد من کدوم خری و رادوین کنم،واسش بفرستم؟
- خودت...امیر...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس!
- رادی...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!...
رادوین کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید:
- نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!...
ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:رادوین میاد آقاسعید!
با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟
- داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد!
- خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه!
لبخند مصوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!...
خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!

بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم...
می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی رادوین وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من ورادوین هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم...
صدای سعید،مزاحم ارتباط نگاه من ورادوین شد:
- مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم...
باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا سعید،رادوین میره آلمان!
رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه!
سعید متعجب گفت:میاد؟!!
خیره شده بودم به چشمای رادوین...بااطمینان گفتم:حتما میاد!
- مطمئنید؟!...
- آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟
- دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به رادوین ادامه داد:)رادی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت 7 صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ رها خانوم!
وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد.
رادوین گوشی وقطع کرد اما چشم از من برنداشت...اخمی کرد وزیرلب گفت:من نمی تونم برم رها!...بی خود به سعید قول دادی!
بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم رادوین.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری رادوین...داییت به کمکت نیاز داره.
لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لااقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره رها...دوماه کم نیست...
بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم رادوین اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست!
نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما رادوین...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...رادوین اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو رادوین!
وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن رادوین شد!
طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت رادوین برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای عسلی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود!
لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟!
برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته...
چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم.
خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت رادوین،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن رادوین،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!"
سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه رهاخانوم که یه چایی افتادی!!!!
لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم...
غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به خیابونا...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت و پلاک ماه و لمس کردم...زیرلب زمزمه کردم:
- دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی!
**********
- بفرمایید اینم یه چایی لب دوز لب سوز لبریز...مخصوص آقا رادوین!
وخم شدم وسینی چایی رو به سمتش گرفتم...سربلند کرد ولبخندمحوی زد...یکی از لیوانارو برداشت وزیرلبی تشکر کرد:
- مرسی!
همین!...بدون هیچ حرف اضافه وشوخی!...از رادوین بعید بود که دربرابر شیطنتای من،اونجور پکر وغمگین باشه وحرفی نزنه...اولین بار بودکه من سعی در خندوندنش داشتم واون حتی به زور یه لبخند کم جون روی لبش می نشوند!
خواهش می کنمی گفتم ودرست کنارش روی مبل نشستم.سینی رو گذاشتم روی میز عسلی روبروم وآرنجم وتکیه دادم به دسته صندلی...دستم وزدم زیر چونه ام وخیره شدم به رادوین...به رادوینی که زل زده بود به بخاری که ازلیوان چایی دغ توی دستش بیرون میومد! بدجور توی فکر بود!سردرگمی وغم وکلافگی تورفتارش موج میزد...
نمی تونم ناراحتیش وببینم...هرکاری می کنم تایه لبخند روی لبش بشینه...هرکاری!
خنده بلندی کردم وشیطون گفتم:آقا داماد خوش تیپ ومتفاوت قصه!!!چرا زل زدی به بخار چایی؟!!!به جای اون بیا زل بزن توچشمای من یه ذره تبادل کلمه به صورت چشمی داشته باشیم!
ودوباره همون لبخند تلخش که هیچ شباهتی به لبخند نداشت!اصلا انگار یه دنیا غم وغصه بودتا یه لبخند!!!نگاهش و از بخار لیوان گرفت ولیوان وگذاشت روی میز عسلی...به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...برای چند لحظه فقط نگاهم کرد...وبعد به زبون اومد:
- رها...دوماه خیلی زیاده!هم برای من وهم برای تو...این وخوب می دونم!اما باورکن...بهت قول میدم نذارم آب از آب تکون بخوره!اصلا انگار نه انگار که ازهم دوریم...هرروز از حال هم باخبر میشم...روزی هزار بار باهم حرف میزنیم.اونقدری که دلتنگیمون رفع بشه و بتونیم دووم بیاریم...(وبعد صداش آروم شد وزیرلب زمزمه کرد:)البته اگه بتونیم...
لبخندی زدم وسری تکون دادم...مهربون گفتم:معلومه که می تونیم دووم بیاریم!مگه غیر از اینه دیوونه؟!فقط دوماه دوریه...همین!نمیگم کمه اما اونقدراییم که توگنده اش می کنی،زیاد نیست رادوینی!...
کلافه پوفی کشید...انگشتاش ولای موهاش فرو کرد وگفت:نمی دونم چم شده...همش حس می کنم قراره یه اتفاق بد بیفته!...
اخم ریزی کردم...
- اتفاق بد کجابود؟دوماه دوریه وبعد دوباره همه چی مثل سابق میشه عزیزم!...
واز جابلند شدم وبه سمت موزیک پلیر رفتم...
- انقد حرفای ناراحت کننده میزنی،آدم دپ میشه!...بیخیال بابا...بذار یه آهنگ بذارم از این فاز بیای بیرون... من شوور بداخلاق اخموی ناراحت نمی خواما!!!گفته باشم!

و دستگاه رو روشن کردم...سی دی رو توش گذاشتم وفایل آهنگای شادو باز کردم...لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست وهمین طور شانسی روی یکی از آهنگا وایسادم وپلیش کردم...
به سمت رادوین برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم...
همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!...
خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به رادوین...
تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟!

دل تو رو میرنجونه دلتنگی
داری با دلتنگی تنها میجنگی

میدونم هر شب گریونی
دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی

تحمل کن یه روزی این دوری میمیره
تو قلب من هیچ کسی جات و نمیگیره

تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون
یه کم دیگه تحمل کن بمون

تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون
یه کم دیگه تحمل کن بمون

میدونم چقدر از تنهایی بیزاری مثه کابوسه این روزای تکراری
میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی

تحمل کن یه روزی این دوری میمیره
تو قلب من هیچ کسی جاتو نمیگیره

تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون
یه کم دیگه تحمل کن بمون

تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون
یه کم دیگه تحمل کن بمون

"تحمل کن-احمد سعیدی"

آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من ورادوین وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم...
کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که رادوین صدام کرد:
- رها...
سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه!
وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت...
بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه.
زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه رادوین...خیلی...
زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم رادوین شنیده باشه...اما انگار شنید!
بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد...
- اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو رها...
سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری رادوین...واسه جبران محبتای دایی...
- جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!...
عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو رادوین...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم...
نفس صدا دار وسنگینی کشید وبالحن غم زده ای گفت:باشه...هیچی نمیگم...روحرفت بمون.هرچی توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.رها...یادته که بهت گفتم من و تو هیچ وقت ازهم دور نمیشیم؟طولانی ترین فاصله هام مارو ار هم دور نمی کنن...یادت نره که هنوز گردنبد ماه وداری...
با این حرف رادوین،دستم به سمت گردنبند رفت وتوی مشتم گرفتمش...پلاک و توی مشتم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم...
- آره...ماه هنوز هست...
- دوستت دارم رها...خیلی زیاد!...
وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی رادوین و نادیده بگیرم...دلم تنگِ رادوین می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم...
بریده بریده گفتم:را...د...وین...
صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد:
- جانم؟
- میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟
مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟
- چرا؟!!!
لحنش کلافه بود:
- می دونم بابک با سعید میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده رو تحمل کنم!ببخش رهاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما...
- می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...رادوین مراقب خودت باش.خیلی زیاد...
ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه عسلیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید...

**********
نگاهی به عکسم توی آینه انداختم...لبخندعریضی روی لبم نشست ویه بوسه محکم وآبدار واسه خودم فرستادم!
بخورم خودم و...چی شدم؟!!!ایول...
یه آرایش سبک ونسبتا کم...سایه ترکیبی از رنگ های نقره ای-آبی ملایم که وقتی به پشت چشم می رسید روشن تر می شد...پنکک...رژ گونه ودیگر مخلفات!ودرنهایت یه رژ لب قرمز جیگری!
بخشی از موهام بالای سرم بسته شده بود وکمی روش کار شده بود ویه بخش دیگه اش به صورت آزاد روی شونه هام ریخته می شد...یه ردیف مروارید درشت سفید روی موهام کار شده بود.ساده وشیک...
آرایش وموهام واقعا بهم میومد...ناز شدم!!!
یه پیرهن آبی پررنگ تا بالای زانو پوشیده بودم که یقه اش روی بازوهام محکم می شد...بندی نداشت وفقط روی بازوهام قرار گرفته بود.لبه یقه اش ویه نوار نقره ای رنگ تزئین کرده بود وهمین طور روی قسمت سینه اش و.روی کمر یه دوخت جزئی می خورد وبعد به صورت کلاش پایین میومد.
یه ساپورتم پوشیدم که از مسائل بی ناموسی جلوگیری بشه!با یه کفش پاشنه 12 سانتی هم رنگ لباسم که بدجوری راه رفتن و واسم سخت کرده!...من بدون این کفشا شوصون بار می خورم زمین دیگه با این کفشا خدا خودش رحم کنه!
همه وهمه این تدارکات وآرایش ولباس به خاطر یه مناسبته...مناسبتی که یکی از قشنگ ترین روزای زندگیم ومی سازه!!..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: