درهمساگی گودزیلا قسمت10
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:20 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به خیابون روبروم...

رادوین بخاری رو روشن کرد...فضای ماشین بدجوری گرم شده بود!اونقدر گرم که پلک هام وسنگین می کرد...
دست دراز کرد وبا فشردن دکمه ضبط،سکوت بینمون وشکست...
بوی عطر تلخ ومست کننده رادوین به مشامم می خورد...فضای گرم وخواب آور ماشین خواب به چشمم آورد...پلک هام بدجور سنگین شده بودن!...صدای آهنگ توی گوشم می پیچید:
چیزی شبیه زندگی داره،دستام وتودست تومیذاره
بازعشق،این کابوس رویایی،دست از سرمن برنمیداره
مهتاب چشمات،آسمون گیره
وقتی میای غم از دلم میره
محتاجتم پاشو همین حالا
فردا برای اومدن دیره
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته
جز من به هردیوونه ای شک کن
اسم من وروی لبات حک کن
اسم من وبه خاطرت بسپار
تردیدو از دنیای من دَک کن
دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو
دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده
خب عاشقم شو دلم ونشکن
درکم کن این دیوونگی سخته
باتوخیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باورکن
هرکی باتوباشه خوشبخته

"درکم کن-پویا بیاتی"

اونقدر گیج ومنگ خواب بودم که بی اختیار چشمام بسته شد وپلک هام روی هم افتاد...
زیرلب این قسمت از آهنگ و زمزمه کردم:
-مهتاب چشمات،آسمون گیره وقتی میای غم از دلم میره
تصویر چشمای رادوین توی ذهنم حک شده بود...لبخندی روی لبم نشست...مهتاب چشمات آسمون گیره...
زمزمه رادوین به گوشم خورد...زمزمه ای که بایه لحن عجیب همراه بود:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
اونقدر گیج خواب بودم که به خودم زحمت ندادم به معنی زمزمه اش فکرکنم...
کم کم پلک هام سنگین شد وبه خواب رفتم...
- خوب بخوابی عزیزم!...
این صدا توی گوشم می پیچید...یه صدای مردونه...یه صدای مردونه آشنا...صدایی که عجیب بوی رادوین ومی داد!...
بابه یادآوردن اسم رادوین،ناخودآگاه پلک هام تکون خوردن و چشمام ازهم باز شدن...
نگاهم به نگاه مهربونش گره خورد...
وقتی چشمای بازم ودید،لبخند زد...پتوی روی تخت وکشید روم ومرتبش کرد...زیرلب گفت:بخواب خانومی...چشمات وببند وبخواب!
لحنش...نگاهش...حرفاش...با همیشه فرق داشت!...رادوینی که لبه تختم نشسته بود واون حرفارو بهم می زد،رادوین 3 روز پیش نبود...اون رادوینی نبودکه باهام دردودل کرد...یه آدم چطور می تونه تواین مدت کم انقدر تغییر کنه؟!...
انقدر خوابم میومد که حوصله فکرکردن نداشتم...به نشوندن لبخندی روی لبم بسنده کردم وزیرلب گفتم:شب بخیر...
وچشمام وبستم...
روی تخت،تواتاق خودم، دراز کشیده بودم واین نشون می دادکه رادوین این بارم مثل دفعه قبل،من واز پارکینگ تا اینجا درآغوش گرفته!...فقط حیف که وقتی من وتوآغوشش گرفته بود،به خواب رفته بودم ونتونستم آرامش وگرمای تنش ولمس کنم...آغوش رادوین عجیب بهم آرامش میده!...آرامشی تواین آغوش هست که هیچ کجای دیگه پیدا نمیشه...حیف که نتونستم آرامش آغوشش ولمس کنم!...
غرق این افکار بودم که یهو بوسه ای روی پیشونیم نشست!...
یهو تهِ دلم خالی شد...
نفسم حبس شده بود!...قلبم دیوونه وار می کوبید... تمام تنم داغ شده بود!...داغِ داغ...
می دونستم که کسی جز رادوین توی اتاقم نیست وتنهاکسی که می تونیسته من وبوسیده باشه رادوینه!...دلم می خواست چشمام وباز کنم وخیره بشم به نگاهش...خیلی کنجکاو بودم تا بفهمم چه احساسی تونگاهش موج میزنه اما... راستش جرئت نداشتم که چشم باز کنم وبا نگاهش روبرو بشم!...اونقدری شجاع نبودم که بتونم در برابر نگاه های خیره ومجذوب کننده اش دووم بیارم...نگاه امشب رادوین،با همه نگاه هایی که تابه حال بهم انداخته بود،فرق می کرد...باهمه نگاه هاش!...ترسِ از روبرو شدن با این نگاه عجیبش بودکه بهم توان چشم بازکردن نمی داد...
بعداز چند لحظه صدای به هم کوبیده شدن در به گوشم خورد...
پس رفت!...
نفس حبس شده ام وبیرون دادم واز سرآسودگی پوفی کشیدم...ضربان قلبم آروم تر شده بود...
پتورو کشیدم روی سرم...پلک هام وروی هم فشردم تا خوابم ببره...تمام سعیم وبه کار گرفته بودم تا به خواب برم که ناخودآگاه یادِ این حرف رادوین افتادم:
-دنیام وعاشق کن،نگاهش ازتو دلتنگی ودل شوره هاش ازمن
درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن
منظور رادوین از این حرف چی بود؟!...شاید داشت باآهنگ همراهی می کرد!این زمزمه نمی تونه فقط به خاطر همراهی کردن با آهنگ باشه...چون اگه می خواست با آهنگ همراهی کنه،فقط همین یه تیکه رو زمزمه نمی کرد وبقیه آهنگ وهم می خوند!پس دلیل این حرفش چی بوده؟!...دنیام وعاشق کن...نگاهش از تو...دلتنگی ودلشوره هاش ازمن...
رادوین عاشق شده؟!...عاشق کی؟...از کی می خواد که دنیاش وعاشق کنه؟
تهِ دلم لرزید... یه حسادت عجیب توی وجودم رخنه کرده بود...حتی فکرکردن بهشم داشت دیوونه ام می کرد!...
رادوین عاشق شده؟!...غلط کرده!مگه شهر هرته که زرتی رفته واسه من عاشق شده؟!...اصلا یعنی چی که برمی گرده میگه "درکم کن احساسم ترک خورده خب عاشقم شو دلم ونشکن"؟!...احساست ترک خورده که خورده...مگه هرخری احساسش ترک خوره باید بره عاشق بشه؟!من چشمای تو واون دختره بی شعوری که قراره عاشقت بشه رو از کاسه درمیارم!...
هِی!...بشکنه دستی که نمک نداره... این همه نشستم واسه خاطر چهارتادونه سرفه ویه سرگیجه زار زدم وگریه کردم بعد آقا رفته واسه من عاشق شده...تازه پررو پررو جلوی من با عشقش حرف میزنه وشعرای عاشقونه واسش می خونه!
رادوین جلوی من اون حرفا رو زد...دیوونه نیست که جلوی من با عشقش حرف بزنه!خب رادی خره باید این حرفارو جلوی عشقش بگه...چرا وقتی من کنارش بودم اون تیکه ازآهنک و زمزمه کرد؟...نکنه...نکنه که...که...
به سختی آب دهنم وقورت دادم...
حسادتی که تو وجودم بود جاش ودادبه یه ترس...یه ترس عجیب که خودمم دلیل به وجود اومدنش ونمی دونستم...
نکنه رادوین داشت اون حرفارو به عشقش میزد؟!...
جان؟!...چرا چرند میگی رها؟؟جز تو ورادی خره که کس دیگه ای اونجا نبود!...خب منظورمنم اینه که...که...
که عشق رادوین من باشم!...
زرشک!...توهم فانتزی از این ضایع تر نداشتی بزنی؟!...آخه رادوین برای چی باید عاشق توبشه؟....اون به توبه عنوان یه دوست نگاه می کنه نه به عنوان یه عشق!...
آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!...یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ رادوین یه جوری بود...یعنی چجوری بود؟!...راستش...خودمم نمی دونم...
اصلا رادوین امشب چش شده بود؟!...دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد...بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟...اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!...حرفاش...این که مدام ازم می خواست گریه نکنم...اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!...اینا چه معنی میدن؟!...اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس رادوین قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی...حالاکه وسط این ماجرام،توکَتَم نمیره!...هیچ رقمه حالیم نمیشه که رادی من ودوست داشته باشه...آخه رادوین برای چی باید بیاد دنبال من؟...نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات...اصلا بحث سر این حرفا نیست!...بحث سر اینه که به رادوین نمی خوره که عاشقم باشه...اصلا من باورم نمیشه...یعنی... من تاحالا فکرمی کردم که رادوین به عنوان یه دوست قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده...یعنی رادوین عاشق شده؟عاشق من؟!...رادوین تازگیا خیلی عوض شده...
منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به رادوین تغییر کرده؟چرا رادوین انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!...چرا فکرِ اینکه رادوین عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟...چرا آرامشی که توآغوش رادوین لمس می کنم و تاحالاهیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت 3روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!...چرا؟؟...
معنی این همه تغییر چیه؟!...یعنی...من عاشق شدم؟!...عاشق رادوین؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟...عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟...یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!...من تاحالا عشق نشدم....حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه... این احساسی که من یه رادوین دارم عشقه؟...احساس اون چی؟!...
اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد!...خیلی خسته بودم...فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بالاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...

نگاه پرحسرتی به کارت ویزیت توی دستم انداختم وآه پرسوزی کشیدم...نگاهم روی کارت چرخید و روی شماره رادوین ثابت موند...
بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!...
مرده شور این همه شک وتردیدو ببرن الهی!
چند دقیقه ای بیشتر نیست که بیدارشدما اما ازهمین کله صبحی دلم واسش تنگ شده!...آخه یه خری نیست بگه توکه دیشب شوصون ساعت کنارش بودی،حالادیگه دلتنگ شدنت واسه چیه؟!...چه می دونم؟!...اصلا مگه دست منه؟خب دله دیگه!...
گذشته از این دلتنگی،نگرانشم هستم...یعنی الان حالش بهتره؟!بازم مثل دیشب سرفه می کنه؟داروهاش وخریده؟...الان داره چکار می کنه؟...بهش زنگ بزنم؟...نزنم؟!اگه زنگ نزنم که از نگرانی ودلتنگی دیوونه میشم!...دیوونه بشی بهترازاینه که زنگ بزنی بهش بگی رادوین جان عزیزم دلم واست تنگ شده بود!...خجالتم خوب چیزیه!...توخیلی بی جا کردی که دلت واسه رادوین تنگ شده!خیلی هم بی خود کردی که نگرانشی...
اما آخه...من نمی تونم جلوی خودم وبگیرم وبهش زنگ نزنم!...
بالاخره تردیدو از دلم بیرون کردم و گوشیم و که کنارم روی مبل بود به دست گرفتم... شروع کردم به شماره گرفتن!...
ای خدا!...من وبکش راحتم کن...این چه فلاکتیه که من بهش دچار شدم؟چرا تازگیا من انقدر دلتنگ رادوین میشم؟...سنگ قبرم وبشورم الهی که شماره اشم از حفظم!...بدون انداختن یه نیم نگاه به شماره روی کارت،شماره گرفتم!...همینه دیگه.هر خر دیگه ایم به جز من بود،وقتی چهار ساعت تمام زل بزنه به یه شماره حفظش می کنه!...خاک توسرمن کنن!
- بله؟!
با شنیدن صدای رادوین هول کردم!...
ذهنم انقدر درگیر فحش وفحش کاری باخودم بودکه اصلا یادم رفت رادوینم درکاره که منه گوربه گور شده دارم بهش زنگ میزنم!
تک سرفه ای کردم تا یه ذره به خودم مسلط بشم...
دهن بازکردم وباصدای خفه ای گفتم:سلام...
بااین حرفم،رادوین مکث کرد...یه مکث خیلی طولانی!...مکثی که نمی دونم دلیلش چی بود...
بعداز اون مکث،ناباورانه خندید وگفت:رها...تویی؟!
پس فکرکردی روح آق بزرگ ننه اتم واز اون دنیا زنگ زدم بهت تا حال واحوالت وجویا بشم!؟...
برای همراهی با رادوین،منم تک خنده مصنوعی کردم وگفتم:آره خودمم!
واقعا مکالمه ضایعی بود!
ودوباره صدای خنده اش.... خنده اش آروم آروم محو شد وصدای سرفه هاش توی گوشم پیچید!
صدای سرفه هاش وکه شنیدم،دلم هری ریخت.اونقدر هول کرده بودم که اصلا یادم نبود رادی مریضه ومن زنگ زدم بهش تاحالش وبپرسم...
بانگرانی گفتم:رادوین بهتری؟!...داروهات وگرفتی؟
باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد وگفت:آره گرفتم...حالمم خوبه خوبه!...(مکث کوتاهی کرد وبعد پرسید:)توچی؟خوبی؟...
- آره...من خوبم!مطمئنی که حالت خوبه رادوین؟!
بالحن آرامش بخشی گت:خوبم...هیچیم نیست!نگران نباش عزیزم...
واین عزیزم آخرش،یاد شب قبل و برام زنده کرد...یاد نگاه های متفاوتش،حرفاش،لحنش...
- رها...الو؟!...
باصدای رادوین،از فکر بیرون اومدم...مکثم باعث شده بودکه فکرکنه پشت خط نیستم.تک سرفه ای کردم تا بفهمه هنوزم گوشی دستمه!...
- چی شدی تو؟!
- چیزی نبود...ببخشید!
مکثی کرد وبرای ادامه دادن بحث گفت:دانشگاهی؟
- نه...امروز کلاس ندارم.شرکتی؟
- آره...
وبا این حرف،تمام صحبتامونن به معنی واقعی کلمه ته کشید!...نه من توان حرف زدن وکِش دادن بحث وداشتم ونه رادوین...
سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.
بالاخره صدای ظریف وزنونه ای سکوت وشکست:
- جناب مهندس ناهار چی میل دارین براتون سفارش بدم؟
رادوین مکثی کرد وبعدگفت:قورمه سبزی...
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست.
یاد اون شبی افتاده بودم که براش قورمه سبزی درست کردم!...همون شب که فیلم گذاشت ومن وسکته داد!...همون شب که برای اولین بار رادوین باهام مهربون شد!
با یادآوری اون اتفاقات،فکری توذهنم جرقه زد...
باصدای خفه وآرومی صداش کردم:رادوین...
- جانم؟
با این حرفاش بدجوری دلم ومی لرزوند...وقتی اینجوری باهام حرف میزد،دست وپام وگم می کردم...
سعی کردم به خودم مسلط بشم...تک سرفه ای کردم ومن من کنان گفتم:
- میشه؟...یعنی...میگم...
بانگرانی پرید وسط حرفم:
- چیزی شده رها؟
با عجله گفتم:نه...چیزی نشده!فقط...
- فقط؟!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم...نمی دونم چرا هول کرده بودم!
چیزی نمی خوای بهش بگی که دختر...هول نکن...بدون استرس وباخیال راحت حرفت وبزن!
مکث کوتاهی کردم تابه خودم مسلط بشم وبتونم حرف بزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ویه نفس گفتم:امروز ناهار خونه من دعوتی!
وبعد ازگفتن این حرف،از سر آسودگی پوفی کشیدم.
رادوین اما انگار از شنیدن حرفم،رفته بود توشوک!...صداش درنمیومد...برای یه مدت طولانی سکوت کرده بود!
بالاخره به حرف اومد...اونم نه به حرف بلکه به داد!
ناباورانه دادزد:
- بامنی؟!
یه جوری داد زد بامنی که یه آن فکر کردم یه فحش خواهر مادری چیزی بهش دادم!...آخه منه بیچاره که چیزبدی نگفتم!فقط دعوتش کردم بیاد خونه ام...چرا دادمیزنه؟!
داشتم از ترس زهر ترک می شدم...
با تته پته گفتم:خب...خب...اگه کار داری باشه یه وقت دیگه...اصلا...اصلا...ببخشید!
همچین با عجز والتماس ازش معذرت خواهی کردم که انگار واقعا بهش فحش داده بودم وحالا باید منت کشی می کردم.
صدای خنده بلندش توگوشم پیچید!
دیوونه...دودقیقه پیش با دادش تمام تنم ولرزوند حالا واسه من می خنده؟
یه دل سیر که خندید،باذوق گفت:جونه رادوین با من بودی؟!
وا!!...من دارم با توحرف میزنم...کس دیگه ای پشت تلفن نیست که بخوام با اون باشم!...این بچه هم ازدست رفت!
گیج وگنگ گفتم:خب آره دیگه...
شیطون شدو به شوخی گفت:ممنون از دعوتت ولی باید بگم که...من هرمهمونی نمیرم...برای مهمونی رفتن شرط دارم!
- چه شرطی؟
مکث کوتاهی کرد وبعد صدای ذوق زده اش به گوشم خورد:
- غذا باید قورمه سبزی باشه!اونم قورمه سبزی مخصوص رها خانوم...
با این حرفش به خنده افتادم...
بین خنده هام گفتم:اِی به چشم!...یه قورمه سبزی درست کنم انگشتاتم باهاش بخوری!
خندید...
- هنوزم مزه قورمه سبزی اون شب زیر دندونمه!عجب غذایی بود!...
(وبعداز مکث کوتاهی،داد:)ساعت 2 اونجام...غذات باید آماده باشه ها!...فعلا کاری نداری؟
- نه...خداحافظ.
- فعلا!
وگوشی وقطع کردم...
لبخند عریضی روی لبم خودنمایی می کرد!...داشتم ذوق مرگ می شدم!
قراره رادوین برای اولین بار مهمون من باشه...
به اومدن رادوین که فکر می کردم،ته دلم غنج می رفت!
باشوق وذوق به سمت آشپزخونه رفتم... وسایل آشپزی وموادش وآماده کردم وگذاشتمشون روی میز.
نگاه خیره ام روی کتاب آشپزی توی دستم ثابت موند...
درسته که دفعه پیش یه قورمه سبزی ترگل ورگل تحویل رادوین دادم ولی نباید فراموش کنم که همه اش از صدقه سری همین کتاب آشپزی بود!...دومین باره که دارم قورمه سبزی می پزم ولی هنوزم محتاج این کتابم!خداکنه این غذاهم مثل دفعه قبل خوب از آب دربیاد!دلم می خواد رادوین وخوشحال کنم...حتی شده با پختن یه غذا!
لبخند روی لبم وتمدید کردم وباشوقی مضاعف مشغول غذا درست کردن شدم...

در زودپزو برداشتم وخیره شدم به خورشت خوش رنگ ولعابم!
با ذوق قورمه سبزی رو بوکشیدم ولبخندی از سر رضایت روی لبم نشست...
عالی شده!...درست مثل دفعه قبل خوش رنگ وخوش عطر...من میمیرم برای این بوی قورمه سبزی!...
این بار چون اندازه نمک وادویه و... دستم اومده بود،کارم خیلی راحت تر شده بود...خیلی راحت وبی دردسر غذا درست کردم!...به کمک زودپزم غذارو زودتر آماده کردم.قربون خودم برم که این همه استعداد نهان توآشپزی داشتم و رو نمی کردم!
بالاخره از قورمه سبزی محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم...از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم...
چیزی به ساعت دو نمونده!...بالاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم!
تمام خونه ام وهم تمیز کردم!... سرامیکا از تمیزی برق میزنن!
الکی نیست که رادوین مهمونمه!...دلم می خواد بهش خوش بگذره...دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه...شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های رادوین وجبران کنم...دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!...
هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!...این بار رادوین مهمونمه...این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره!
وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن...
چی بپوشم؟!...
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بالاخره تصمیم وگرفتم...
یه شلوار اسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک کوتاه صورتی-توسی...یه شال صورتی هم سرم کردم.
روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن...
پنکک وریمل ورژگونه وسایه مشکی-سفید...بایه برق لب...
خیره شدم به عکس خودم توآینه...
لبخندی روی لبم نشست...
به به!...می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده!
میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟...حتما باید رادوین مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟...
صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید!
با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت...تنم یخ کرده بود!...قلبم تندتند میزد.
چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از رادی میاد می گُرخی؟رادوینه دیگه لولوخُرخُره که نیست!
نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه...
آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بالاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم.
پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم...
هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم بالارفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه...
صدای زنگ در دوباره بلند شد...
بیچاره هلاک شد اون پشت!...تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه!
باتشری که به خودم زدم،دستگیره رو به دست گرفتم ودرو باز کردم...
وبا شاخه گل رزقرمزی روبرو شدم!...شاخه گله صاف داشت میومد تو حلقم!خیره شده بودم به گلی که حالا دقیقا روبروم بود!
لحن شیطون وپرانرژی رادوین به گوشم خورد:
- هرچند که خودم گلم!...اما گلم خریدم که بشه گل توگل!
خندیدم و شاخه گل واز دستش گرفتم...نگاهم ودوختم به چشماش وباشیطنت گفتم:اکثراً تواین جور مواقع میگن گل برای گل...
نگاه عسلیش روی چشمام ثابت بود...لبخند محوی زد ومهربون گفت:درگل وخانوم بودن شما که شکی نیست!...چیزی که روشن واضحه که نیازی به ذکر کردن نداره!
اخم مصنوعی کردم وبه شوخی گفتم:خوبه خوبه!...من گنجایش هضم این همه هندونه و نوشابه رو باهم ندارم!...(چشمام وریز کردم ومشکوک پرسیدم:)حالا این همه داری تحویلم میگیری چی ازم می خوای؟!
رادوین داشت سرفه می کرد...سرفه اش که تموم شد،باشیطنتی مضاعف گفت:هیچی...فقط یه قورمه سبزی خوشمزه!...انتظار زیادیه؟
- نه والا!...تو ازهمون روز اول بچه قانعی بودی!...خیالت از بابت قورمه سبزی راحت باشه!حاضرو آماده اس...( از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم وادامه دادم:)چرا دم در وایسادین؟ تورو خدا بفرمایید تو!دمِ در بده.
لبخند مهربونی تحویلم داد و وارد خونه شد...منم دروبستم و به سمت رادوین برگشتم...داشت کتش و درمیاورد!...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم ومتشخص باشم،کیفش وازدستش گرفتم وبهش کمک کردم تا کتش ودربیاره.بالبخندی روی لبم،گفتم:میذارمشون تواتاق.تو بشین...
ودر مقابل نگاه متعجب ودر عین حال خاص وعجیب رادوین،از کنارش گذشتم وبه سمت اتاق رفتم...کیفش وروی تخت گذاشتم وکتشم به چوب لباسی آویزون کردم.از اتاق خارج شدم وبه هال رفتم...رادوین روی مبل سه نفره نشسته بودو با لبخند محوی روی لبش،زل زده بود به من...
به سمتش رفتم وکنارش نشستم...
هنوزم خیره خیره به من نگاه می کرد!
نگاه متعجبی بهش انداختم...از سر گیجی لبخندی زدم وپرسیدم:چیزی شده؟!
سری به علامت منفی تکون داد... همون طورکه بهم خیره شده بود...بالحنی که عجیب شبیه لحن دیشبش بود،گفت:خیلی خوشگل شدی...
ونگاهش واز نگاه متعجبم گرفت وخیره شد به تلویزیون!...کنترل وبه دست گرفت وشروع کرد به عوض کردن کانالا!...
من اما گیج وگنگ زل زده بودم به رادوین...
این چی گفت؟...گفت من خوشگل شدم؟!...من؟جونه ما؟!!...ایول بابا...ایول!
کم کم از شوک بیرون اومدم ولبخندی روی لبم نشست وبهت وتعجب از نگاهم محو شد...
صدای سرفه های رادوین توی گوشم می پیچید...دیگه مثل دیشب وخیم ومکرر نبود!...گه گداری به سرفه می افتاد...
همون طورکه نگاهش به تلویزیون خیره بود،باذوق وشوق گفت:یه خبر خوب دارم...
- چه خبری؟!
چشم از صفحه تلویزیون برداشت وخیره شد بهم...لبخندی روی لبش نقش بسته بود...گفت: شراکتم وبا سحر بهم زدم!
بالحنی که ذوق وخوشحالی توام با ناباوری توش موج میزد،گفتم:نه؟!چجوری؟
لبخندش پررنگ تر شدوگفت: سعید سهم سحرو خرید!...بهم گفت که ازباباش پول گرفته تا من واز این منجلابی که دارم توش دست وپامیزنم خلاص کنه!امروز رفتیم محضروهمه چی تموم شد!حالادیگه به جای سحر،سعیدشریک منه...حالاآخرین نقطه مشترک من وسحرم نابود شده!سعید بزرگ ترین مشکل زندگیم وحل کرده.خیلی ازش ممنونم...(نگاه مهربون وقدردانی بهم انداخت وادامه داد:)اما بیشتر از اون از توممنونم...اگه اون شب باتو درد ودل نمی کردم دیوونه می شدم...اگه تو کنارم نبودی،بازم مجبورمی شدم تمام غم وغصه هام وبریزم تودلم وبه هیچ کس هیچی نگم...رها ممنونم.به خاطر تمام مهربونیات!...
لبخند شرمگینی زدم ومهربون گفتم:این چه حرفیه؟!...من وتوکه باهم این حرفارو نداریم!تازه من که کاری نکردم...
لبخندش پررنگ تر شد...نگاهش به نگاهم خیره شده بود...دلم می خواست زل بزنم به چشمای عسلیش وتاآخردنیا دست از سرشون برندارم اما...راستش می ترسیدم...می ترسیدم خیره بشم به این چشمای خوش رنگ وبعد نتونم ازشون دل بکنم...می ترسیدم که سوتی بدم!
برای فرار از نگاه های خیره اش،خنده مصنوعی کردم وگفتم:گشنه ات نیست رادوین؟...
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد! سری به علامت تایید تکون دادوگفت:چرا اتفاقا...دارم از گشنگی هلاک میشم.
باشیطنت گفتم:پس پیش به سوی قورمه سبزی!
وازجابلند شدم...
خندید...ازجاش بلند شدو گفت:بریم که این بچه خوشمزه رهاخانوم وبزنیم تورگ!
با این حرفش،به خنده افتادم...همون طورکه می خندیدم،جلوتر از رادوین به سمت آشپزخونه رفتم...
چه دیوونه ای بودم من!...واسه یه قورمه سبزی خودم وبه آب وآتیش زدم...چه بچم بچمی هم می کردم!...خخخخخ...
وارد آشپزخونه که شدم،شروع کردم به چیدن میزناهار...رادوینم به کمکم اومد ودر چشم به هم زدنی میزو چیدیم.
رادوین صندلی رو برای من بیرون کشید واشاره کرد بشینم!
گذشته از مهربون شدنش،خیلی خیلی با ادب تر از قبل شده...مثل جنتلمنا رفتار میکنه!
باتعجب خیره شده بودم بهش...رادوین اما بی توجه به نگاه خیره من،صندلی خودش وبیرون کشید ونشست.
به سختی نگاه متعجبم وازش گرفتم وروی صندلی نشستم...
نگاه رادوین به میز غذای روبروش خیره بود...مثل پسربچه ای که بهش آبنبات داده باشن،ذوق مرگ شده بود!باذوق وشوق گفت:انقدر گشنمه که می تونم کل این میزو یه جا قورت بدم!
ودست دراز کرد و کفگیر وگرفت وشروع کرد به برنج ریختن...نه یه کفگیر...نه دوتا...نه سه تا...بلکه پنج تا!
یه عالمه خورشتم روش خالی کرد وبا اشتها و ولع شروع کردبه خوردن...
باتعجب بهش زل زده بودم.
چند روزه به رادی بیچاره غذانرسیده؟...الهی بمیرم...ببین چجوری داره خودش وخفه می کنه!
رادوین برای لحظه کوتاهی نگاهش واز بشقابش گرفت وخواست برای خودش دوغ بریزه که نگاهش بانگاهم برخورد کرد...
باتعجب گفت:چرا چیزی نمی خوری؟
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:می خورم...
ودست دراز کردم برای خودم برنج وخورشت ریختم ومشغول خوردن شدم...
واقعا خوشمزه شده!...به به...به این میگن قورمه سبزی!
- رهاچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟
دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه...
- پس چیزی نمونده که بشی خانوم مهندس؟!
لبخندی زدم ولیوان آب وبه دست گرفتم...یه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم...
- پایان نامه ات درچه حاله؟...
همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پیگیرش هستم...تقریبا آخراشه!
لیوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت یه نفس داد بالا...
بعداز خوردن دوغ،نگاه خیره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلی داشتی من هستم...حتما بهم بگو!...فقط...
مکث کوتاهی کرد...دلیل مکث وتعللش ونمی فهمیدم...
بی توجه به مکثش،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:فقط؟!
و نگاهم وازش گرفتم و خیره شدم به بشقابم...قاشق دیگه ای از برنج خوردم.
- فقط...اینکه...خب یه ماهی نیستم ونمی تونم کمکت کنم!تواین چند روز اگه مشکلی داشتی می تونی از امیر بپرسی...
با این حرفش،بی اختیار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصدای گوش خراشی ایجاد کرد...
رادوین ادامه داد:
- قراره حدود یه ماه برم آلمان...هم می خوام از نزدیک شرکت دایی رو ببینم وهم اینکه بابا خیلی اصرار داره که برم!...آخه می دونی...قراره یه سری دوره ببینم تا راحت تر وبهتربتونم به کارای شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکرای جدید اون ور آشنابشم می تونم توپروژه های شرکت پیاده اشون کنم!
بغض لجبازی گلوم وچنگ میزد...احساس خفگی می کردم...
یه احساس دلتنگی دیوونه کننده ته دلم سنگینی می کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!...حالا روبروم نشسته ولی فکر رفتنش من ودلتنگ می کنه...یه ماه؟!...یه ماهِ تمام نبینمش؟مگه می تونم؟!مگه میشه؟...با این دل بی صاحابم چیکار کنم؟
یه آن به خودم اومدم ودیدم تصویر بشقاب غذای روبروم تارشده!...اشک توچشمام جمع شده بود...
رادوین ادامه داد:
-دلم نمی خواد برم اما...بابا خیلی اصرار می کنه.ازیه طرف نمیخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف دیگه ام نمی تونم روی بابام وزمین بندازم...
به سختی بغضم وقورت دادم...دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم.
خیلی سعی کردم لحنم بی تفاوت وخونسرد باشه ولی نشد...لحنم تبدیل شدبه یه لحن بغض آلود که ناراحتی توش موج میزد:
-چرا روی بابات وزمین بندازی؟یه ماه که چیزی نیست...من از پس خودم برمیام!...برو.نمی خوادبه خاطرمن از کاروزندگیت بیفتی.
ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود...
صدای رادوین وشنیدم:
-خوبی رها؟...
دستی به چشمام کشیدم وبغض توی گلوم وخفه کردم...سربلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:آره خوبم...
نگران شده بود...نگرانی واز توچشماش می خوندم...اما اونم حرف دلش وبه زبون نیاورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و چیزی نگفت...
خیره شدن به چشمای عسلیش عذابم می داد!...می دونستم که اگه بره دلم واسه این چشماتنگ میشه...می دونستم نبودنش دلتنگم می کنه...می دونستم!...نمی خواستم بیشتراز اون معتاد چشماش بشم...تا حالا که بدجوری وابسته این دوتاتیله عسلی شدم وهرچی که بیشتربهشون خیره میشم وابستگیم بیشتر میشه...حداقل بذار مانع بیشتر شدن این وابستگی بشم!
نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زیرانداختم...قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازی کردن با غذام شدم!...
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...دلم می خواست بغضم وبشکنم وبزنم زیرگریه اماغرورم بهم اجازه نمی داد...نمی خواستم رادوین بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتی فکر نبودنشم اشک به چشمم میاره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ریختم،دست خودم نبود ولی حالاکه دست خودمه...من نباید گریه کنم!...
دلم میخواست یه جوری فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به یاد دلتنگی که قراه بعداز رفتن رادوین تودلم جابدم نیفتم...تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاری بشن!...تا بتونم بغض توی گلوم وخفه کنم! دیگه حتی اشتهای غذاخوردنم نداشتم.با بازی کردن با غذام خودم ومشغول کردم...
گرسنه ام بود اما دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم...
رادوینم دیگه چیزی نمی گفت...سکوت کرده بود!
سرم پایین بود وبه رادوین نگاه نمی کردم...بالاخره سکوت بینمون وشکستم ودرحالیکه سعی می کردم مانع لرزیدن صدام بشم،گفتم:کی میری؟
- امروز ساعت بعداز ظهر6 پرواز دارم!...دوساعت دیگه میرم فرودگاه.
با این حرفش تیر خلاصی وبه من زد...بی اختیار قطره اشکی از چشمام جاری شد.
نمی خواستم رادوین بفهمه دارم گریه می کنم!...نمی خواستم بفهمه از حالاکه نرفته دلتنگشم!نمی خواستم...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم وخیره شدم به ظرف غذای روبروم.
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...به سختی جلوی خودم وگرفتم تا اشک نریزم!

خیره شده بودم به کاسه آب توی دستم... چندتا گلبرگ از گل رزی که رادوین برام خریده بود،روی آب شناور بود.جلوی در ساختمون وایساده بودم ورادوینم دقیقا روبروم بود.چمدونش وگذاشته بود توی ماشینش وحالا جلوی روم وایساده بود تا ازم خداحافظی کنه!
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد اما به هرسختی بود جلوی شکسته شدنش ومی گرفتم...نمی خواستم جلوی رادوین گریه کنم.
- می خوای تا آخر زل بزنی به اون آب؟!...نمی خوای خداحافظی کنی خوشگل خانوم؟
ناخواسته لبخندتلخی روی لبم نقش بست.سربلند کردم و خیره شدم توچشماش...
دلم واست تنگ میشه رادوین...واسه تو...واسه این چشما!...کاش نمی رفتی...کاش اونقدر جرئت داشتم که ازت بخوام نری...کاش...
رادوینم خیره شده بود توچشمام...
هیچ کدوممون مانع این خیره شدن نمی شد...هم من غرق نگاه اون بودم وهم اون غرق نگاه من...انگار هزارتا حرف ناگفته رو باهمین نگاه بهم می گفتیم!
بالاخره رادوین سکوت بینمون وشکست وبه زبون اومد:
- مواظب خودت باش رها...هرکاری داشتی بهم زنگ بزن.خودمم بهت زنگ میزنم...خیلی مواظب خودت باش!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:سفر قندهار که نمیری!...یه ماه دیگه برمی گردی...یه ماه که زمان زیادی نیست!
اما دلم این ونمی گفت...دلم می خواست داد بزنه وبگه این سفری که توداری میری،از سفر قندهارم طولانی تره...می خواست داد بزنه وبگه نرو...من طاقت دوریت وندارم...!
اما نمی تونست...هم نمی تونست وهم مغزم این اجازه رو بهش نمی داد!
رادوینم به تبعیت از من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند وزیرلب گفت:پس...
مث کوتاهی کرد...همون طورکه نگاهش تونگاهم خیره بود،ادامه داد:
- خداحافظ!
چقدر شنیدن این کلمه از زبون رادوین برام سخت بود...نمی تونستم باورکنم!برام قابل درک نبود که رادوین داره میره!رادوین داره میره وتایه ماه دیگه ام برنمی گرده؟...وحالا من باید ازش خداحافظی کنم؟!...باید بگم خداحافظ،بروبه سلامت؟...مگه به همین راحتیه؟!...
لبم وبازبونم ترکردم...خداحافظی کردن با رادوین،خیلی برام سخت بود اماچاره ای نداشتم.باید ازش خداحافظی می کردم چون غرورم بهم اجازه نمی دادکه حرف دیگه ای بزنم...غرورم نمیذاشت که ازش بخوام نره...که پیشم بمونه وتنهام نذاره!
به هرسختی بود،با لحن بغض آلودی گفتم:مواظب خودت باش..خداحافظ!
لبخندتلخی زد وروش وازم برگردوند.
داشتم دیوونه می شدم...قلبم بی قرار وآشفته به سینه می کوبید...
کاش بیشتر نگاهش کرده بودم...کاش بیشتر توچشماش خیره شده بودم...کاش نگاهم واز نگاهش نمی گرفتم تا عکس این نگاه عسلی خوش رنگ برای همیشه توذهنم حک می شد.تا هروقت که دلم واسش تنگ شد،نگاهش و تجسم می کردم وبه یادش میفتادم...
رادوین چند قدمی به سمت ماشینش برداشت...
انگار پاهام دیگه توان تحمل وزنم ونداشتن...بی اختیار کاسه آب و کنار سکویی گذاشتم که کنار ساختمون بود.به در ساختمون تکیه دادم وهمه وزن بدنم وانداختم روی در...خیره شدم به رادوین.هر قدمی که به سمت ماشینش برمی داشت دلم ومی لرزوند...رفتنش وبانگاهم بدرقه کردم!
بالاخره به ماشینش رسید ودرش وباز کرد...به سمتم برگشت وخیره شد بهم...زل زدم توچشماش ولبخندی روی لبم نشوندم...لبخندی که ناخواسته به تلخی میزد!
یهو انگار از رفتن منصرف شد!...راه رفته رو برگشت!
نگاه متعجبم ودوخته بودم به رادوین...
بالاخره بهم رسید.روبروم وایساد وخیره شد توچشمام...
بالحنی که ناراحتی توش موج میزد وبوی بغض می داد گفت:دلم برات تنگ میشه رها!...خیلی...
وآغوشش وبرام باز کرد...
بی قرار وآشفته تکیه ام واز در ساختمون برداشتم وخودم انداختم توبغل رادوین...سرم وگذاشتم رو سینه اش وعطر تنش وبوکشیدم...
دلم واسه این عطرتلخ تنگ میشه...واسه صاحب این عطر...واسه یه جفت چشم عسلی!...دلم خیلی برات تنگ میشه رادوین!
دلم می خواست تک تک این حرفا روبه زبون بیارم اما نمی تونستم...باز این غرور لعتنی!...غرورم نمی ذاشت...بهم این اجازه رو نمی دادکه به دلتنگیم اعتراف کنم!
رادوین سرش وبه سرم تکیه داد وزمزمه کرد:
- خیلی مواظب خودت باش...
بغض توی گلوم داشت دیوونه ام می کرد.می خواستم بزنم زیرگریه اما نمی تونستم... اون شب که توبغل رادوین گریه کردم حالم بد بود ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم اما حالاکه می فهمم غرورم بهم اجازه نمیده...غرورم نمیذاره که توبغل رادوین اشک بریزم...
نمی دونم چقدر توبغلش بودم...اما هرقدر که بود کمی از دلتنگی هام واز بین برد...گرمای تنش بهم آرامش میداد...آرامشی رو که اون لحظه بدجوری محتاجش بودم!
بالاخره من واز آغوشش بیرون کشید وخیره شد توچشمام.
لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود...سرش وبه سمت پیشونیم بردو...بوسه ای روش نشوند!
لبش که با پیشونیم برخورد کرد،تمام تنم گر گرفت!...تماس لبش بابدنم ضربان قلبم وبالابرده بود...نفسم توسینه حبس شده بود...
هرکس دیگه یا به جز رادوین بود،این کارش وبه سوء استفاده وهیز بازیش نسبت می دادم اما رادوین...رادوین بابقیه فرق داره!رادوین هرکسی نیست...رادوین رادوینه!...اونقدری بهش اعتماد دارم که می دونم اهل سوء استفاده نیست...من بیشتراز هرکسی به رادوین اعتماد دارم...وقتی رادوین من ومی بوسید،هیچ احساس بدی بهم دست نمی دادو این کارش وپای سوء استفاده اش نمیذاشتم!بوسه رادوین توی اون لحظه،بدجور بهم آرامش داد...حتی بیشتراز آغوشش!بوسه اش آرامشی وبهم تزریق کردکه می دونستم موندنی نیست وخیلی زودازبین میره...کاش این آرامش همیشگی بود!
خیره شدم توچشماش...تا عکس این دوتاتیله عسلی خوش رنگ وبرای همیشه توذهنم ثبت کنم!...بدجور تونگاهش غرق شده بودم...
لبخند شیطونی زد وگفت:اونجوری نگام می کنی پشیمون میشم از رفتنا!
به زور لبخندی روی لبم نشوندم ونگاهم وازش گرفتم.
کاش پشیمون بشی...اگه نگاه کردنم پشیمونت می کنه حاضرم تاآخر دنیام که شده بهت خیره بشم...حاضرم وابسته چشمات بشم.بیشتراز اینی که هستم معتادشون میشم اما...توپشیمون شو!...پشیمون شو رادوین...نرو!
بغض تویی گلوم نفس کشیدن وبرام سخت کرده بود...دلم می خواست بزنم زیر گریه اما غرورم نمی ذاشت...
لبخند مصنوعی زدم و زیرلب گفتم:خداحافظ!
چشمکی بهم زد ودستی تکون داد.
روش وازم برگردوند وبه سمت ماشینش رفت...درش وباز کرد وسوار شد!
تودلم خداخدامی کردم که این بارم پشیمون بشه...که این بارم از رفتن پشیمون بشه وراه رفته رو برگرده...دلم می خواست جلوش وبگیرم ونذارم بره...دلم می خواست بزنم زیر گریه وبگم نرو.اما این غرور لعنتی نمی ذاشت...لعنت به این غرور!
صدای استارت ماشین رادوین تمام امیدهام وناامید کرد...بغض توی گلوم لجبازتر از قبل من وبه بازی گرفته بود.
رادوین حرکت کرد وبوقی برام زد...دستی براش تکون دادم وکاسه آب وازروی سکو برداشتم...آب وپشت سر ماشینش ریختم...اشک توچشمام جمع شده بود.
زیرلب زمزمه کردم:
- آب همیشه هم مایه حیات نیست...پشت سر توکه ریخته شود مایه مرگ است!...
خیره شدم به تصویرتارماشین از پشت پرده اشکام...رفتنش وبانگاهم دنبال می کردم...اونقدر نگاهش کردم تا شد یه نقطه کوچیک وبعد محو شد.
روم وبرگردوندم وبه سمت در ساختمون رفتم...انگار پاهام توان حرکت کردن نداشتن!...به هرسختی بود وارد ساختمون شدم ودرو بستم...دیگه طاقت نیاوردم!...دیگه نمی تونستم بیشتراز اون راه برم.به در بسته ساختمون تیکه دادم وبغضم شکست...
قطره های اشک از چشمام جاری شدن روی گونه هام سر خوردن...نمی تونستم اشکام وکنار بزنم...دیگه توانش ونداشتم!...پشت دربسته ساختمون سر خوردم وپایین اومدم...اشک صورتم وخیس کرده بود...به سختی نفس می کشیدم...کاسه آب و روی زمین گذاشتم وصورتم وبادستام پوشوندم...به هق هق افتاده بودم.
زیرلب نالیدم:
- رادوین...دلم برات تنگ میشه... کاش نمی رفتی...کاش کنارم می موندی!...کاش می دونستی اگه نباشی دیوونه میشم...
وهق هق گریه هام مانع از ادامه دادن حرفم شد...
باید قبل از رفتنش این حرفا روبهش می زدم...باید این غرورمسخره رو کنار میذاشتم وبهش می گفتم که دلم براش تنگ میشه...که طاقت دوریش وندارم...که نمی تونم نبودنش وتحمل کنم!....اگه اینا روبهش می گفتم،شاید نمی رفت...شاید از رفتن پشیمون می شد!...شاید اگه غرورم وکنار میذاشتم رادوین الان اینجا بود...لعنت به تو!...لعنت به تو رها...
پیش فرض پست صدوپنجاه وچهارم
بچه هایادمه گفته بودم اسپم ندید!
خو ندید دیگه!!!!...(الان این تیریپ جذبه وبداخلاقی اومدم بلکم بگرخید دیگه اسپم ندید!)
انتقادی دارید بگید ولی اسپم ندید.اسپم یعنی این چیزا:
- واااای چرا رهااون کارو کرد؟چرا ماست خورد؟چرا به جاش دوغ نخورد؟!!چرا رادوین با دست چپش در فلان چیزو بازکرد؟چرا بادست راستش بازش نکرد؟!...یا وااای آنی خیلی باحال بود،فلان جاکلی منوخندوند،فلان جااشکم دراومد!
اینااسپمه!جونه آنی اگه نقدی دارین بگین..واسه این حرفا توگروه وپروفم جاهست.هرچقدر خواستین بیاین حرف بزنین نامردم اگه جواب ندم....قول میدم جواب همه حرفاتونو بدم ولی توتاپیک نقد فقط وفقط جای نقده نه چیزدیگه!ازدستم ناراحت نشید...به خاطر خودتون وتاپیک نقدمیگم.
مرسی دوست جونیا

کلافه از بغض سمج ولجباز توی گلوم،ازروی مبل بلند شدم وبه سمت در رفتم.کلید خونه رادوین واز جاکلیدی برداشتم وازخونه زدم بیرون...
باقدم های سست وبی جون،فاصله خونه خودم تاخونه رادوین وطی کردم وکلید وانداختم توی قفل.دروباز کردم و وارد خونه اش شدم.
نگاه خیره ام روی خونه تروتمیز ومرتب شده اش ثابت موند...
یه هفته تمام کارمن این شده که هرروز بیام اینجا وهمه وقتم وتوخونه رادوین بگذرونم.چندباری خونه اش وتمیز کردم...از درودیوار وپنجره وکف سرامیکابگیر تا توکابینتای آشپزخونه واتاقا وبالکنش!...گاهی اونقدر دلتنگش میشم که خودمم نمی دونم چجوری باید دلتنگیم ورفع کنم.برای رفع این دلتنگی هرروز به اینجامیام... خودش هرروز بهم زنگ میزنه اما...دلتنگی من با حرف زدن تلفنی رفع نمیشه!همون طورکه حرف زدن هرروزه من با خونواده ام دلتنگیم و از بین نمیبره...این روزا من منتظر 5 تامسافرم!...یه مسافر به مسافرای قبلی اضافه شده...مامان،بابا،سارا واشکان..و رادوین!...دلم برای همشون یه ذره شده...تایه هفته پیش،وقتی دلم برای خونواده ام تنگ می شدعطرنفس های رادوین بهم می فهموند که تنهای تنها نیستم وهمین بهم امید می داداما حالا...!نبودن رادوینم به دلتنگیام اضافه شده وتنهاتراز قبلم کرده...بارفتن رادوین،خیلی تنهاتر شدم...
طبق عادت این هفت روز،به سمت اتاقش قدم برداشتم.وارد اتاق که شدم،به سمت میز رفتم وروی صندلی روبروش نشستم...قاب عکس رادوین درست روی میز جاخوش کرده بود...خیره شدم به عکس رادوین...یه تی شرت قرمز جذب پوشیده بود،بایه شلوارجین یخی...روی یه صندلی چوبی نشسته بود ودستش وبه دسته صندلی تکیه داده بود...نگاهش درست به روبروش بود...درست به سمتی که من نشسته بودم!حس می کردم داره به من نگاه می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...خیره شده بودم به چشماش...
دلم برای چشمات تنگ شده رادوین...دلم واست تنگ شده.
نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت بود وذره ای این ور یا اون ور نمی شد...نگاه کردن به چشماش حتی توی عکسم،من ومعتاد می کرد...تواین چندروز که نبودنش وتجربه کردم،فهمیدم که چقدر وابسته اش شدم...برای رفع دلتنگیام پامیذاشتم تواین اتاق وزل میزدم به چشمای رادوین...چشمایی که توقاب عکسم همون جذابیت همیشگی رو دارن...
نگاهم واز قاب عکس گرفتم وزیرلب زمزمه کردم:
- چشمهایت...از پشت عکس هم،زلیخا وار پیراهن می درند!
قطره اشکی از چشمام جاری شد...دست دراز کردم وشیشه عطر رادوین وکه دقیقا کنار قاب عکسش بود،برداشتم.
خداروشکر یادش رفت عطرش و باخودش ببره!...اگه این عطر نبود داغون تراز این که هستم می شدم...
شیشه عطرو به سمت بینیم بردم وباتمام وجود نفس کشیدم...این روزا که توتنهایی و دلتنگی می گذره،نفس کشیدن واسم سخت شده بس که این بغض لعنتی توی گلوم آزارم میده ولی...بوکشیدن این عطر تلخ راه نفسم وبازمی کنه...انگار بغض توی گلوم دربرابر بوی این عطر،کم میاره وبهم اجازه میده حداقل واسه چند لحظه هم که شده نفس بکشم!...
چشمام وبستم و دوباره عطرش و بوکشیدم...
دلم برات تنگ شده...درسته بوکشیدن عطرت بهم فرصت نفس کشیدن میده اما دلتنگیم وکه رفع نمی کنه...خودت باید بیای!...خودت باید برگردی تا دلم دست از سرم برداره!رادوین...چرا برنمی گردی؟!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
صدای زنگ گوشیم من واز فکربیرون کشید...چشم باز کردم ومثل وحشیا گوشیم وازجیبم بیرون آوردم.خیره شدم به صفحه اش...
بادیدن شماره رادوین،ازخوشحالی جیغی زدم ودستی به چشمام کشیدم...تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه!...
باصدایی که شوق وذوق توش موج میزد،جواب دادم:
- سلام!
صدای دوست داشتنی وخوش آهنگش به گوشم خورد:
- به به!سلام رهاخانوم...
چقدر دلم برای این صدای بم ومردونه تنگ شده بود!...
رادوین ادامه داد:
- خوبی؟
با این حرفش بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...
انتظار داره خوب باشم؟...اصلا می تونم با وجود این همه دلتنگی وتنهایی خوب باشم؟... دلم می خواست دادبزنم وبگم خوب نیستم...می خواستم بزنم زیرگریه وبلندبلند گریه کنم تا هق هق گریه هام به گوشش برسه اما...بازهم غرورم بهم اجازه ندادکه حرف دلم وبزنم...خنده مصنوعی سردادم وگفتم:خوبه خوبم!...
بالحن دلخوری گفت:مثل اینکه بدون من خیلی بهت خوش می گذره ها!...
بغض گلوم وچنگ انداخت...به هرسختی بود،قورتش دادم.
خوش میگذره؟بدون تو؟...کاش بدون توخوش می گذشت...کاش انقدر وابسته ودلتنگت نبودم...کاش انقدر برام مهم نبودی...اون موقع شاید بهم خوش می گذشت!
ودوباره خنده مصنوعی ودروغ های مکررم:
- آره خوش میگذره ولی اگه بودی بیشتر خوش میگذشت!...توخوبی؟دیگه سرفه نمی کنی...بهتر شدی نه؟
- آره خوب شدم...دیگه از اون سرفه های اعصاب خورد کن خبری نیست!...(مکثی کرد وادامه داد:)کجایی؟...خونه؟
نگاهم تواتاق رادوین چرخید...
بازهم به دروغ گفتم: آره!...توکجایی؟
- شرکت دایی!...چه خبر از اونجا؟...امیروارغوان خوبن؟سارا؟مامان و بابات؟...اشکان؟!
- آره همه خوبن...(وباصدایی که ازشدت بغض خش دار بود ادامه دادم:)کی برمیگردی رادوین؟
- 3 هفته دیگه!
3 هفته دیگه؟...یعنی من باید 3هفته دیگه این وضعیت وتحمل کنم؟...من نمی تونم!طاقت این همه دلتنگی وندارم...چرا می خواداین همه مدت اونجابمونه؟...مگه خودش نگفت که دلش برام تنگ میشه؟پس چرا برنمی گرده؟!...چرا؟یعنی دلش واسم تنگ نشده؟...پس چرا من انقدر دلتنگشم؟ به سختی بغض توی گلوم وقورت دادم...دلم می خواست بزنم زیر گریه امابه هرسختی بود تحمل می کردم...غرورم بهم اجازه گریه کردن ونمی داد!
صدایی از اون ور خط به گوشم خورد...کسی رادوین وصدامیزد.
رادوین خطاب به من گفت:خانومی باید برم کار دارم...
- باشه...مواظب خودت باش!
- قربانت...توام مواظب رهاخانوم ما باش!...خداحافظ.
لبخندتلخی روی لبم نشست...زیر لب گفتم:خداحافظ...
وتماس قطع شد!...
گوشی تلفن وروی میز گذاشتم واز جابلند شدم.به سمت تخت رادوین رفتم و خودم وانداخت روی تخت...
پتوی روی تخت و کشیدم روی سرم...این پتوباگذشت 7روز هنوزم بوی رادوین ومیده!...باولع بو کشیدم...
دیگه نتونستم مانع شکستن بغضم بشم...بغضی که وقتی بارادوین حرف میزدم سعی داشتم از شکستنش جلوگیری کنم،بالاخره شکسته شد وقطره اشکی از چشمام چکید...
سرم و محکم به بالش فشار دادم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شد...به هق هق افتاده بودم.
دلم برات تنگ شده رادوین!... توچرا دل تنگ نشدی؟چجوری می تونی با وجود اون همه صمیمت و وابستگی دلتنگ نشی؟...پس چرا من نمی تونم؟من نمی تونم این دوری وتحمل کنم.توخیلی صبوری...من مثل تونیستم!...رادوین دلم برات تنگ شده...من نمی تونم بیشتراز این نبودنت وتحمل کنم...
اونقدر اشک ریختم و گریه کردم که بالاخره روی یه بالشت خیس از اشک خوابم برد.
برای اولین بار روی تخت رادوین،توی خونه رادوین به خواب رفتم...اما درنبود رادوین!
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
همین که چشم بازکردم،چشمم خورد به قاب عکسی که تو بغلم بود!
نگاهم روی عکس چرخید...و روی دوتاتیله عسلی آروم گرفت!
باخیره شدن به چشماش،لبخندتلخی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده بی معرفت!
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...دلم می خواست بزنم زیرگریه...12 روز از نبود رادوین می گذشت و5 روز بودکه من ازفرط دلتنگی همه زار وزندگیم وجمع کرده بودم وبه خونه رادوین پناه آورده بودم.
تمام شب وروزم اینجا،توهمین خونه خلاصه میشه!تواین 12 روزی که از نبودش می گذره اونقدر گریه کردم که حس می کنم اونقدر اشک ریختم دیگه آبی توبدنم نمونده ولی هنوزم گریه می کنم!...خودمم نمی دونم چمه! این احساسی که توقلبمه ومن ودرگیر خودش کرده فقط یه دلتنگی ساده نیست!این احساس خیلی عجیبه...من دلتنگی وزیاد تجربه کردم.جنس این احساس باجنس دلتنگی فرق می کنه...این احساس یه چیزی فراتراز دلتنگیه...تواین چندروز به هرجایی که پاگذاشتم وبه هرچیزی نگاه کردم به یاد رادوین افتادم!...دانشگاه،خونه ام،خونه خودش...همه چیز وهمه کس من وبه یاد رادوین میندازه!هربارکه گوشیم زنگ می خوره مثل وحشیا می پرم روش وبه امید اینکه رادوین پشت خطه بانیش باز جواب میدم اما صدای دیگه ای به جز صدای رادوین به گوشم می خوره!...این روزا خیلی سردرگم وگیجم...انگار یه چیزی روگم کردم...شاید گمشده من رادوینه!شاید اگه برگرده ازاین سردرگمی خلاص بشم!شاید...
بعداز اون شبی که توخونه رادوین،روی تختش،خوابیدم با تمام وجود لمس کردم که بدون عطر تن رادوین نمیشه نفس کشید!...بدون نگاه کردن به قاب عکس روی میزش نمیشه زنده موند...بدون درآغوش گرفتن این قاب عکس لعنتی نمیشه زندگی کرد!...رادوین هرروز بهم زنگ میزنه اما روزی یه بار زنگ زدن هیچ دردی وازاین دل لامصب دوا نمی کنه!هربارکه صداش ازپشت گوشی به گوشم می خوره،اشکم سرازیر میشه...بغض توی گلوم خفه ام می کنه.دلم میخواد داد بزنم وبگم برگرد!طاقت این همه دوری وندارم...اما غرورم نمیذاره...این لعنتی نمیذاره!
5 روزیه من کلا دیگه خونه خودم نمیرم!...صبح روی تخت رادوین ازخواب بیدار میشم وشب هم روی همین تخت به خواب میرم!... دست خودمم نیست!روی تخت خودم خوابم نمی بره.حتما باید روی تخت رادوین بخوابم!باید این قاب عکس و ببوسم ومحکم به خودم فشارش بدم تا خوابم ببره...باید صبح که از خواب بیدار میشم بوی عطرتلخش وباتمام وجود وارد ریه هام کنم تا روزم شروع بشه...هوای هرجای دیگه ای به جزاین خونه،برام نفس گیره!... وقتی به هردلیلی اینجا نیستم،لحظه شماری می کنم که برگردم و پام وبذارم تواین خونه...اینجا تنها جاییه که بوی رادوین ومیده!تنهاجایی که اجازه نفس کشیدن وبهم میده...اینجا تنهاجاییه که من بدون رادوین می تونم توش دووم بیارم!
گوشیم اونقدر سروصدا کرد که آخرش خودبه خود نفله شد.بیچاره خودش فهمیداگه تا 24 ساعت دیگه ام زنگ بزنه کسی سگ محلش نمیده!...امروزم طبق معمول 5 روز گذشته حوصله دانشگاه رفتن وندارم!گوربابای درس ودانشگاه...مگه من بااین فکرمشغول وذهن آشفته می تونم درس بخونم؟...5روزه که دانشگاه نمیرم!یعنی اصلا حال وحوصله درس خوندن ندارم.این روزا حوصله هیچ کاری وندارم.
قاب عکس رادوین وبا دقت وحوصله روی تخت گذاشتم ودستام وازهم بازکردم وکش وقوسی به بدنم دادم...سرم وبه سمت قاب عکس خم کردم وبوسه ای روی صورت رادوین نشوندم واز جابلند شدم!
وقتی بودکه نمی بوسیدمش،حالاکه رفته روزی شوصون بارماچش می کنم ودلتنگش میشم!...این چه دردیه که ما آدما دچارشیم؟چرا فقط وقتی می فهمیم دوروبریامون برامون عزیزن که ازمون دور شده باشن؟!...نبودن رادوین خیلی چیزا رو تغییر داده!نبودنش بهم ثابت کرده که چقدر بهش وابسته شدم وچقدر محتاج نگاهشم...!
خواستم از اتاق خارج بشم که گوشیم زنگ خورد...دوباره مثل وحشیا به سمت گوشیم که روی میز کنارتخت بود،حمله کردم و بی توجه به اسم روی صفحه اش،باشوق وذوق جواب دادم:
- الو...رادوین؟!
- رادوین خرکیه دیوونه؟...منم!(وبعد از کمی فکرکردن ادامه داد:)وایساببینم...اصلا مگه رادوین به توزنگ میزنه که فکرکردی من رادوینم؟!رادوین شماره توروداره؟بهش شماره دادی؟خاک توسرت...خجالت نمی کشی؟مگه دختربه پسر شماره میده بی حیا؟!
از پرچونگی ارغوان کلافه شده بودم!...نفسم وبافوت بیرون دادم وگفتم:ارغوان جان یه نفسی بده به خودت!یچهارتا نفس بکش بذار اکسیژن به مخت برسه تابهتر وِر بزنی!
ارغوان با لحن دلخوری گفت:بشیم بینیم بابا!تواول جواب سوالای من وبده بعد شیرین زبونی کن!هیچ معلوم هست گدوم گوری هستی دختر؟5 روزه اصلا دانشگاه نمیای...قبل اونم که همه کلاسارو یکی درمیون می پیچوندی!زنگم که بهت میزنم جواب نمیدی مگراینکه خیال کنی رادوین جونت زنگیده!...الانم که هرچی زنگ درخونه بی صاحابت ومیزنم دروبازنمی کنی!کدوم گوری هستی تو؟!
خونسردوبی تفاوت گفتم:خونه رادوینم...درومیزنم بیا بالا!
این وکه گفتم جیغ کشید:
- چی گفتی؟!خونه رادوین؟...خاک به سرم...تواونجاچه غلطی می کنی؟نکنه دیشب...نکنه!...
- چرند نگو اری!...رادوین 12 روزه که خونه نیومده.حالام انقدر فک نزن درو بازمی کنم بیابالا!...فقط حواست باشه بیای خونه رادوینا!
درحالیکه ادام ودرمیاورد،گفت:رادوین.رادوی ن!کشتی تومن وبا اینرادوین جونت!...خوبه قبلا اسمش میومد کهیر میزدا حالا همه چیزش شده رادوین!...این دربی صاحاب و باز کن من بیام بالاپوستت وبکنم!
گوشی وقطع کردم وبه سمت آیفون رفتم ودکمه اش وبدون هیچ حرفی فشار دادم.
طولی نکشید که زنگ در به صدا دراومد!
اُه!...باچه سرعتی خودش ورسونده؟!
باچشمای گردشده از تعجب دستم وبه سمت دستگیره در دراز کردم ودروباز کردم...
همین که درباز شد،ارغوان شروع کردبه جیغ جیغ کردن:
- خجالت نمی کشی؟نمیگی نگرانت میشم الاغ؟!چرا انقدر بی احساسی؟می دونی چندروزه ازت بی خبرم؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم ولی جواب نگرفتم؟آخه توچرا انقدر بی فکری؟!...چرا دانشگاه نمیای؟چی شده؟!...رها...بازچه گندی زدی؟!
سعی کردم خفه اش کنم ونذارم بیشتراز اون حرف بزنه...بی هواکشیدمش توبغلم وزیرگوشش گفتم:دلم برات تنگ شده بود اری!...
این حرف وکه زدم یاد رادوین افتادم!...یاد اون روزی که به اینکه من اسم ارغوان واشکان ومخفف می کردم، می خندید...اون روز که ماشینش خراب شده بود وارغوان اون وامیرو رسوند.
اشک توچشمام جمع شده بود!...باهر حرف یا اتفاقی به یاد رادوین می افتادم...اصلا این رادوینی که به قول ارغوان من باشنیدن اسمش کهیر میزدم،چجوری انقدر باهام صمیمی شد؟یهوچجوری شد همه فکر وذکرمن؟چجوری یه بخش بزرگ از زندگی وخاطراتم وبه خودش اختصاص داد؟چرا انقدر باهاش خاطره دارم که حتی شنیدن یه کلمه من ومی بره به فلان تاریخ وفلان اتفاق وباعث اشک ریختنم میشه؟...این همه وابستگی یهو ازکجاپیدا شد؟!
اشکم جاری شد وطولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!خودم وبه ارغوان فشار دادم وزار زدم!... اونقدر گریه کردم که به فین فین افتادم!
ارغوان من وازآغوشش بیرون کشید وباتعجب خیره شد به چشمای اشکیم!
متعجب گفت:واسه دوری از من گریه می کنی دیوونه؟!(لبخندشیطونی زد وادامه داد:)اگه می دونستم انقدر دلت برام تنگ شده زودتر میومدم پیشت!
لبخندتلخی روی لبم نشست...کاش دلیل گریه هام همینی بودکه ارغوان می گفت...کاش همه چیز به همین سادگی حل شدنی بود!
ارغوان وارد خونه رادوین شد ودروبست.بانگاهش همه جارو زیر نظرگفته بود...به سمت مبل رفت ونشست...اشاره کردکه منم کنارش بشینم.به سمت ارغوان رفتم و جایی نشستم که اشاره کرده بود...درست کنارش!
ارغوان همون طورکه بانگاهش خونه رومتر می کرد،گفت:عجیبه!...امیر همیشه میگه خونه رادوین بازار شامه امااینجا...زیادی تمیزه!
رسما فکش چسبیده بود به زمین!
زیرلب گفتم:امیر راست میگه.اینجا تا همین چند روز پیشم بازار شام بود...من تمیزش کردم!
این وکه گفتم،ارغوان دست از وارسی کردن خونه برداشت وبا چشمای گردشده از تعجبش،خیره شد بهم!
به من اشاره کرد وباتته پته گفت:تو...تو...تو؟!... توخونه رادوین وتمیز کردی؟
بی تفاوت شونه ای بالاانداختم وگفتم:خب آره...گناه که نکردم!
یهو تعجبش جاش ودادبه عصبانیت.به سمتم خیز برداشت وشدیه کوه آتشفشان وفوران کرد:
- چت شده تو؟...هرکی ندونه من می دونم تومحض رضای خدا موش نمی گیری!رهایی که من می شناسم دست به کهنه چرکای ننه اشم نمیزنه که مبادا دستش اوف بشه!...حالاچی شده خونه رادوین وسابیدی؟!
اشاره ای به سرامیکای کف هال کرد وگفت:نیگا چه برقیم انداخته سرامیکارو!...خداوکیلی چند ساعت نشستی اینارو سابیدی؟اصلا چرا توباید خونه رادوین وتمیز کنی؟
چیزی نگفتم...اصلا مگه چیزی داشتم که بگم؟!
نگاهم وازارغوان گرفتم وسرم وانداختم پایین...
یهو ارغوان جیع زد:
- رها!!!به من نگاه کن...
باصدای جیغش دومتر پریدم هوا!...باترس ولرز سرم وبلند کردم وخیره شدم به ارغوان!دختره دیوونه باجیغش زهرِ ترکم کرد!
باتعجب گفتم:چته؟چرا جیغ میزنی؟
اشاره ای به من کرد وباتته پته گفت:رهـــــا... چش...چشمات!

آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:چشمام چی؟
همچین گفت چشمات که یه آن فکرکردم چشمام از جادراومده!...دستی به چشمام کشیدم ومطمئن شدم که جفت چشمام سرجاشونن!ایناکه سالمن!ارغوان واسه چی جیغ میزنه؟...
یهو صورت ارغوان مچاله شد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت...بغض کردوگفت:الهی ارغوان پیش مرگت بشه...چت شده؟چرا پای چشمات گودافتاده؟گریه کردی؟چرا عزیز دلم؟!مگه ارغوان مرده که توگریه می کنی؟...الهی فدات بشم...ببین چشماش شده دوتاکاسه خون!
وبهم نزدیک تر شدومن وکشید توبغلش!محکم به خودش فشارم داد وبغض آلود گفت:چی شده؟...چرا این شکلی شدی؟!...این چه سَرو ریختیه؟چرا صورتت عین گچ سفید شده؟ چرا عین روح سفید شدی!؟چند وقته یه دستی به سرو روت نکشیدی؟...مگه شوور نداشته ات مرده؟چرا عین زنای شوور مرده شدی؟!
یهو هِه بلندی کرد ومن واز آغوشش بیرون کشید...خیره شدبه صورتم...دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشتاش وکشید روی گونه هام...زیرلب گفت:گونه هات کجارفتن؟...آب شدن؟صورت گردت چرا لاغر شده؟مگه غذا نمی خوری؟
چیزی نگفتم...
این چندروزه اصلا اشتها ندارم...به زور سه چهارتا لقمه می خورم که از شدت گرسنگی ضعف نکنم!
نگاهم واز نگاه نگران ارغوان گرفتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.چشمام وبستم وقطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
واقعا عین روح سفید شدم؟...لاغرشدم؟...چشمام قرمز شده؟...
تواین مدت حتی یک بارم نگاهی به قیافه خودم توی آینه ننداختم!...قیافه وسر و وضعم برام مهم نیست...خورد وخوراکمم مهم نیست...اصلادیگه این روزا هیچی واسم مهم نیست!
صدای ارغوان به گوشم خورد:
- رها...توچت شده؟!...داری گریه می کنی؟چرا هی میزنی زیر گریه...چرا این شکلی شدی؟...عاشق شدی دیوونه؟
بغض گلوم وچنگ انداخت...لعنت به این بغض!لعنت به منه خر...لعنت به رادوین...لعنت به همه!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
عاشق شدم؟...شاید!...ارغوان به شوخی اون حرف وزد ولی به گمونم من جدی جدی عاشق شدم!
با حرف ارغوان،بی اختیار یاد حرف رادوین افتادم.یاد حرفی که یه شب،لب ساحل بهم زد:
- عشق،یه احساس پاک وخالصانه از ته قلبه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کس وهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقش نیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره...
عشق؟...این روزا به هیچ کس وهیچ چیز اهمیت نمیدم...ازخودم غافلم!فقط اسم رادوین روی لبام حک شده...قبل از رفتنش ،قبل از اینکه سفرش مارو ازهم دورکنه،وقتی نگاهم به نگاهش میخورد هول می کردم،ضربان قلبم می رفت بالا ونفسم به شماره می افتاد...فکر روبروشدن باچشماش ته دلم وخالی می کرد!همیشه سعی می کردم کمتر بهش خیره بشم تا بیشتراز این وابسته چشماش نشم...اما حالا حاضرم تموم زندگیم وبدم تافقط یه لحظه،فقط یه لحظه دیگه توچشمای عسلیش خیره بشم...من دیگه نمی تونم به نگاه توی قاب عکس بسنده کنم!من نگاه واقعیش ومیخوام...من نگاهت ومیخوام رادوین!...چرا من و وابسته خودت کردی واز پیشم رفتی؟!
- رها...چرا چیزی نمیگی؟...
چشمام وباز کردم وسرم وکه به پشتی مبل تکیه زده بود،به سمت ارغوان چرخوندم...خیره شدم توچشماش وگفتم:ارغوان...عاشق شدن چه شکلیه؟
ارغوان از سوالم جاخورده بود!...حقم داشت بیچاره...اگه بی مقدمه و یهویی ازهرکی همچین سوالی بپرسی طرف کپ می کنه!
گیج وگنگ نگاهی بهم انداخت وگفت:خب...عاشق شدن یعنی وقتی صداش ومی شنوی دلت بلرزه!وقتی نگاهش به نگاهت میفته خودت وببازی ودلت هری بریزه پایین...وقتی نمی بینیش حس می کنی دلت میخواداز جاکنده بشه!حس می کنی یه چیزی وکم داری...انگار یه چیزی روگم کردی! عشق یعنی وابسته شدن،دلتنگی،بی نیاز شدن از همه کس وهمه چیز ومحتاج شدن به یه نفر...عشق یعنی محتاج ونیازمند یه نگاه شدن!نگاهی که تمام شیرینی های دنیارو برات رقم میزنه...نگاهی که وقتی بهش خیره میشی زمین وزمان از دستت میره!... عشق یعنی دیگه منی وجود نداره...یعنی همه چی اونه!...
باهر حرفی که میزد،قطره اشکی از چشمم جاری میشد...حرفاش که تموم شد،صورتم از اشک خیس شده بود!
ایناحرفای دل من بود...احساسی که ارغوان ازش حرف میزد همون احساس گنگ وعجیب من بود.پس علائم عشق شبیه علائم احساس منه؟من عاشق شدم؟...عاشق رادوین؟...این احساس اسمش عشقه؟!...
همون طوکه اشک می ریختم،زیرلب حرفای آخر ارغوان وزمزمه کردم:
- عشق یعنی دیگه منی وجود نداره....یعنی همه چی اونه!
تواین 12 روز،همه چی شده رادوین!...دیگه رهایی وجود ندارهمه چی رادوینه!
کاش زودتر به احساسم پی می بردم!کاش زودتر می فهمیدم که عاشق شدم.قبل از اینکه از پیشم بره...قبل از اینکه دوریش دیوونه ام کنه!کاش قبل از رفتنش،می فهمیدم که دوسش دارم!...این احساسی که توقلب من جاخوش کرده،مال یه روز ودو روز نیست!این احساس خیلی وقته که توقلبمه...شاید از اون شبی که رادوین کنارم موندودستم وتودستاش گرفت تانترسم...یاشاید خیلی قبل تراز اون!...نمی دونم این احساس دقیقا از کجاشروع شد ولی آروم آروم وکم کم عاشقم کرد...بدون اینکه خودم بفهمم!ازاولشم از رادوین متنفرنبودم...به خودم تلقین می کردم که ازش بدم میادولی هیچ وقت ازش متنفرنبودم...این وحالامی فهمم!حالامی فهمم که خیلی وقته که به رادوین وابسته شدم...اما توتمام این مدت داشتم خودم وگول میزدم ونمی خواستم اعتراف کنم که دوسش دارم!چرا انقدر دیر به احساسم پی بردم؟چرا انکارمی کردم که عاشقم؟... من تاحالاعاشق نشده بودم ونمی دونستم که عاشق شدن چه شکلیه!ولی حالا با نبودن رادوین درکنارم،عشق ولمس کردم...رفتن ونبودنش بهم ثابت کردکه چقدر واسم مهم شده!که چقدر بهش وابسته اشم...که چقدر دوسش دارم!...دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم...این احساس اسمش عشقه!من عاشق رادوین شدم...حرفای ارغوان ورادوینم این احساس وتایید می کنن.
ارغوان باتعجب خیره شده بود بهم...جدا از تعجبی که توچشماش موج میزد،لبخندی روی لبش بود...باشیطنت گفت:پس بالاخره رهای بی احساس منم عاشق شد؟...کی بوده که تونسته قلب تورو عاشق کنه؟... کیه این دوماد خوشبخت؟
بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
-رادوین...رادوین...
وقتی اسمش وبه زبون میاوردم،ته دلم یه جوری می شد...تواین چندروز اونقدر اسمش وباخودم زمزمه کردم ودلتنگش شدم که حالا حس می کنم اسمش با تمام وجودم عجین شده.این کلمه 6 حرفی شده تمام زندگی من!...عطر تن صاحب این اسم شده دلیل نفس کشیدنم...قاب عکس روی میزش شده قرص خواب آورشب هام...
ارغوان باتعجب جیغ زد:
- رادوین؟!
همونطورکه اشک می ریختم لبخندی زدم...
لبخندمن شد مهر تاییدی به حرف ارغوان!
جیغ بلند دیگه ای زد ومن وکشید توآغوشش...دستاش ودور کتفم حلقه کرد وزیرگوشم گفت:تبریک...رها جونم تبریک!...قربونت برم الهی...
لبخند روی لبم بود اما گریه ام شدت گرفته بود!...به هق هق افتادم...خودم ومحکم به ارغوان فشار دادم واشک ریختم.
صدایی تووجودم فریاد می کشید:
- کاش به جای ارغوان الان آغوش تو واسم باز بود...آرامشی که توآغوشت هست هیچ جای دیگه نیست...هیچ جای دیگه!
هنوز چند دقیقه ای از رفتن ارغوان نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا دراومد!
کلافه وبی حوصله به سمت آیفون رفتم.
زیرلب غرمیزدم:
- ارغوان دیوونه بازم یه چیزی وجاگذاشت!...خداصبربده به امیربیچاره...حواس پرت ترین زن دنیا نصیبش شده!
به خیال اینکه ارغوانه،خیره شدم به صفحه آیفون...
نگاهم که به صفحه اش افتاد،سنکوب کردم!...تنم یخ کرده بود!
یا قمر بنی هاشم!
این آرتان دیوونه اینجاچیکار می کنه؟...اصلا چرا زنگ در خونه رادوین وزده؟!این ازکجامی دونه که من توخونه رادوین لنگرانداختم وکنگر می خورم؟
اولش خواستم جواب ندم تا بره ردِ کارش امادیدم ضایعست!دیدی یه موقع زنگ زد به ارغوان ازش پرسید رهاخونه هست یانه وارغوانم گفت آره!...اون وقت شرفم میره کف پام...از طرف دیگه احترم گذاشتن به آرتان یعنی احترام قائل شدن برای ارغوان!اونقدری اری رو دوست دارم که حاضرم به خاطرش این داداش چندشش وتحمل کنم.
باترس ولرز گوشی آیفون وبه دست گرفتم وباصدای خش دار ولرزونی گفتم:بله؟
آرتان تک سرفه ای کرد وبالحن مودبی گفت:معذرت میخوام خانوم با خانوم شایان کار داشتم.می دونید زنگشون کدوم یکیه؟
اونقدر صدام خش دار بودکه بیچاره من ونشناخت!...پس آرتان زنگ واشتباه زده واز دست قضا دست گذاشته روی زنگ خونه رادوین؟!

و دکمه آیفون وفشاردادم وگوشی وسر جاش گذاشتم!به جای اینکه شماره واحد خودم وبدم شماره واحد رادوین ودادم!...حوصله نداشتم دوساعت از اینجا نقل مکان کنم و برم اونجا...بیخیال بابا!آرتان که اصلا خبر نداره خونه من واحد چنده!بیچاره اونقدر از مرحله پرته که زنگ رو هم اشتباه زده.باعجله به سمت اتاق رفتم وآماده شدم...هم مانتو پوشیدم وهم شال!...آخه به آرتان که اعتباری نیست اگه جلوش راحت باشم،هیز بازیش عود میکنه،حالا بیا و درستش کن!زنگ در به صدا دراومد...حتی نیم نگاهی به آینه ننداختم که ببینم قیافه ام درچه حاله!...اصلا واسم مهم نبود!حالامگه کی میخواد بیاد؟آرتانه دیگه...خیلی از ریختش خوشم میاد حالا بیام به خاطرش ترگل ورگلم کنم خودم و؟! اگه به ارغوان ودوستی چندین وچندساله خانوادگیمون نبود،اصلا راهشم نمی دادم بیاد توخونه!به سمت در رفتم ودستم وبه سمت دست گیره دراز کردم...نفسم بند اومده بود...تنم همچنان یخِ یخ بود!...می ترسیدم...از حرکات ورفتاری که ممکن بوداز آرتان سربزنه.می ترسیدم وقتی بامن تنهابشه،به سرش بزنه که کارای خاک برسری بکنه...اما حالا دیگه برای کنار کشیدن خیلی دیر شده بود،آرتان می دونست که من خونه ام وبسی ضایع بود اگه درو بازنمی کردم!به سختی نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتربشه...تمام جرئت وشجاعتم وجمع کردم و درباز کردم.با نگاه خیره اش روبرو شدم وقیافه ام مچاله شد!دوباره هیز بازیاش شروع شد...خدایا خودت همه چی وبه خیر بگذرون!نگاه خیره اش روی چشمام ثابت موند...هیچ احساسی نداشتم وقتی بهم زل میزد فقط دلم میخواست جفت پابرم توحلقش!اخمی کردم واز جلوی در کنار رفتم...رسمی وخشک گفتم:سلام...بفرمایید تو!بی توجه به لحن من،لبخندی زد وبالحن شاد ومهربونی گفت:اُه اُه!چه بداخلاق! سلام...حال خانوم کوچولوی خوشگل ماخوبه؟اما من هیچ عکس العملی دربرابر این حرفش نشون ندادم...دریغ از یه لبخند!اولین باری بودکه باهش اونقدر سرد ورسمی برخورد می کردم!...خیلی از رفتارم تعجب کرده بوداما سعی کرد به روی خودش نیاره!وارد خونه شد و من دروپشت سرش بستم.زیرلب تعارفی کردم وازش خواستم که روی مبل بشینه.آرتان که نشست،منم دقیقا روبروش نشستم...جرئت نکردم برم کنارش بشینم.بهش اعتماد نداشتم!...دیدی یه وقت قضیه رو بی ناموسی کرد!نگاهی بهش انداختم...خیره شده بود به روبروش و اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود!لبخندروی لبش کاملا محو شده بود...جوری سگرمه هاش تو هم بود که اگه کسی می دیدش فکرمی کرد یکی سنگ قبرش وبی اجازه شسته!وا!این که تاهمین چند دقیقه پیش اونقدر خوشحال وشاد وشنگول بود!حالاچرا یهو اخماش رفت توهم؟نه میلی به پذیرایی کردن از آرتان داشتم ونه حالش و!...برای خلاص کردن خودم از این وظیفه،بالحنی که سعی می کردم شرمنده به نظربیاد گفتم:واقعا ببخشید...معذرت می خوام آرتان.چیزی ندارم که ازت پذیرایی کنم...دروغ گفتم!...تویخچال رادوین از شیر مرغ تاجون آدمیزاد پیدا می شدولی من حال وحوصله پذیرایی کردن نداشتم!نگاه عصبانی ودرهمش واز نقطه مبهومی که بهش خیره شده بود،گرفت وزل زدبه چشمام...نفس عمیقی کشیدتا عصبانیتش فروکش کنه وسعی کرد اخم روی پیشونیش وازبین ببره.زیرلب گفت:من که غریبه نیستم...مهم نیست!یه کم درو دیوار و وسایل خونه رو دید زد واز آب وهوا وچیزای مزخرف صحبت کردتابره سراصل مطلب!متنفربودم از مقدمه چینی...چرا حرفش ونمیزنه؟!بالاخره بعداز کلی دست دست کردن،زبون آقاآرتان باز شد وبالحن مشوش ومضطربی گفت:حتما...می دونی که برای چی به اینجا اومدم!- آره خب...توعروسی ارغوان بهم گفتی که یه روز میای پیشم ودرمورد یه موضوع مهم باهام صحبت می کنی.(پوزخندی زدم وادامه دادم:)اما حس نمی کنی یه ذره دیر اومدی؟می دونی چقدر از اون شب میگذره؟سعی می کرد دربرابر بی محلی ها وپوزخند روی لبم خونسرد باشه...نفس عمیقی کشید وبالحن مهربونی که رگه های عصبانیت توش موج میزد،گفت:خب کارای اقامت وپاس بورد و... زیاد طول کشید.می خواستم وقتی باهات حرف بزنم که ازهمه چی مطمئن شده باشم وتمام کارای اقامتم درست شده باشه!حالاکه همه چی اوکی شده اومدم تاحرفم وبهت بزنم...(لبخندمهربونی زد وادامه داد:) حالااجازه هست حرف بزنم؟باسکوتم بهش اجازه حرف زدن دادم...آرتان لبش وبازبونش تر کرد وشروع کرد به حرف زدن:- خیلی وقته می خوام یه چیزی وبهت بگم...خیلی وقته یه سری حرف ودرد دل وتو دلم ریختم تابه وقتش بهت بزنم.خیلی وقته که منتظر این لحظه ام!...بذار از اول شروع کنم! از 20 وخورده ای سال پیش...وقتی تو یه دختر کوچولو بودی! ازهمون موقعم یه احساس خاص ومتفاوتی نسبت به توداشتم!احساسی که هیچ وقت به هیچ کس نداشتم....دلم می خواست همیشه وهمه جا کنارم باشی،فقط کنارمن.بامن باشی اما فقط بامن،می خواستم همیشه کمکت کنم وبرات یه حامی باشم...یه تکیه گاه که بتونی بااطمینان کامل بهش تکیه کنی...از همون بچگی وقتی باپسرای دیگه حرف میزدی یاباهاشون بازی می کردی،حسودیم می شد. من فقط تورو برای خودم می خواستم ونمی تونستم ببینم که با کس دیگه ای هستی! بزرگ ترکه شدم،احساسمم قوی ترشد...این احساس قوی خیلی وقته که تو دل من جاخوش کرده! خیلی وقته همه چی وریختم تودلم وچیزی نگفتم...خیلی وقته رها!...همش از این می ترسیدم که مبادا از حرفام ناراحت بشی.که مبادا ازم بدت بیاد...نمی دونم چرا ولی حس می کردم اگه پیشت اعتراف کنم،ازم زده میشی.خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حرفارو بهت بزنم یا نه...!برام سخته که از این احساس حرف بزنم اما...بالاخره که یه روز باید بفهمی!من که نمی تونم تاابد همین جوری مسکوت وخاموش بمونم.بالاخره که یه روز باید به زبون بیام...امروز اومدم تا این به این احساس قدیمی وریشه دار اعتراف کنم.تا حرف دلم وبهت بزنم وخلاص شم...از این همه سکوت ونگفتن خسته شدم.می دونم که می دونی چقدر سخته کنار گذاشتن غرور،اونم برای یه مرد!اما باوجود تمام این سختیا،من غرورم وکنار میذارم وحرف دلم وبهت میزنم...بسه هرچی سکوت کردم ودم نزدم!به اینجاکه رسید،مکث کردونفس عمیقی کشید...چشماش وبست...معلوم بودکه حرف زدن براش سخته.به هرسختی بود به زبون اومد وزیرلب گفت:رها...من...من...دوست دارم!با این حرفش چشمام پراز اشک شد!اشک توی چشمام،به خاطر آرتان وابرازعلاقه اش نبود...به خاطر رادوین بود!...به خاطر احساسی که نسبت بهش داشتم.حس می کردم که من ورادوین یه نقطه مشترک داریم...جفتمون عاشق شدیم وحرف زدن از احسامون برامون سخته...اما آرتان به هرسختی بود به احساسش اعتراف کرد.یعنی منم می تونم مثل آرتان شجاع باشم؟!...می تونم به رادوین بگم که دوسش دارم؟که غرورم وزیرپابذارم وازش بخوام برگرده؟...آرتان باچشمای بسته ادامه داد:- اومدم اینجا تا ازت بخوام بامن بیای.تاشریک زندگیم باشی.تااحساسم وباهات قسمت کنم...رها...من اومدم اینجا تا ازت بخوام باهام ازدواج کنی!...اگه بهم جواب مثبت بدی،دستت و میگیرم وباهم میریم پاریس...یه زندگی رویایی وبرات می سازم رها...فقط کافیه قبول کنی!آرتان ومی فهمیدم...درکش می کردم!...حالاکه فهمیده بودم اونم مثل منه واحساسش شبیه احساس من،نمی خواستم دلش وبشکونم اماوقتی هیچ احساسی بهش نداشتم...وقتی یکی دیگه رومی خواستم.چی باید می گفتم؟...آرتان چشماش وباز کرد وخیره شد به چشمای من...چشمای اشکیم وکه دید،لبخندی روی لبش نشست!بیچاره فکرکرد تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم!نمی دونست که دل بی صاحب من به جای دیگه یا بنده...باخوشحالی وشادی که دیدن اشک توچشمای من،بهش داده بود گفت:جوابت مثبته؟خیره شدم به آرتان...باصدای بغض آلودی گفتم:می فهممت آرتان...احساست ودرک می کنم.نمی خوام دلت وبشکونم.نمی خوام ناراحتت کنم اما...هرکسی این اجازه رو داره که برای زندگی خودش تصمیم بگیره.من نمی تونم باتو ازدواج کنم...چون احساسی بهت ندارم!...اگه تو با کسی ازدواج کنی که دوست نداره،زندگیت وتباه کردی!اونجوری هم خودت وبدبخت کردی وهم یکی دیگه رو.آرتان گیج ومتعجب زل زده بود به من...انگار نمی تونست حرفام وهضم کنه...ازسر گیجی خندید وگفت:اما...من می تونم عاشقت کنم!می تونم رها...اگه بهم اعتماد کنی،اگه جوابت مثبت باشه،اگه دست رد به سینه ام نزنی خوشبختت می کنم...نمیذارم حتی یه لحظه احساس ناراحتی کنی...نمیذارم رها...اونقدر عشق ومحبت به پات میریزم که عاشقم بشی...من عاشقت می کنم...قول میدم!سرم وبه زیر انداختم وگفتم:نمی تونی آرتان...هرقدرهم که عشق وعلاقه ات وحرومِ من کنی دلم عاشقت نمیشه!صدای غمگین وپربغض آرتان به گوشم خورد:- آخه چرا؟سر بلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندتلخی روی لبم نشوندم و گفتم:دلی که خودش به یه جای دیگه گیره می تونه عاشق بشه؟بغض توی گوم داشت خفه ام می کرد...دستم وبه سمت گلوم بردم وگلوم ومالیدم...تا شاید بتونم سنگینی این بغض وبانوازش کمتر کنم!آرتان ناباورانه بهم خیره شده بود...من من کنان گفت:پای...پای...این پسره...درمیونه؟وبانگاهش به نقطه نامعلومی اشاره کرد...به نقطه ای درست مقابل خودش!رد نگاهش وگرفتم وسربرگردوندم...نگاهم گره خورد به قاب عکس روی دیوار!...لبخندی روی لبم نشست...همون عکسی بودکه رادوین لب دریا گرفته بودش!همون عکسی که وقتی برای اولین بار اومده بودم خونه اش وتمیز کنم،چشمم خوردبهش...پاک این عکس وفراموش کرده بودم!اصلا یادم رفت که روی دیوار برش دارم...پس بگو آرتان چرا اخم کرد!نگاهش به عکس رادوین خیره شد واخم روی پیشونیش نشست.بی اختیار زیرلب زمزمه کردم:- پسره...می دونی چقدر دوست دارم؟!
لبخندتلخ روی لبم پررنگ تر شد...بالاخره از عکس جذاب وخیره کننده رادوین چشم برداشتم وروم وبرگردوندم.زل زدم توچشمای آرتان...من- متاسفم...هیچی نگفت...هیچی...فقط نگاهم کرد...یه نگاه غمگین وناراحت وشکست خورده!...دلم سوخت...می دونستم که الان چه حالی داره اما...من نمی تونستم به خاطر دل رحمی،زندگی آینده ام وتباه کنم...من نمی تونستم از رادوین بگذرم وباآرتان باشم...چجوری از کسی می گذشتم که تازه عشقش تودلم جاخوش کرده بود؟...کسی که انقدر دوسش داشتم؟من نمی تونستم از رادوین بگذرم!نگاه خیره آرتان،شرمنده ام کرد...نگاهم واز نگاهش گرفتم وسربه زیر انداختم...عذاب وجدان داشتم...حس می کردم برای دومین بار دل یه نفروشکوندم.اول بابک وحالام آرتان...صدای پربغض وغمگین درعین حال متواضعانه اش،به گوشم خورد:- اگه دوسش داری،اگه می دونی باهاش خوشبختی،اگه توقلبت جاگرفته وبیرون نمیره،اگه از ته دل عاشقشی...حرفی نیست...فقط کاش لیاقتت وداشته باشه!وآه پرسوزی کشید...عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!پربغض وناراحت زیرلب گفتم:معذرت می خوام آرتان...من وببخش!خنده تلخی کرد وگفت:چرا خانوم کوچولو؟مگه کار اشتباهی کردی که ببخشمت؟...توعاشق شدی...همین!مهم نیست بامن یا بی من،تنهاآروزم برات اینه که خوشبخت بشی!درکنار کسی که از ته دل دوسش داری...سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...لبخند تلخی زد...لبخندش وبالبخندی عینا شبیه خودش جواب دادم!از جابلند شد وزیرلب گفت:خداحافظ...باصدای آروم وخش داری جوابش ودادم.وبه سمت در رفت وچند لحظه بعد،صدای به هم کوبیده شدن در خونه رادوین به گوشم خورد!آرتان اونقدارییم که فکرمی کردم بدنیست!یعنی اصلا بدنیست...خیلیم باگذشت ومهربونه ولی اون کسی نیست که من دنبالش می گردم...من رادوین می خوام ونمی تونم کس دیگه ای روجایگزینش کنم.آرتان من وفهمید وتنهام گذاشت تا خوشبخت باشم...تااونجوری که دلم می خواد زندگی کنم!...همچین آدمی نمی تونه بدباشه!هنوزم عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی ته قلبم بهم می گفت که راه درست وانتخاب کردم.بی اختیار از جابلند شدم وروم به سمت دیوار برگردوندم...خیره شدم به رادوین...چشمای عسلی خوش رنگش،تواین عکس زیر یه عینک دودی مخفی شده بودن.زل زدم به عینک دودی روی چشمش وسعی کردم دوتاتیله عسلی ودرست به جای اون عینک تصور کنم...لبخندتلخی روی لبم نقش بست...زیرلب زمزمه کردم:- نکنه وقتی منم غرورم وکنار بذارم وپیشت اعتراف کنم،جوابی روازت بشنوم که آرتان از من شنید؟!...طاقتش وندارم رادوین!من مثل آرتان باگذشت ومهربون نیستم!نمی تونم ببینم که دلت جای دیگه ای گیر باشه...که عاشق کس دیگه ای باشی...رادوین،من مثل آرتان شجاع نیستم...می ترسم!می ترسم که پسم بزنی...که شرمنده وخجالت زده توچشمام خیره بشی وبگی"متاسفم..."من می ترسم رادوین...**********تو بالکن خونه رادوین،روی زمین نشسته بودم وزانوهام وبغل گرفته بودم...نگاهم به ماه خیره بود...امشب،ماه کامل ِکامله!زیباتر ودرخشنده تراز شبای قبل...لبخندی روی لبم نقش بست...فکراین که رادوینم زیر سقف همین آسمونه وممکنه همین حالا به ماه خیره شده باشه،باعث می شدکه زل بزنم به ماه...گوشیم و توی دستم فشردم و یه آهنگ وپلی کردم.نگاهم روی ماه بود،گوشم به آهنگ ودلم پیش رادوین...چشای من،پرِخواهشهنگاه تویه نوازشه برای این دل دیوونهدلم برات پرمی کشهصدات واسم آرامشهنگات مثه نم بارونهدوست دارم،دلم میگیره بی توبی هواهرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صداعشقت توخونمهقلب توقلب منه!هرجاتوهرنفس،دل واسه تومیزنهکی غیر توعزیزم،همه حرفام ومی دونهاشکام وکی می فهمه،غم چشمام ومی خونهعشقت کار خدا بودکه توروبه دلم دادهدنیامن وفهمیده،مهرت به دلم افتادهاین قسمت وهماهنگ با آهنگ زیرلب زمزمه کردم:دوست دارم،دلم میگیره بی توبی هواهرلحظه قلب من می شکنه بی تو بی صداعشقت توخونمهقلب توقلب منه!هرجاتوهرنفس دل واسه تومیزنه"بی هوا-امین رستمی"تصویر ماه تار شده بود!...چشمای پراز اشکم،اجازه نمی دادکه بتونم تصویر ماه ودرست و واضح ببینم...قطره اشکی از چشمام چکید.بغض گلوم ومی فشرد...احساس خفگی می کردم!چشمام وبستم وبه سختی نفس عمیقی کشیدم.گلوم از شدت درد می سوخت!...قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد.زمزمه کردم:- دقیقا شده 12 روز...12 روزه که رفتی...12روزه که من تنهام!...12روزه که کارم شده بغض کردن واشک ریختن!چرا برنمی گردی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟...صدای زنگ اس ام اس گوشیم باعث شدکه چشمای اشکیم وبازکنم.کلافه وبی حوصله دست بردم وقفل گوشی وبازکردم...این بار مثل وحشیا نپریدم روی گوشیم. می دونستم که امکان نداره رادوین باشه...چون رادوین هیچ وقت اس ام اس نمیده وفقط زنگ میزنه.تواین 12 روز،فقط 11 بار بهم زنگ زده...امروزم اصلا زنگ نزده!به گمونم اونقدر سرش شلوغه که وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به حرف زدن بامن!نگاه ناامیدم ودوختم به صفحه گوشی واس ام اس وبازکردم...به چشمام اعتماد نداشتم...چیزی وکه می دیدم،باورنمی کردم!اس از طرف رادوین بود:- مـســافــرتــریــن آدم دنیـا هــــــم دست خــطی مـی خــواهد کـه بـنـویـســد بـرایــش" زود بــرگــــرد "طـاقـت دوری ات را نـدارم...یه باردیگه متن اسش وزیرلب زمزمه کردم...قطره اشکی از چشمم چکید...لبم وبه دندون گرفتم وقطره های اشک بعدی،روی گونه هام سرخوردن.می خوام برات بنویسم که برگردی...می خوام بهت بگم که طاقت دوریت وندارم اما غرورم نمیذاره!این لعنتی نمیذاره...گذشته از اون،تاقبل از این اس ام اس حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که دلت واسم تنگ شده باشه،چون هیچ حرفی از دلتنگی نزدی...تواین 11 باری که بهم زنگ زدی،حتی یه کلمه هم از دلتنگی نگفتی!هیچی نگفتی...شاید حالاهم همین جوری این اس ودادی...شاید هیچ دل تنگی پشت این جمله های پرمعنی نبوده...با اینکه احتمال می دادم،رادوین دلتنگ نباشه وبی منظور این اس وبرام فرستاده باشه،دستم دکمه سبزو لمس کرد وبهش زنگ زدم...به دوتا زنگ نکشید که جواب داد!...انگار روی گوشیش خوابیده بود:- الو سلام...تک سرفه ای کردم تاصدام خش دارنباشه...دستی به چشمای اشکیم کشیدم وجلوی باریدنشون وگرفتم.سعی کردم لحنم شوخ وپرانرژی باشه...هرچند که موفق نبودم:- سلام...مسافرترین آدم دنیاچطوره؟مکث کوتاهی کرد...نفسش وبافوت بیرون دادوگفت:خوب نیست!دلم هری ریخت...بالحنی که نگرانی وآشفتگی توش موج میزد،گفتم:باز دوباره مریض شدی؟مگه خوب نشده بودی؟...حالت خیلی بده؟!بازم سرفه می کنی؟...ببینم تب که نداری...داری؟باکنایه پرسید:خیلی نگرانمی؟- خب آره...- چقدر؟- خیلی...!صدای غمگینش توگوشم پیچید:- اگه واقعا انقدری که میگی نگرانم بودی،واسه یه بارم که شده بهم زنگ میزدی...تواین 12 روزی که گذشت حتی یه بارم زنگ نزدی!بغضم وقورت دادم...باصدای خش داری گفتم:خب...خب سرم شلوغ بود!اتفاقا اصلاهم شلوغ نبود...توتمام این مدت ذهنم فقط پربوداز رادوین!...فقط رادوین!این غرورم بودکه نمیذاشت بهش زنگ بزنم...- یعنی انقدر سرت شلوغ بودکه حتی وقت نمی کردی یه زنگ به من بزنی؟...کسی که نگران باشه،دل مشغولی های دیگه اش و واسه یه لحظه هم که شده رها می کنه!...می تونستی لابه لای اون شلوغی هایه یادیم از من بکنی!(وبلافاصله بعداز این حرف بحث وعوض کرد...انگار دیگه نمی خواست درمورد این موضوع حرف بزنه:)ببینم تواین چندروز که نبودم،مشکلی که واست پیش نیومد؟همه چی خوبه؟...بین اون همه بغض واحساس خفگی،فکری به سرم زد...گفتم:- آره همه چی خوبه...فقط...از قصد مکث کردم تا رادوین کنجکاو بشه.صداش لحن نگران ومضطربی داشت:- فقط؟- امروز آرتان اومده بود اینجا!...اونم تنها...وقتی اسم آرتان وبردم،سعی کردم لحنم کنایه آمیز باشه...دلم می خواست بدونم رادوین دربرابر این حرفم چه واکنشی نشون میده!بلافاصله بعداز اینکه حرفم وشنید، وباصدایی که ازشدت عصبانیت دورگه شده بود،داد زد:- اون پسره عوضی اونجاچه غلطی می کرد؟چی می خواست؟...خوشحال ازواکنش رادوین وغیرتی شدنش،لبخندی زدم ومکث کوتاهی کردم...سعی می کردم دیر جوابش وبدم تا بیشترعصبانی بشه!صدای نفس های عصبانی وپشت سرهمش به گوشم می خورد!...داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم!لحنم شیطون شد:- چیز خاصی نمی گفت...عصبانی تراز قبل غرید:- چیز خاصی نمی گفت؟!اون پسره عوضی هیز تنهایی پاشده اومده اونجاکه چیز خاصی نگه؟...یعنی هیچی نگفت؟- نه اینکه هیچی نگه...خب یه چیزایی گفت!...صدای دادبلند ومحکمش توگوشم پیچید:- رها درست حرف بزن ببینم چی میگی!یعنی چی؟...چی بهت گفت؟بادادی که زد،ته دلم غنج رفت!به جای اینکه بترسم یاناراحت بشم،داشتم از خوشحالی غش می کردم!...اولین باری بودکه تواین چندروزواقعا ازته دل خوشحال بودم...- شب عروسی ارغوان،وقتی باهام حرف زد گفت که یه روز میاد خونه ام تا درمورد یه موضوع مهم صحبت کنه...کلافه وعصبی گفت:خب...موضوع مهمش چی بود؟آب دهنم وقورت دادم...عمداً زیاد مکث می کردم تا صدای نفسای عصبیش بیشتربه گوشم بخوره...عشق می کردم وقتی غیرتی شدنش ومی دیدم!با لحن کش دار وآروم وشمرده شمرده ای گفتم:اومده بود...اومده بودتا...تا حرف دلش وبهم بزنه!...تا...دیگه مهلت نداد،حرف بزنم...عصبی پرید وسط حرفم:- حرف دلش؟...غلط کرد...بی جا کرد!اون مرتیکه بی شعور چه حرف دلی داره که بخواد باتوبزنه؟...چرا زودتر بهم نگفتی؟باشیطنت گفتم:چی باید بهت می گفتم؟...می گفتم آرتان اومده پیشم و بهم گفته که دوسم داره؟...که ازم خواستگاری کرده؟که ازم خواسته بشم شریک زندگیش وباهاش همراه بشم؟...که...کلافه وعصبی حرفم وقطع کرد:- بسه...بسه!...تمومش کن!(صداش بلندتر شدوشد یه دادمحکم:) فقط اینکه دستم بهش برسه!فقط دستم بهش برسه...می کشمش!ریختن خونش بهم حلاله!پسره هیزعوضی اومده به توگفته که عاشقته؟...که دوست داره؟که می خوادت؟...غلط کرده!به گور نداشته خودش خندیده...صدای نفس عمیقی که کشید توی گوشی پیچید...به سختی خودش وکنترل می کرد تا بیشتراز این عصبانی نشه!بدجور آمپر چسبونده بود!حالادرسته که دلم می خواست یه ذره سرم غیرتی بشه ذوق کنم ولی دیگه نمی خواستم که انقدر عصبی بشه...گناه داشت...دلم واسش سوخت واز خر شیطون پیاده شدم!بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش ومهربون باشه گفتم:چرا الکی انقدر خودت وعصبانی می کنی؟...درسته اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!گفتم هیچ احساسی نسبت بهش ندارم واونم دمش وگذاشت روکولش ورفت!...چرا بی خودی حرص می خوری عزیزم؟این عزیزم آخر از دهنم پرید!عزیزم وکه گفتما،اصلا ازاین روبه اون رو شد...دیگه صدای نفس های تندوعصبیش به گوشم نمی خورد!انگار آروم شده بود!صدای متعجب وذوق زده اش به گوشم خورد:- چی گفتی؟بازم شیطنتم گل کرده بود!...دلم نمیومد اذیتش کنم ولی روحیه خبثم اجازه نمی دادکه به حرف دلم گوش بدم.بالحنی که سعی می کردم متعجب باشه گفتم:من؟!چی گفتم؟- همین که گفتی...گفتی که آرتان هرچی دلش خواست گفت ولی تو...- آهان!اون ومیگی؟...هیچی دیگه!اون هرچی دلش خواست گفت ولی جواب من که مثبت نبود!بهش گفتم دوسش ندارم واونم رفت...لحنش ذوق زده تراز قبل شد:- آره آفرین...خب بعدش چی گفتی؟مثل بچه خنگاگفتم:چی گفتم؟...چیز دیگه ای نگفتم که!...توهم زدی؟!- چرا یه چیز گفتی چرا بی خودی حرص...- آهان!...گفتم چرا بیخودی حرص می خوری!من عزیزم آخرش وانکار کردم ولی رادوین بالحن کلافه ای حرفم وادامه داد:- عزیزم!متعجب داد زدم:- من؟...من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟!پوفی کشید وزیرلب گفت:بیخیال...مهم نیس!
وسکوت کرد...سکوتی بینمون حاکم شده بودکه بدجور آزارم می داد.دلم می خواست سکوت بینمون وبشکنم وحرف بزنم...دلم می خواست از دلتنگیام بگم،از حرف دلم،ازغم وغصه هایی که خیلی وقت بود تودلم تل انبار شده بود!... دلم می خواست ولی این بارم غرورم مانعم بود!نمی خواستم غرورم وزمین بزنم امادیگه طاقت تنهایی ودوری ونداشتم!دیگه نمی تونستم تحمل کنم...این شدکه زبون باز کردم...تموم دلتنگی ها وکلافگی ها وبی طاقتی های 12 روزم وجمع کردم وصداش کردم:- رادوین...لحنم بیشتراز اونی که انتظارش وداشتم غمگین وناراحت بود...صدام می لرزید...وبغض توی گلوم دوباره سر باز کرده بود!...حس می کردم نفس کم آوردم.صدای مهربون ومردونه اش به گوشم خورد:- جونه دلم؟ته دلم غنج رفت!...عاشق همین مهربونیاشم!به زور بغضم وفرودادم...نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم...زیرلب گفتم:کی برمیگردی؟این وکه گفتم،مکث کرد... جاخورده بود...انگار انتظار شنیدن این حرف وازمن نداشت!- 17 روز دیگه!...قطره اشکی از چشمام چکید...پربغض نالیدم:- 17 روز؟...فکرنمی کنی خیلی زیاده؟!...نمیشه زودتر برگردی؟حس کردم خوشحال شده...لحنش کمی ذوق زده بود...بااین حال سعی خودش ومی کردتا لحنش بوی خوشحالی نده:- خب...راستش نمیشه!هنوز خیلی چیزا مونده که باید یادبگیرم...باید برم سریه سری ساختمون ویه سری نقشه وطرح دیگه رو ببینم!...باید...پریدم وسط حرفش:- باید،باید،باید...می دونم!می دونم باید به کارات برسی، ،می دونم خیلی کار داری.همه اینارومی دونم اما...هرقانونی یه وقتایی تبصره داره...یه وقتایی میشه یه سری بایدا رو لغوکرد.نمیشه؟نفس عمیقی کشید...مکثی کرد وبالحن دودلی گفت:خب چرا...میشه!...البته به دلیل لغوکردنشم بستگی داره.دلیلی که به خاطرش داری قانونارو نقض می کنی باید اونقدری ارزش داشته باشه که به نقض کردن قانون بی ارزه...نفس عمیقی کشیدم که صداش توگوشی پیچید...قطره اشک دیگه ای از چشمم جاری شد...بالحنی که دلتنگی توش موج میزد گفتم:اگه یه دلی،یه گوشه دنیا تنگ شده باشه،این قانون نقض میشه؟...اگه اون دل به قدری تنگ شده باشه که دیگه طاقت دوری نداشته باشه چی؟!...دلتنگی یه آدم تواین گوشه دنیا ارزش نقض کردن قانون تورو داره؟!نفساش بریده بریده بود!...به سختی نفس می کشید!لحن ناباورش به گوشم خورد:- یعنی...یعنی تو...تو...یعنی دلت...- دلم خیلی برات تنگ شده رادوین!...میشه برگردی؟خندید...خوش حال وسرخوش خندید!...کم کم نفس هاش منظم شد وبه حالت طبیعی برگشت...مهربون وشیطون گفت:مگه میشه من رهاخانومم ودلتنگ بذارم وبه سفرم برسم؟اصلا مگه من می تونم دلتنگی تورو ببینم؟...کافی بود لب تر کنی...حالاکه گفتی،برمی گردم!گور بابای کار،گور بابای شرکت...اصلا گوربابای همه قانونای سخت ومحکم دنیا!گوربابای همشون...خندیدم...چشمام اشکی بود ولی می خندیدم!خیلی خوشحال بودم...باهرکلمه از حرفاش ته دلم کیلوکیلو قندمی سابیدن!...هیچ وقت به اون اندازه خوشحال نبودم...یه لحظه انگار صدای نفس هاش نزدیک تر شد...انگار گوشی وبه دهنش نزدیک کرده بود...باصدای آرومی گفت:این چند روزم که تحمل کردم به زور بابابود!اگه به من بود،همون روز اول برمی گشتم...خیلی منتظر موندم که بهم بگی دلت تنگ شده...که فقط یه بار بهم زنگ بزنی!اماتو انگار دلتنگ نبودی...ولی دل بی صاحاب من اون قدر تنگ بودکه طاقت یه لحظه اینجاموندن ونداشت!به زور اصرارای بابا وباامید اینکه یه روز زنگ بزنی وبگی دلت تنگ شده، 11 روزوسَرکردم ولی امروز دیدم که دیگه طاقت ندارم!...رفتم یه بلیت واسه ایران گرفتم تاخودم وخلاص کنم...تابه این دوری خاتمه بدم وبرگردم!قبل ازاینکه بگی خودم می خواستم برگردم!صورتم از اشک خیس شده بود...ازخوشحالی گریه می کردم!... لبم وبه دندون گرفته بودم تا رادوین صدای گریه هام ونشنوه!...ازشدت گریه صدام بریده بریده شده بود:- کی...برمی گردی؟- فردا!...ساعت 9 شب خونه ام!خیلی خوشحال بودم!...اونقدر که دلم می خواست ازخوشحالی جیغ بزنم!رادوین داره برمیگرده!...داره برمیگرده...12 روز دوری وتنهایی بالاخره تموم میشه...فردا ساعت 9،می تونم نگاه عسلیش وروبروی خودم ببینم!...نه توی عکس،نه توی خیال،واقعی...واقعیِ واقعی!دیگه نتونستم طاقت بیارم...بی اختیار صدای گریه هام بلند شد!صدای فین فینم توی گوشی می پیچید...رادوین بالحن ناراحت وغمگینی که دلم ومی لرزوند،گفت:داری گریه می کنی؟...من دارم برمی گردم تا تواشک نریزی،تاتودلتنگ نشی...اون وخ توداری گریه می کنی؟بهت گفته بودم که وقتی اشک میریزی دیوونه میشما!...نگفته بودم؟!گریه نکن دیگه...لبخندی روی لبم نشست...یه لبخند ازته دل!لبخندی که جنسش با جنس تمام لبخندای تلخ این 12 روز فرق می کرد...دستی به چشمام کشیدم وبیبنم وبالاکشیدم...سعی کردم دیگه اشک نریزم!...رادوین ازم خواسته بود که گریه نکنم ومنم کسی نبودم که بتونم دربرابر خواسته رادوین بی توجه باشم!صداش توگوشم پیچید:- رها...امشب ماه ودیدی؟!...دیدی کامله؟لبخندم پررنگ تر شد...نگاهم خیره شدبه آسمون وروی ماه ثابت موند...خیره خیره به ماه نگاه می کردم!...حس می کردم زل زدم به چشمای رادوین...دست خودم نبود...بی اختیار چشمای خوش رنگ رادوین وبه جای ماه می دیدم!صدای نفس های رادوین به گوشم می خورد...صدای نفس هاش اون قدر بهم نزدیک بودکه حس می کردم خودش کنارمه!قطره اشک لجوجی روی گونه ام سر خورد...دلم می خواست باتمام وجود فریاد بزنم:- رادوین عاشقتم!...
پرانرژی تروسرحال تر از روزای قبل،ازخواب بیدار شدم وبعداز خوردن یه صبحونه مفصل،شروع کردم به سابیدن درودیوار خونه رادوین!...می خواستم همه جاازتمیزی برق بزنه،می خواستم بهترین غذاروبراش بپزم،می خواستم یه شب رویایی رو واسش رقم بزنم...یه شب فوق العاده که دلتنگی این دوری رو ازدلامون پاک کنه!یه شب که تکرار نشدنی باشه...دلم می خواست خوشحالش کنم.خوشحالی رادوین برای من از هرچیزی مهمتربود!...امروز بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد خونه خودش!می خوام توخونه خودش مهمونش کنم!چه پررو ام من!...تازه بدون اینکه به رادوین بگم،قاب عکسی رو که توی اتاقش بود،به خونه خودم بردم!اون قاب عکس توتمام این مدت همدم تنهایی هام بود وبهم آرامش می داد!بدجور بهش عادت کرده بودم.حالاکه رادوین می خواد برگرده من قطعا نمی تونم هر شب اینجا،روی تختش،بخوابم وعکسش وبغل کنم و باید برم خونه خودم!اگه این قاب عکس نباشه که خوابم نمیبره!...حول وحوش ساعت 2بعدازظهربود.کل دکوراسیون هال وبهم ریخته بودم واز اول همه چیزو بایه دکوراسیون جدید چیده بودم!خونه خیلی دلبازترو بهتراز قبل به نظرمیومد...سخت مشغول سابیدن میزعسلی وسط هال بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشی وبه دست گرفتم ونگاهم که به صفحه اش افتاد ازشدت خوشحالی جیغ خفیفی زدم وجواب دادم:- سلام سلام سلام!چطوری داداشی گلم؟صدای خنده اشکان توی گوشی پیچید...لحنش سرزنده وشادبود:- سلام به روی ماهت رهاخانوم...خوبه خوبم!توچطوری آجی کوچولو؟اولین باربودکه بعداز مدت هاصدای به اون حد پرانرژی وخوشحال اشکان ومی شنیدم!- منم خوبم ولی توام خیلی سازت کوکه ها!چی شده؟...عمه شدم؟ودوباره خنده سرخوشش وصدای شادش:- هنوزکه نه ولی اگه خدابخواد عمه ام میشی!- خدا ازدهنت بشنوه!خب تعریف کن ببینم...سارا خوبه؟مامان وباباچی؟خوبن؟...- آره همه خوبن!- خیلی دلم واستون تنگ شده داداشی!مخصوصا واسه تو...صدای مهربونش یه مرهم شدروی تموم دلتنگی هام:- فدای دلت بشم که تنگ شده!دل مام واسه رهاکوچولوی خوشگلمون تنگ شده...اگه این تلفن زدنای هرروزه نبود از دلتنگی دیوونه می شدیم!اما رهایی...چیزی نمونده که این دلتنگیاتموم بشه.یه ذره دیگه طاقت بیاری برگشتیم.گیج شده بودم...متعجب گفتم:- شما برگردین؟!مگه قرار نبود من بیام پیش شما؟..شیطون خندیدوگفت:قرار بود ولی حالادیگه نیست...دیگه نمی خواد توبیای اینجا،ماداریم برمیگردیم!- اشکان داری دستم میندازی؟- من واسه چی باید آبجی یکی یه دونه نازم ودست بندازم؟...- یعنی...یعنی...بغضی توی گلوم گیرکرده بود...حتی فکرشم داشت دیوونه ام می کرد!پربغض گفتم:یعنی سارا خوب شدنی نیست؟یعنی زبونم لال دوراز جونش دکترای اون ورم جوابش کردن؟...دیگه امیدی نیست؟می خواین معالجه اش ونصفه نیمه ول کنید وبرگردین؟باخنده گفت:- زبونت وگاز بگیر دیوونه!...من کی گفتم دیگه امیدی نیست؟به نظرت اگه دکترا سارارو جواب می کردن من انقدر شاد بودم؟(خنده اش تموم شدوبالحنی که آرامش توش موج میزد،ادامه داد:)بهترین اتفاقی که می تونست بیفته،پیش اومده!...وقتی اومدیم اینجا،حال سارا اصلا خوب نبود وهمه دکترا می گفتن که سرطانش بدخیمه واحتمال خوب شدنش کم!اما حالا...دوسه روزه که...کنجکاو ومشتاق منتظر بقیه حرفش بودم...لحن اشکان بوی بغض می داد!انگار بغض کرده بود:- انگار معجزه شده رها!...حالش خیلی بهتره.همین الان پیش دکترش بودم...دکتره هم ازجواب آزمایشای جدیدش تعجب کرده!می گفت همچین اتفاقی از نظر علم پزشکی تقریبا غیرممکنه اما...سرطان سارا دیگه مثل قبل بدخیم نیست.حالش خیلی بهتراز قبله!احتمال خوب شدنش زیادشده...خیلی زیادتراز قبل!...مامی تونیم برگردیم ومعالجه اش وتوایران ادامه بدیم.اشک توچشمام جمع شده بود...قطره اشکی از چشمام چکید.لحن بغض آلود اشکان تبدیل شدبه یه لحن شاد:- دوری تموم شد رها!...تنهایی،دلتنگی،اشک،گر یه...همش تموم شد!داریم برمی گردیم.بالاخره خدا به دعاهامون جواب داد رهایی!تموم شد...چشمام اشکی بود ولی لبخندروی خودنمایی می کرد.باورش سخت بود ولی حقیقت داشت!حال سارا بهترشده وخونواده ام دارن برمی گردن...رادوینم که امشب داره برمیگرده!خوشبختی از این بیشتر؟...باصدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:اشکان...باورم نمیشه!...خوشحالم.خیلی!خندید وصدای مهربونش توی گوشی پیچید:- فدای دل تنگ آجی کوچولوی خودم بشم من!...باورت بشه رهاخانوم.باورت بشه!برمی گردیم.زودتراز اونی که فکرش وبکنی!- یعنی کِی؟- یه سری از معالجه های سارا هنوز تموم نشده.کارای سارا که تموم شد،کارای خودمونم ردیف می کنیم وبرمی گردیم...خیلی طول بکشه یه ماه دیگه!خندیدم...اشک می ریختم ومی خندیدم!دیشب وامروز بهترین خبرای عمرم وشنیدم!...از زبون عزیزترین ودوست داشتنی ترین آدمای زندگیم!اشکان خنده شیطونی کرد وباخوشحالی گفت:تازه...یه خبرخوب دیگه ام دارم!- چی؟- مامان با خاله محبوبه حرف زده...اون طورکه از شواهدوقرائن برمیاد خاله سخت گیر وآینده نگیرمون راضی شده که دوباره بره خواستگاری تا بیشترمهسا وخونواده اش وبشناسه!ازته دل می خندیدم...خیلی خوشحال بودم.تاهمین دیشب داشتم از زور اشک وبغض وگریه دیوونه می شدم ولی حالاحس می کنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم!همه چیز داره درست میشه...خدا یه شبه همه دلتنگیام ورفع کرد!ازت ممنونم خدایا...به خاطر تمام مهربونیات!یه ذره دیگه هم با اشکان حرف زدم وبعدقطع کردم.بایه انرژی مضاعف ولبخند دائمی که روی لبم بود به ادامه سابیدنم پرداختم!طولی نکشیدکه همه خونه رو برق انداختم وتمیز کردم...البته خونه اصلا کثیف نبودچون روزای قبل تاجایی که می تونستم بهش رسیده بودم ولی کارکه از محکم کاری عیب نمی کرد!دوباره همه جارو تمیز کردم...به آشپزخونه رفتم وشروع کردم به غذا درست کردن.میخوام واسه رادوین سنگ تموم بذارم...برنامه هادارم واسه امشب!قبل از تماس اشکان به خاطر برگشت رادوین خوشحال بودم وبعداز تماسش باخبری که بهم داد،خوشحال ترم شدم!اونقدر خوشحال بودم وهیجان داشتم که نمی دونستم باید چجوری خوشحالیم وبروز بدم!!واسه خودم آهنگ می خوندم،گاهی یه تک جیغ می کشیدم!بلند بلند باخودم حرف میزدم!...باپاهام روی زمین ریتم می گرفتم وباقاشق وچاقو ولیوان وهرچی که دستم میومد،آهنگ می نواختم!خلاصه کلی مسخره بازی درمیاوردم...دیوونه بودم دیوونه ترشدم!**********برای صدمین بار نگاهی به چهره وسرو وضعم توی آینه انداختم ودوباره نیشم شل شد!چی شدم من!...الهی فدای خودم بشم.این همه خوشگل بودم ورو نمی کردم؟آرایش چه کارا که نمیکنه!دم هرکی این لوازم آرایشی واختراع کرده جیز!یه سایه تیره پشت چشمام کشیده بودم که هرچی به ابرو نزدیک تر می شد،روشن ترمی شد.پنکک و رژ گونه وریمل وخط چشم هم زده بودم و یه رژ لب قرمزم آرایشم وکامل کرده بود!...موهامم لخت کرده بودم وریخته بودم دورم.یه قسمت از موهام وهم کج ریخته بودم روی صورتم.یه پیراهن مشکی کوتاه تاروی زانو پوشیده بودم وبرای حفظ قضایای ناموسی یه ساپورتم تنم کرده بودم.یقه پیراهنم گردبود ودور یقه با نوار طلایی تزیین شده بود.آستین کوتاهی داشت که تا زیربغلم می رسید وهمون نوار طلایی،روی سر آستین هم کشیده می شد.پیرهن از زیر سینه جمع می شد ویه حریر مشکی روی پارچه براق پیراهن،از زیر سینه تا روی زانورو پوشونده بود...لباس خیلی نازی بود!خودمم خیلی نازشده بودم!الکی نبود که!کلی به خودم رسیده بودم...دلم می خواست امشب از نظر رادوین متفاوت باشم.امروز بعداز ظهر از خونه بیرون زدم ورفتم خرید!هم شیرینی ومیوه واین جور چیزارو گرفتم وهم این پیراهن وبرای خودم خریدم ویه دست لباس مردونه شیکم برای رادوین!...لباس رادوین وکادو کردم وحالاتوی کمده!قصد نداشتم چیزی براش بخرم ولی چشمم که به مانکن توی ویترین افتاد،بی اختیار وارد مغازه شدم!...یه پیرهن مردونه سفید جذب بایه شلوار جین مشکی!خیلی ساده ولی درعین حال شیک! تصور هیکل رادوین توی این لباس نیشم وشل میکنه!حتما خیلی جذاب میشه...باخودم قرار گذاشتم که امشب بهش بفهمونم دوسش دارم!نمی خوام لِفتِش بدم...نمی خوام دست دست کنم.به اندازه کافی گیج بازی درآوردم وهمه چی وبه تاخیرانداختم...باید ازاین موقعیت استفاده کنم وبهش بفهمونم که عاشقشم.اما راستش دلم نمی خواد اولین کسی که به این احساس اعتراف می کنه من باشم!نمی خوام اول من از عشقم حرف بزنم.می خوام کاری کنم تا رادوین به حرف بیاد...تازگیا نگاه هاش،لحنش،حرفاش یه جور دیگه شده.حس می کنم اونم ته قلبش یه احساسی به من داره...خیلی باخودم کلنجار رفتم وتجزیه تحلیل کردم.از دیشب تاحالایه بند دارم به احساس رادوین نسبت به خودم فکر می کنم.درسته که ازنظرمن باورنکردنیه که عاشقم باشه ولی رفتارای رادوین چیزدیگه رو میگه!اون موقع که به احساس خودم پی نبرده بودم نمی تونستم بفهمم معنی نگاه ها وحرفاش چیه ولی حالااوضاع فرق کرده.فکرمی کنم معنی حرکات ورفتارش ومی فهمم!رادوین تاحالاخیلی رفتارای عجیبی ازخودش نشون داده.شاید اون رفتارا از یه علاقه سرچشمه میگیرن...چیزی بهم نگفته ولی حس می کنم که رادوینم یه احساسی بهم داره.امشب می خوام کاری کنم که به حرف بیاد...که اگه احساسی هست بهش اعتراف کنه!برای من سخته که از احساسم حرف بزنم اماشاید رادوین شجاع تراز من باشه...شاید اگه بارفتارام بهش نشون بدم که دوسش دارم،به زبون بیاد وحرف بزنه.من به تایید زبونی رادوین نیاز دارم...باید هرطوری که شده به حرفش بیارم!حالاباعشوه خرکی وناز وکرشمه هم شد،شد فقط باید کاری کنم که حرف بزنه!باصدای زنگ در،بی اختیار توجام سیخ شدم و وایسادم.قلبم بی قراربه سینه می کوبید...تنم یخ کرده بود!دوباره وقت روبروشدن با رادوین شدو این هول کردنای مسخره اومدن سراغم!سنگ قبرخودم وبشورم الهی!اینجوری میخوام کاری کنم که رادوین زبون بازکنه؟...باصدای یه زنگ از ترس سکته کردم اون وقت چجوری می خوام جلوش عشوه بیام وبه حرفش بیارم؟نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لبخندبزنم تا این استرس وازخودم دور کنم!بانگرانی و وسواس آخرین نگاهم وحواله آینه کردم تا ازخوب بودن چهره وسرو وضعم مطمئن بشم.بالاخره از اتاق دل کندم وبه سمت هال رفتم.درست روبروی در وایسادم ونفس عمیق دیگه ای کشیدم.چشمام وبستم وزیرلب زمزمه کردم:- رادوینه دیگه...ترست واسه چیه دیوونه؟آب دهنم وقورت دادم وبعداز یه نفس عمیق،درو بازکردم...وبا یه جفت چشم عسلی روبرو شدم.نگاهم که به چشماش افتاد،دل بی قرارم آروم گرفت!انگار نگاهش شدیه آرام بخش روی تموم استرس ها وآشفتگی هام...تنم آروم آروم وکم کم گرم شد...حالم هیچ شباهتی به چند دقیقه قبلم نداشت!آرومِ آروم بودم...یه خوشحالی غیرقابل توصیف تووجودم شعله وردشه بود...یعداز این همه مدت رادوین ودرست روبروی خودم می دیدم واین برای من عالی ترین اتفاق ممکن بود.برعکس چند ثانیه پیش که داشتم از ترس سنکوب می کردم،توآرامش عجیبی غرق بودم.چقدر دلم برای این چشماتنگ شده بود...رادوینم خیره شده بود به من...نگاهش عجیب بود!حس کردم برق تحسین وتوچشماش می بینم.یعنی رادوینم مثل خودم فکرمی کنه که خوشگل شدم؟!یا شاید توهم زدم؟نگاهش آرامش بخش بود...مثل همیشه!تواون نگاه عسلی عجیب وغریب دلتنگی موج میزد!نگاه منم همین شکلی بود...یه دلتنگی مشترک وبین نگاه خودم ورادوین پیدا کردم!ازفکراینکه رادوینم به اندازه من دلتنگ بوده ونگاهش شبیه نگاه منه،ته دلم غنج رفت!اونقدر دلتنگش بودم که دلم می خواست بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم اما خب ضایع بودهمین دم در،می پریدم بغلش می کردم!لااقل بذار یه ذره بگذره بعد!زمان طولانی بهم خیره بودیم...خیره خیره نگاهش می کردم تا تمام دلتنگی های این دوری وجبران کنم!همون طورکه به چشماش خیره شده بودم،لبخندی روی لبم نشست وگفتم:سلام!لبخند زد...یه لبخند از جنس مهربونیای همیشگیش!زیرلب گفت:سلام...
خیره شده بود به چشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم بدم نمیومد همون جوری زل بزنم به رادوین اما خب موقعیت مناسبی نبود!می دیدی یه همسایه ای کسی میومدتوراهرو،مارو تواون وضعیت می دید فکرناجور می کرد!از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم...باشیطنت گفتم:آقا رادوین مسافر به خونه خودت خوش اومدی!لبخندی تحویلم داد وچمدونش وکه درست کنار پاش روی زمین بود برداشت ووارد خونه شد.دروپشت سرش بستم وزل زدم بهش.چمدونش وگذاشته بود کنار در ونگاهش روی من ثابت بود!یه کت اور کوتاه پوشیده بود!هوای خونه اصلا سرد نبود...چرا کتش ودرنمیاره؟اگه کت تنش باشه که آب پزمیشه!به کتش اشاره ای کردم وگفتم:کتت ودرنمیاری؟خیره خیره نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت!انگار اصلا نشنید چی گفتم که بخوادجواب بده!وا!اینم خل شد رفتا!...لبخندی زدم ودوباره گفتم:رادوین...کتت!درش نمیاری؟بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم!آخی!فدای تورادی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالاشوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر!از سرخوشحالی خندیدم!فاصله بینمون و که درحد 3 قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت کتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟خندیدم وبه کتش اشاره کردم:- کتت و!سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا!وکتش ودرآورد...کت وازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم کتت وبذارم تواتاق.ونگاهم وازنگاه خیره وعجیبش گرفتم وروم وبرگردوندم.چند قدمی از رادوین دورشدم وخواستم به سمت اتاق برم که یهو رادوین بایه قدم بلند،بهم نزدیک شد وفاصله رو ازبین برد!این حرکتش باعث شدکه متوقف بشم.درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم.یه آن حس کردم نفس های رادوین بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد:- امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟...لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره.آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم اطمینان دادکه به سمت هال رفته!نفس راحتی کشیدم وچشمام وبازکردم...ضربان قلبم هنوزم بالابود.به سمت اتاق رفتم وکت رادوین وروی چوب لباسی آویزون کردم.نگاهی به چهره خودم توآینه انداختم.همه چی خوب بود فقط یه ذره رنگم پریده بود!نفس عمیقی کشیدم وباپشت دست چند ضربه به گونه هام زدم.لبخندی روی لبم نشوندم وباقدمای آروم وکوتاه از اتاق بیرون اومدم...نگاهم خوردبه رادوین که درست روبروی من،روی مبل نشسته بود وبانگاه متعجب وتحسین آمیزی کل خونه رو زیرنظر گرفته بود.لبخندی زدم وبه سمتش رفتم...درست کنارش روی مبل نشستم وخیره شدم بهش.همون طورکه نگاهش توی هال می چرخید،بالحن ناباوری داد زد:- توبا این خونه چیکار کردی رها؟لبخندروی لبم ماسید ودلم هری ریخت پایین!با صدای لرزونی گفتم:خیلی بدشده؟!با این حرفم،نگاهش دست از چرخیدن برداشت وروی یه نقطه نامعلوم ثابت شد...بعداز یه مکث کوتاه،یهو روکردبه من وخیره شدتوچشمام.لبخندمهربونی زدوگفت:بدشده؟...محشر شده رها!...این خونه تاحالا این همه تمیزی ودکوراسیون عالی ویه جاباهم ندیده بود!نفس راحتی کشیدم...ترسوندی من و!یه آن باخودم گفتم همه نبوغ واستعداد و وقتی که صرف این خونه کردم کشک بوده!- چقدر وقت گذاشتی واسه تمیزکردن اینجا؟چرا خودت وبه زحمت انداختی خانومی؟لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:تازه کجاش ودیدی؟...یه شامی واست درست کردم درحدبنز خفن!صدای خنده اش توگوشم پیچید وبعد لحن شیطونش:- خدابه دادم برسه!...مثل اینکه امشب برنامه هاریختی برام!این خونه تروتمیز ودکوراسیون جدید ومیز شام و رهاخانوم خوشگل وخوش تیپ و...!امشب قراره چه بلایی سرم بیاد؟خندیدم...خنده سرخوشش که تموم شد،دستش وتوی جیب شلوارش فروکرد.نگاه شیطونش ودوخت به من وبالحنی که بازیگوشی وشیطنت ازش می بارید،گفت:به پاس تمامی زحمات شما،بنده هم یه تحفه درویشی تدارک دیدم تاشاید بتونم یه ذره از محبتاتون وجبران کنم!نیشم تابناگوشم بازشد...باذوق گفتم:چی؟نیش اونم بازشد وازتوجیبش یه فلش بیرون آورد!- یه فیلم ترسناک آمریکایی!این وکه گفت،دلم هری ریخت!لبخندروی لبم محو شد.زیرلب نالیدم:- فیلم ترسناک؟...نه توروخدا!خندیدوگفت:چرا؟نکنه می ترسی؟سری به علامت تایید تکون دادم!تونگاهش شیطنت موج میزد.- ترس نداره که!...باهم می شینیم نگاه می کنیم هرجاترسیدی بپرتوبغل من چشمات وببند!اخمام رفت توهم...لبم وکج کردم وگفتم:لوس!صدای خنده اش بلند شد.دلم می خواست جفت پابرم توحلقش!پسره دیوونه...من امشب کلی نقشه کشیدم.اگه فیلم ترسناک ببینم که دیگه قدرت عملی کردن نقشه هام وازدست میدم!این همه این خونه روسابیدم وبه خودم رسیدم و واسش غذادرسش کردم تایه چهار تاعشوه هم بذارم تنگش بلکم بهش بفهمونم دوستش دارم!بعداون وقت این می خواد فیلم ترسناک بذاره من وسکته بده؟...دیوونه لوس!خیره شدم به چهره خندونش وگفتم:واقعا می خوای بذاریش؟سری به علامت تایید تکون داد!مطمئن ومصمم جوابم وداد پس مثل اینکه خیال نداره به حرفم گوش کنه!...باشه!موقعیت خوبیه...من ازاول قصدم این بودکه بعدازشام شروع کنم به نازوعشوه اومدن حالابااین کارش زودتر شروع می کنم!...تقصیرخودته رادی!اخمم وغلیظ تر کردم وباحرکتی که سعی می کردم پرعشوه باشه روم وازش گرفتم وزل زدم به روبروم.خیلی واسم سخته که بخوام لوس بازی دربیارم ولی چه کنم که مجبورم!آب دهنم وقورت دادم وتمام سعیم وبه کار گرفتم تابه نحو احسنت لوس باشم!باپرعشوه ترین لحن ممکن گفتم:خیلی بدی رادوین!من می ترسم...صدای خنده اش توی گوشم پیچید.- رادوین...نذارش دیگه باشه؟...آفرین!پسرخوبی باش.مطمئن ومصمم تراز قبل گفت:من که بهت راه حل پیشنهاد دادم!ترسیدی بیا توبغل من!...بده مگه؟نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم توچشمای رادوین.لب ولوچه ام وآویزون کردم وگفتم:آره بده!من می ترسم...توروخدا نذارش دیگه!- میذارمش!...لب ولوچه اتم اون ریختی نکن عین منگولا میشی!
با این حرفش قیافه ام مچاله شد!عین منگولا؟...ای خاک توسرمن کنن!...اون همه لوس حرف زدم وچندش بازی درآوردم بلکم این رادی تحت تاثیر قرار بگیره وبیخیال بشه اون وقت این آقا بیخیال که نشد هیچ،تازه برگشته بهم میگه عین منگلا شدی!سنگ قبرخودم وبشورم الهی که هیچ بویی از عشوه وناز زنونه نبردم!این همه تلاش کردم تا لوس باشم وعشوه بیام،اون وقت این پسره قیافه من وبه منگولا نسبت داده!من بلد نیستم لوس باشم آقا!عشوه مشوه هم توکارم نیست.شکست وپذیرفته بودم پس کلافه وبی حوصله روکردم به رادوین وبالحن شکست خورده ای گفتم:رادی توروخدا!...رادی جونه رها...رادی من می ترسم!رادی...یهو رادوین دستش وبه علامت سکوت گرفت روبروم که باعث شدحرفم نصفه نیمه بمونه. درحالیکه به بینیش چین می دادو بو می کشید،گفت:رها...به نظرت بوی سوختگی نمیاد؟این وکه گفت،چنان جیغی کشیدم که کل خونه لرزید!ازجابلند شدم وبه حالت دو به آشپزخونه رفتم.بوی سوختگی میومد...بدجورم میومد!پس چرا من حس نکردم؟به سمت گاز رفتم ودست دراز کردم تا درفرش وباز کنم...دستم که دستگیره فرو لمس کرد،جیغم رفت آسمون هفتم!دستگیره اش اونقدر داغ بودکه انگشتم وسوزوند!انگشتی روکه سوخته بود توی هواتکون دادم تا سوزشش کمتر بشه،بانگاهم دنبال یه دستگیره ای چیزی گشتم.هر طرف وکه نگاه کردم خبری از دستگیره نبود!...پیتزای بیچاره وخوشمزه ام کاه شده بود ومن نمی تونستم حتی جنازه اشم نجات بدم!باحرص وغیض خیره شدم به فر...پام وبلند کردم ولگد محکمی به شیشه اش زدم!چشمتون روز بد نبینه!پام که خورد به فر،جیغم دوباره رفت هوا!ازیه طرف انگشتم وتوی هوابالاوپایین می بردم وازطرف دیگه ام پام و بالاگرفته بودم وهی تکونش می دادم تا سوزش غیرقابل تحملش کم بشه!خاک توسرم کنن با این پیتزا درست کردنم!یکی نیست بگه آخه دختره چلغو،توخیلی آشپزیت خوبه وآشپز حرفه ای هستی که این همه تنوع غذایی به خرج میدی؟آخه من وچه به پیتزا درست کردن؟توهمین فکرا بودم وداشتم خودم ولعن ونفرین می کردم وپام وتوهواتکون می دادم وبال بال میزدم که یهو رادوین عین این سوپرمنا وارد آشپزخونه شد وبه سمتم اومد...نگاه نگرانش ودوخت به چشمام وزیرلب گفت:چی شدی رها؟خوبی؟- گوربابای من!...(به پیتزای توی فراشاره کردم وادامه دادم:)اون بیچاره جنازه اشم کاه شد!درش بیارازاون تو...نگران تراز قبل گفت:گور بابای اون!...توخوبی؟دستت سوخته؟...ببینم...با این حرف رادوین،دست از بال بال زدن وتکون دادن پام برداشتم ونگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم.مکث کوتاهی کردم وبعد جیغ بلندی کشیدم:- بهت میگم اون ونجات بده!زودباش...با این جیغم،چشمای رادوین گرد شد!بی حرکت ومتعجب زل زده بود به من!جیغ دیگه ای زدم:- برو نجاتش بده دیگه!با جیغ دومم،به خودش اومدونگاهش وازم گرفت... یه قدم بلند به سمت فربرداشت وآرنجش وبه دستگیره تکیه داد وبایه حرکت بازش کرد!دست دراز کرد ودیس پیتزا رو از توی فربیرون آورد!البته آستین پیرهن مردونه اش حائل دست ودیس داغ شده بود ونمیذاشت که دستش بسوزه!با این حال دیس خیلی داغ بود وهرلحظه امکان داشت رادی سوخاری بشه!باعجله به سمت سینک ظرفشویی رفت ودیس وانداخت توش...شیرآب وباز کرد وبخارغلیظی ازدیس بلند شد!صدای جلزو ولزش توی گوشم می پیچید.کلافه وناامید نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به فر...صندلی میز ناهارخوری رو بیرون کشیدم وروش ولو شدم!نگاه پرحسرتم روی فرثابت بود.ببین چه بلایی سرفر پسرمردم آوردم!...آخه چرا یادم رفت که پیتزام توی فره؟چرا انقدر حواس پرتم؟...- دستت وببینم!باصدای رادوین به خودم اومدم ومتوجه دوتا چشم عسلی شدم که درست روبروم بودن!رادوین روبروی من،روی زمین زانو زده بود ونگاهش روی دستم ثابت بود...دستم وتودستاش گرفت وخیره شد به انگشتم که اثرکوچیکی از سوختگی روش خودنمایی می کرد!زیرلب گفت:ببین باخودت چیکار کردی...سرم وپایین انداختم وخیره شدم به سرامیکای کف آشپزخونه.ازرادوین خجالت می کشیدم...لحنم پربغض وشرمنده بود:- رادوین...معذرت میخوام!گند زدم به گازت...ببخشید!نمی خواستم اینجوری بشه.من فقط می خواستم...می خواستم خوشحالت کنم!...وبی اختیار بغضم شکست وقطره اشکی از چشمام جاری شد!خودمم از اشک ریختنم تعجب کرده بودم...بغض توی گلوم واشکم کاملابی اراده بود!صدای بم ومهربونش به گوشم خورد:- رها...اسمم وکه به زبون میاورد،دلم واسش پرمی کشید!بدون هیچ تعللی سرم وبلندکردم ونگاهم به نگاهش گره خورد.نگاه عسلیش آرامش وبه وجودم تزریق می کرد...دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وانگشت اشاره اش وکشید روی رد قطره اشکم!روی زانوهاش وایساد وهم قد من شدکه روی صندلی نشسته بودم.لبخندمهربونی زد وبالحنی که ته دلم وخالی می کرد،گفت:نبینم اشکت وخانومی!...حتی بزرگترین چیزام اونقدری ارزش ندارن که توبه خاطرشون کوچکترین غمی به دلت راه بدی!سوختن یه پیتزا که دیگه چیزی نیست...فدای یه تارموت عزیزم!فدای سرت...گوربابای فرو گاز وپیتزا،توخوب وسالم باشی منم خوبم...دیگه هیچ چیزی مهم نیست عزیزدلم!با تک تک حرفاش پردرمیاوردم ومی رفتم تاآسمون هفتم وبرمی گشتم!لبخندی روی لبم نشست...لبخندرادوینم پررنگ تر شد.نگاه مهربونش وازنگاهم گرفت وخیره شد به دستم که توی دستاش بود.چشماش وبست ودستم وبه سمت لبش برد...درست روی جای سوختگیم بوسه ای نشوند.دوباره تنم داغ شد وضربان قلبم رفت بالا...تماس لبش بابدنم دیوونه ام می کرد...یه دیوونگی لذت بخش!لبش واز انگشتم جدا کرد وسرش از دستم فاصله گرفت...چشماش وبازکرد ونگاهش بانگاهم یکی شد.لبخندی زدومهربون گفت:خیلی می سوزه؟لبخندی تحویلش دادم وگفتم:نه...زخم شمشیرکه نخوردم یه سوختگی کوچولوئه.لبخندی زد...تصمیم گرفتم حالاکه مهربونه نون وبه تنور بچسبونم وازش بخوام تا فیلم نذاره!...مطمئناً حالاکه دلش به حالم سوخته،خواسته ام وقبول می کنه.باعجزوالتماس خیره شدم توچشماش وملتمس گفتم:رادوین...- جانم؟باذوق نیشم وبازکردم وگفتم:میشه فیلم ترسناک نذاری؟خنده ای کرد ولپم وکشید.از جابلند شد وباشیطنت گفت:هرکاری بگی می کنم ولی این یه قلم بی برو برگرد باید انجام بشه!مثل یه بادکنک بادم خالی شد!...لب ولوچه ام آویزون شد واخمام رفت توهم.صدای شادوسرحالش به گوشم خورد:- حالاچرا ماتم گرفتی؟...اخماش ونگاه...یه فیلم ترسناک کوچولو که انقد ترس واخم وماتم نداره!تازه من که گفتم این دفعه اگه ترسیدی به جای اینکه جیغ بزنی وسرت وبکنی توبالش،بپرتوبغل من!(وسرخوش خندید وادامه داد:)حالام پاشو مثل یه خانوم متشخص غذات وبیارکه دارم ازگشنگی میمیرم!اسم غذا که اومد،بی اختیار اخمم محو ونیشم شل شد!باذوق از جابلند شدم ودستام وبه هم کوبیدم...پرهیجان وذوق زده گفتم:وای رادی غذا!...یه فسنجونی درست کردم برات هلو!...درجه یک!خندید وشیطون گفت:درجه یک یعنی فسنجونتم مثل پیتزات کاه شده؟...یابی نمک؟شور؟زیادی ترش؟!زیادی شیرین؟...اخمی کردم وشکلکی واسش درآوردم.روم وازش برگردوندم وبه سمت گاز رفتم...دیسی ازکابینت بیرون آوردم ودرحالیکه توش برنج می ریختم،باحرص گفتم:نخیرم!...فسنجونم خیلیم خوشمزه شده!سرخوش خندیدوگفت:عاشق حرص دادنتم!اصلا نمی دونم چرا انقدر بهم حال میده اذیتت کنم!اخمام رفت توهم!عاشق حرص دادن منی؟...یعنی عاشق خودم نیستی بعد عاشق حرص دادنمی؟!لوس بی مزه...یه اذیت کردنی نشونت بدم اون سرش ناپیدا!اما این بار به روش های قدیمی وتکراری قبل عمل نمی کنم!این دفعه مدل اذیت کردنم باهمیشه فرق داره!...خباثت تو وجودم می جوشید!لبخندشیطونی روی لبم نشست واخمم محوشد.باشوق وذوق دیس پراز برنج وروی میز گذاشتم ومشغول چیدن میز شام شدم...رادوین به سمتم اومدوخواست پارچ آب توی دستم وازم بگیره وکمکم کنه که دستم وبه نشونه ممانعت جلوش گرفتم...نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت:بده کمکت کنم دیگه!چندبار سرم وبه سمت چپ وراست تکون دادم نوچ نوچ کردم!پارچ وگذاشتم روی میز وصندلی روبرای رادوین بیرون کشیدم.اشاره کردم که بشینه...اما اون متعجب وگیج زل زده بود به من!چندباری بانگاه وسر ودست بهش اشاره کردم اما اون انگار نه انگار!هرچی می گذشت خنگ بازیش بیشترگل می کرد!ازگیج بودنش خنده ام گرفته بود!خندیدم وبه سمتش رفتم...بازوش وگرفتم وباتمام قدرت به سمت صندلی کشوندمش...امایه سانتم تکون نخورد!کلافه وخسته از اون همه تلاش بی ثمر،پوفی کشیدم وگفتم:بیا بشین دیگه!دست از گیج بازی برداشت وبه سمت صندلی رفت ونشست.مثل بچه خنگاگفت:چرا نمیذاری کمکت کنم؟نهایت عشوه ای روکه درحد توانم بود توی خنده ام ریختم ودرست پشت صندلیش قرار گرفتم...به سمت گوشش خم شدم طوریکه هم نفس های به گردنش بخوره وهم موهای لختم بریزه روی شونه اش!...لبم کنار گوشش تکون خورد:- امشب مهمون منی!...من عادت ندارم ازمهمون کاربکشم...مخصوصا اگه مهمونم توباشی!لحنم تاحدامکان پراز عشوه بود!...خیلی سعی کردم تا سوتی ندم وخوب نقش ایفاکنم!صدای نفس های تند ونامنظمش بهم فهموندکه توایفای نقشم موفق بودم!پس مثل اینکه کمی استعداد خدادادی دارم در عشوه ریختن!ایول به تورها!...پس اینجوری عشوه میان؟زیادم سخت نیستا!...چرا دفعه قبل نتونستم عشوه بیام؟!...من که انقد نازوادای خدادادی دارم!خخخلبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد.بالحنی که از قصد کشدار بود،زیرگوشش زمزمه کردم:- توبشین من همه چیزو میارم عزیزم!...ونرم وآهسته سرم وبه عقب بردم...ازقصد جوری ازش فاصله گرفتم که موهام بیشتربه شونه هاوگردنش کشیده شد.ازکنارش عبورکردم وبه سمت یخچال رفتم...شروع کردم به چیدن میز.نگاه گیج وتب دار رادوین روی من ثابت بود وحتی یک کلمه هم حرف نمیزد!
سعی کردم نسبت به نگاه های خیره اش بی تفاوت باشم.درظاهر خونسرد وبی تفاوت مشغول چیدن میز بودم وگه گداری یه عشوه خرکی ازخودم بروز می دادم!مثلا ازقصد هی بانازوعشوه موهام وکه میومد جلوی چشمم کنار میزدم وباقروقمیش ونرم وآهسته راه می رفتم ومیزومی چیدم...خلاصه نهایت تلاشم وبرای عشوه ریختن به کاربردم!بیچاره رادوین...نفس های نامنظم وبریده بریده ونگاه خیره اش نشون میده که هنگ کرده!اما به من چه؟تقصیرخودش بود...مگه این رادوین نبود که گفت عاشق حرص دادن منه؟خب منم عاشق اذیت کردن اونم!بعداز یه مدت طولانی که بانازوعشوه های خرکی همراه بود،میز چیده شد!به سمت رادوین رفتم ودرست پشتش وایسادم.دوباره به سمتش خم شدم وازپشت شونه اش سرکی به میز کشیدم.باعشوه گفتم:اوووم فکرکنم همه چی وآوردم...چیزی ویادم نرفته عزیزدلم؟نفس هاش داغ وبریده بریده بود...باعجله گفت:نه...ازلحن هولش خنده ام گرفته بود!خیلی جلوی خودم وگرفتم تانخندم!الهی...تقصیرخودته که هوس اذیت کردن زد به سرت وگرنه که من کاری باهات نداشتم!سرم وبه عقب بردم ودوباره موهام روی شونه هاش کشیده شد.دیگه حتی نفسشم درنمیومد!نفسش کاملا حبس شده بود!شیطنت از چشمام می بارید.به سمت صندلی روبروی رادوین رفتم وروش نشستم.رادوین خیره شده بودبهم وچشم ازم برنمی داشت!خندیدم وبالحنی که سعی می کردم بانازوعشوه همراه باشه،گفتم:برات برنج بریزم رادوینم؟به سختی آب دهنش وقورت داد وسری به علامت تایید تکون داد.لبخندی زدم ودست دراز کردم وبشقابش وگرفتم و3تاکفکیر واسش برنج ریختم...یه عالمه هم خورشت روی برنج خالی کردم.درتمام مدت سعی می کردم که تمام کارام بانازوعشوه باشه.بشقاب پراز برنجش وگذاشتم جلوش وگفتم:بخور عزیزم.ولبخندی تحویلش دادم وبشقاب خودم وبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...مشغول ریختن خورشت بودم که نگاهم به نگاه خیره اش برخورد کرد.پرعشوه نگاهش کردم ولبخندزنان گفتم:چرا نمی خوری؟دست پختم ودوس نداری؟بلافاصله بعداز این حرفم،سری به علامت منفی تکون داد.معلوم بودکه حرف زدن واسش سخته.به زورلبخندمصنوعی زدوباصدای خش دار وآرومی گفت:دست پخت توکه حرف نداره...لبخندم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم...قاشقم وبه دست گرفتم وباناز وادا مشغول خوردن شدم.رادوین هنوز به من خیره بود...زیرچشمی می پاییدمش...یه موقعیت مناسب گیرآوردم ویهو بایه حرکت سرم وبلند کردم ونگاهش وغافلگیر کردم.نگاهم که به نگاهش برخورد کرد،لبخندزورکی زد وسرش وانداخت پایین.قاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه غذا خوردن...البته خوردن که نه بازی کردن باغذاش!الهی بمیرم...بچم توانایی هضم این همه عشوه رو به صورت یه جانداشت،اشتهاش کورشد!خخخلبخندشیطونی روی لبم خودنمایی می کرد...به ظاهر سرم پایین بودومشغول غذاخوردن بودم اماهمه حواسم به رادوین وحرکاتش بود.خوشحال وذوق زده از اینکه بالاخره تونستم عشوه بیام ورادوین وخر کنم،تودلم عروسی برپابود!...یهویه فکری به سرم زد!می خواستم مطمئن بشم که واقعا خرشده یانه...باناز قاشق توی دستم وبه بازی گرفتم.تیکه ای ازموهام وکه جلوی چشمم وگرفته بود به پشت گوشم هدایت کردم وبالحن کشداری وپرعشوه ای صداش کردم:- رادوین...باسرعت نور جواب داد:- جانم؟اونقدر هول وباعجله جوابم ودادکه خنده ام گرفته بود!لبم وبه دندون گرفتم تانزنم زیرخنده.همون طورکه سرم پایین بودوبا قاشق توی دستم بازی می کردم،بالحن ملتمسی گفتم:اگه من یه چیزی ازت بخوام،قول میدی نه نیاری؟صدای هولش با نفس های کشدار ونامنظمش همراه شد:- مگه من می تونم رو حرف تونه بارم خانومی؟...توجون بخواه!بااین حرفش ته دلم غنج رفت. قاشق توی دستم متوقف شدوبا ناز سرم وبلند کردم...نگاهم ودوختم به چشماش وازقصد چندلحظه ای بهش خیره شدم.نگاه خیره وعجیبش روی نگاهم ثابت بود...نفس هاش همچنان نامنظم بود.زبونی روی لبم کشیدم وبه نگاهم رنگ خواهش والتماس بخشیدم...گفتم:میشه فیلم نذاری؟- خب نمیذارم!چشمام گرد شد!یعنی یه نگاه وچهارتا عشوه انقدر تاثیرگذار بود؟...این که مصمم ومطمئن پای حرفش وایساده بود وامکان نداشت کوتاه بیاد!حالاچی شد قبول کرد؟ به همین راحتی خرشد؟یعنی من انقدر تاثیرگذار رفتار کردم؟قربون استعداد خدادادی خودم توعشوه وناز وادا اومدن برم الهی!کم کم چشمای گردم به حالت طبیعی برگشت ولبخندی روی لبم نشست.نگاهم واز رادوین گرفتم وسرم وپایین انداختم ودوباره شروع کردم به بازی کردن باقاشق توی دستم.زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...خیره خیره نگاهم می کرد.چشم ازم برنمی داشت!هوس کرده بودم بیشتراز این اذیتش کنم...اولین باریه که رادی انقدر مهربون شده بذار نهایت استفاده رو از این موقعیت ببرم!از قصد آه صدا دار وپرسوزی کشیدم وکلافه وبی حوصله قاشق وتو دستم چرخوندم.صدای رادوین به گوشم خورد:- چیزی شده؟بدون اینکه سرم وبلند کنم،بالحنی که بدجور می گفت آره گفتم:نه...!- تویه چیزیت هست...سعی می کردم ناراحت ودرعین حال پرعشوه باشم:- چیزی نشده فقط...با نگرانی پرسید:فقط؟!...- نمی دونم چرا یه دفعه ای دلم هوس بستنی کرد!...خیلی وقته بستنی نخوردم!- خب میبرم بهت بستنی میدم...این که آه کشیدن نداره عزیزم!بالحن غمگینی جواب دادم:- تواین هوا؟...- وقتی دل توهوس کرده باشه که دیگه سردی هوا مهم نیست!شامت وبخور بعداز شام میریم بیرون برات بستنی می خرم.نیشم تابناگوشم باز شد!سربلند کردم وخیره شدم توچشماش.باذوق دستام وبه هم کوبیدم وگفتم:جونه رها؟!لبخندی زد وچشماش ویه باربازوبسته کرد که یعنی آره...لبخندم گشادتر شد.بالحن مهربونی گفت:اولاً که از این به بعد سرهرچیز بی خودی جون خودت وقسم نده!من رو جونه توحساسم...(باقاشق توی دستش به بشقاب دست نخورده غذام اشاره کرد وادامه داد:)دوماً بشین غذات وبخور شدی پوست واستخوون!تواین مدت که نبودم،چیکار کردی باخودت؟چرا انقد لاغر شدی؟...غذات وبخور ببینم!لبخندی تحویلش دادم وسرم وپایین انداختم وسعی کردم به دوراز هرگونه نازوعشوه غذام وبخورم چون من به هدفم رسیده بودم ودیگه نیازی به عشوه خرکی اومدن نبود!اصلا بانازو ادا غذاخوردن بهم نمی چسبید،انگار داشتم عین کلاغ یه توک کوچولو میزدم به غذام!طولی نکشیدکه ته بشقابم ودرآوردم...سربلند کردم ونگام بانگاه خیره رادوین برخورد کرد!لبخندژکوند روی لبش نمایان گر اون بودکه تمام وحشی بازیای من وسرغذا خوردن دیده!نه به اون با فیس وافاده خوردنم نه به این شیوه خرکی ودولپی غذاخوردنم!به زور لبخندی روی لبم نشوندم تا مثل همیشه خودم و نبازم!لبخندش پررنگ تر شد.بالحن مهربونی گفت:عاشق همین دیوونه بازیاتم رها!توباهمین کارات شدی رهای دیوونه شیطون خوشگل حاضر جواب مهربون جیغ جیغوی من!...زکی!این چرا امشب هی هی قربون صدقه هرچیزی که به من ربط داشته باشه میره جز شخص شخیص خودم؟اول که گفت عاشق حرص دادنمه،حالام که میگه عاشق دیوونه بازیامه...پس چرا نمیگه عاشق خودمه؟اصلا عاشقم هست؟اگه نیست بوسه ها ونگاه ها وعزیزدلم گفتناش چه معنی میده؟سرم وچندباری به سمت چپ و راست تکون دادم تامثلا افکار مزاحم واز ذهنم دور کنم.لبخندمصنوعی روی لبم نشوندم ومنتظرموندم تارادوینم غذاش وبخوره.بیچاره دست به غذاش نزده بود!اصلامگه من مهلت دادم تاغذابخوره؟انقدر نازوعشوه اومدم که پسرمردم پاک قاطی کرد وبیخیال خوردن شد!بعداز اینکه رادوین غذاش وخورد،دست تنها ویه نفره همه ظرفارو جمع کردم وشستم...هرچی اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم.بدون توجه به اصرارای مکررش،به سمت هال هدایتش کردم وازش خواستم منتظربمونه تاکار من تموم بشه!گناه داشت بچم تازه از مسافرت اومده بود.بعدازاون همه خستگی باید کوزت می شد میومد کنار من ظرف می شست؟الهی...آخرین ظرف وهم شستم وشیرآب وبستم.دستی به پیشونیم کشیدم وبعداز انداختن یه نگاه کلی به آشپزخونه واطمینان حاصل از مرتب بودن همه چیز،به سمت هال رفتم.رادوین روی مبل 3 نفره نشسته بود وخیره شده بود به من.لبخندمهربونی روی لبش بود.لبخندش وبالبخند جواب دادم وبه سمتش رفتم ودرست کنارش نشستم.- خسته نباشی...
لبخندم وپررنگ تر کردم.- چرا نذاشتی کمکت کنم؟خسته شدی...بالحن مهربونی گفتم:توخسته تراز منی.خستگی سفرهنوز توتنت مونده.اگه میومدی ظرفم می شستی که دیگه واویلا بود!رادوین چیزی نگفت وفقط لبخندش وتمدید کرد...سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.دلم می خواست از تک تک لحظه های اون شب استفاده کنم.حتی نمی خواستم یه لحظه اش وهم به سکوت بگذرونیم.این شدکه بالحن شیطون وپرهیجانی سکوت وشکستم:- خب خب خب!ازهرچه بگذریم سخن سوغاتی دوست خوش تراست!سوغاتیت کو آقای مسافر؟خندید...سرخوش وبشاش گفت:سوغاتیم واست خریدم!وازجابلند شدوبه سمت چمدونش رفت که درست جلوی در بود.چمدون وبه دست گرفت وبه سمت اومد.کنارم روی مبل نشست وچمدونش وگذاشت روی میز عسلی.زیپش وباز کرد ویه پلاستیک بزرگ واز توش بیرون آورد.دست کرد توی پلاستیک ودونه دونه شروع کردبه درآوردن یه عالمه لباس مجلسی وراحتی وشلوار وتاپ و...!همه محتویات پلاستیک وگذاشت روی قسمت خالی میز وخیره شدبه چشمای گردشده از تعجب من!آب دهنم وبه سختی قورت دادم واشاره ای به وسایل روی میز کردم وناباورانه گفتم:قصد کردی با این سوغاتیا کل دوست دخترات وتاآخرعمرشون بیمه پوشاک کنی؟شیطون خندید و چشمکی بهم زد وگفت:کدوم دوست دختر؟!گوشیش وازتوی جیب شلوارش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...و بعداز باز کردن قفلش،وارد لیست مخاطبانش شد.بادیدن اون تعداد مخاطب فکم چسبید به زمین!10تا شماره بیشتر نداشت...استاد حسینی،بابا،بابک،خونه،داش امیر،داش سعید،دایی،رهاخانومی،شرکت، مامان رعنا!رسماً هنگ کرده بودم!مخصوصا باهمین گزینه یکی مونده به آخرش...رهاخانومی؟!این الان بامنه؟چه خودمونی شده!آب دهنم وقورت دادم وگیج ومتعجب گفتم:اون همه مخاطب داشتی!...اون دفعه خودم نگاه کردم بالای 100 تا بود!چرا یه دفعه ای انقد کم شدن؟چیکار کردی باهاشون؟چرا پاکشون کردی؟چشمکی بهم زد وباشیطنت گفت:استغفار کردم!مخاطبای مفیدم همین چندتان دیگه.بقیه یه سری دختر شوت واسکل بودن که باهمشون بهم زدم وشماره اشونم پاک کردم!عین خری که بهش تی تی تاب داده باشن ذوق کرده بودم!خو پسرخوب چرا ازهمون اول اینکارو نکردی؟میمیردی زودتر استغفار کنی؟ایول به تورادی!قربون اون شعورت برم که فهمیدی من حسودیم میشه وپاکشون کردی!وایساببینم...این اصلا واسه چی استغفارکرده؟به خاطر من؟!زیرلب گفتم:واسه چی باهمشون بهم زدی؟لبخندی روی لبش نشوند وخیره شدتوچشمام...بانگاهش آرامش وانرژی وبهم تزریق می کرد.نگاه خاصش تواون لحظه خاص ترشده بود!بالحنی که عجیب من وبه فکرفرو برد،گفت:واسه خاطر یه نفرکه خاطرش خیلی واسم عزیزه!وبعداز گفتن این حرف،نگاهش وازم گرفت وخیره شدبه چمدون روی میز...منم نگاهم وازش دزدیدم وسربه زیر انداختم.ذهنم پربوداز سوالای مسخره...اون یه نفرکیه؟من؟!...یا شاید یه نفردیگه؟...لعنت به این همه شک...لعنت!چرا درست وحسابی حرفت ونمی زنی؟چرا با کنایه ونگاه وایما واشاره صحبت می کنی؟اگه به خاطر من این کارو کردی پس چرا به زبون نمیای؟!لعنتی من به تایید زبونی تو نیاز دارم...چرا نگفتی اون یه نفرکیه؟چرا نگفتی؟!- خوشگله رها؟!با صدای رادوین،رشته افکارم پاره شد وسرم وبلند کردم ونگاهم گره خورد به یه پیرهن مجلسی قرمز!جنسش از حریر بود وچند لایه تورم روش کارشده بود.روی قسمت سینه اش وبند تاپش نوارای مشکی کار شده بود...یه طرف تاپش یه بند کلفت داشت وطرف دیگ اش به هیچی بند نبود!لباسه انقدر جیگرومامان بودکه دلم می خواست بپرم بغلش کنم!اونقدر غرق خوشگلی اون لباس شده بودم که اصلا یادم رفته بود،چند لحظه پیش ذهنم درگیر چی بود!...باذوق گفتم:وای...آره!خیلی نازه!چقدر خوشگله...مال کیه؟نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:به نظرت مال کی می تونه باشه؟!نیشم بی اختیار بازشد وبه خودم اشاره کردم وگفتم:من!لبخند زد...دست دراز کردم وپیرهن وازش گرفتم وشروع کردم به ور رفتن باهاش!باذوق این ور اون ورش می کردم وهی می گرفتمش جلوی خودم تاببینم بهم میاد یانه!رادوین که از رفتارم خنده اش گرفته بود.بین خنده هاش گفت:هنوز خیلی مونده ها!تو،توهمین اولی گیر کردی؟نگاه ذوق زده ام واز پیرهن توی دستم گرفتم وخیره شدم به رادوین.یه پیرهن بسی کوتاه وبه غایت تنگ ولختی وبی ناموسی گرفته بود جلوی صورتم!گیج وگنگ خیره شده بودم به لباس توی دستش...یه نگاه به قیافه رادوین ویه نگاه به لباسه.دوباره یه نگاه به رادوین ویه نگاه به لباس...روی لباس خیره موندم ومثل بچه خنگا گفتم:لباس خوابه؟صدای خنده اش بلند شد!لپم وکشید وباخنده گفت:نخیر!لباس خواب کجابود؟این لباس مجلسی اون وریاس!بااین حرفش کاملا قانع شدم!لباس مجلسی اون وریا،تنها اسمی که برازنده اون لباس بود!ازحق نگذریم اونم خیلی لباس جیگری بود!از دست رادوین قاپیدمش وشروع کردم به این ور اون ور کردنش!دوباره رادوین صدام کرد ویه لباس دیگه گرفت جلوی روم!خلاصه تا نیم ساعت کار اون این بودکه پیرهن مجلسی وشلوار وتاپ بهم نشون بده ومنم بانیش باز ذوق کنم وباهاشون ور برم!همه چی بین اون لباسا بود!از پیرهن مجلسی گرفته تا لباس خواب وراحتی و...!فقط کم مونده بود یه دست لباس زیرزنونه تورتوریم بگیره وخلاص!ازاین فکرخنده ام گرفته بود!...بعداز نیم ساعت،سرم وبلند کردم و وقتی با دست های خالی رادوین مواجه شدم،لب ولوچه ام آویزون شد اخمام رفت توهم.بالحن پکروغمگینی گفتم:تموم شد؟خندیدوگفت:چیه؟کم بود؟!- کم که نبود!اتفاقا خیلیم زیاد بود ولی ازبس خوشگل وناز بودن دلم می خواست تا فردا صبح هی هی یه لباس جدید بگیری جلوم تا هربار من ذوق کنم وبانیش باز باهرکدوم ور برم!این لباسارو ازکجاپیدا کردی رادی؟...خیلی نازن!بااین حرفم لبخنداز روی لبش محوشد.نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین....شروع کرد به بازی کردن با انگشتای دستش.بالحنی که غم ودلتنگی توش موج میزد گفت:تواین 12 روز هرجاکه میرفتم یادتومیفتادم!بی دلیل وبی اراده...باهرحرفی،باهر اتفاقی،بادیدن هرچیزی،باشنیدن هرصدایی تک تک خاطراتمون واسم تداعی می شد ودلتنگت می شدم.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تورو به یادم بیاره ودلتنگم کنه!واسه اینکه به این دلتنگی تسکین بدم،سرخودم وباخرید کردن برای تو مشغول می کردم!باتنهاکاری که می دونستم خوشحالت می کنه...تک تک حرفاش ومی فهمیدم...انگار داشت از زبون من حرف میزد!حرفای رادوین،دلتنگیای بی دلیل من وتواین 12 روز توصیف می کرد!احساس وحال اون درست شبیه احساس وحال من بود!خیلی خوشحال بودم که دلتنگی ها واحساسات من یک طرفه نبوده!خدارو شکراین یه دفعه رو باکنایه وایماواشاره حرف نزد!چرا همیشه انقد صریح و واضح حرف نمیزنه؟!لبخندی روی لبم نشست...رادوین سرش وبلند کرد وخیره شدتوچشمام.لبخندم پررنگ ترشد...بهم لبخند زد.چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:زود،تند،سریع چشمات و ببند!متعجب ومبهم پرسید:چیکار کنم؟- چشمات و ببند!- که چی بشه؟!- توببندشون!بهت میگم...پلک هاش ورو هم گذاشت وچشماش وبست.از جابلند شدم وبه سمت اتاق رفتم...کادویی روکه براش خریده بودم،از کمد بیرون آوردم وازاتاق خارج شدم.درست کنار رادوین نشستم...- بازکنم؟کادو رو گرفتم جلوی چشمش وبالحن مهربونی گفتم:باز کن عزیزم!این بار عزیزمم نه از دهنم پرید ونه به خاطر عشوه ریختن ونقش بازی کردنم بود!این عزیزم از ته قلب واحساسم بود...چشماش وباز کرد وبادیدن کادوی روبروش،لبخندی روی لبش نشست.از بالای کادو نگاهی به چشمام انداخت وگفت:این چیه؟شیطون گفتم:برگه سبزیست تحفه درویش به پاس قدردانی از انبوه سوغاتی هاتون!خندید وکادو رو ازدستم گرفت وباذوق وشوق شروع کرد به باز کردنش...نگاهش که به لباسا افتاد،چشماش برق زد!...لباسارو از کاغذ کادو بیرون آورد وشروع کردبه ور رفتن باهاشون!درست شبیه من...بعداز مدتی بالاخره دست از لباسا کشید ونگاه عسلیش ودوخت به چشمای من.لبخندمهربونی روی لبش نشست.گفت:مرسی رهاخانومی...سلیقه ات حرف نداره!لبخند زدم وشیطون گفتم:از سلیقه توکه بهتر نیست!من که دخترم انقدر توخریدن لباسای زنونه مهارت ندارم که توداری!مرسی از کادوهات...فکر کنم تاسال بعد از نظر پوشاک ولباس تامین باشم!خندید...خیره شده بود توچشمام.منم تونگاهش غرق شده بودم...یهوانگار چیزی به ذهنش رسید. بشکنی زد وگفت:خب حالا واسه اینکه یه ذره ازمحبتای امشبت وجبران کنم وبعداز قرنی این جنجره ام وبه کار بندازم،میخوام آهنگ بخونم!...چطوره؟با این پیشنهادش،ذوق زده دستام وبه هم کوبیدم وبانیش باز گفتم:عالیه!چشمک دیگه ای تحویلم داد وازجابلند شد...باقدمای بلند وسریع به سمت اتاقش رفت وطولی نکشیدکه باگیتار توی دستش به هال برگشت.میز عسلی وکنار کشید ودرست روبروی من،روی زمین نشست...
گیتارو گذاشت روی پاش ودستاش روی سیم های گیتار قرار گرفتن.شروع کرد به نواختن...نگاهش تونگاهم خیره بود.لبخندی تحویلم داد ونفسش وتوسینه حبس کرد وصدای آرامش بخشش به گوشم خورد:دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگهدوباره این دل دیوونه واست دلتنگهوقت از توخوندن ستاره ترانه هاماسم توبرای من قشنگ ترین آهنگهبی تویک پرنده اسیرپروازمباتواما می رسم به قله آوازماگه تا آخر این ترانه بامن باشیواسه توسقفی از آهنگ وصدا می سازمبایه چشمک دوبارهمن وزنده کن ستارهنذار از نفس بیفتمتویی تنهاراه چارهآی ستاره آی ستاره بی توشب نوری ندارهاین ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره(خیره خیره نگاهم می کرد...نگاهش پراز حرف بود...پراز احساس...پراز آرامش!حس می کردم با اون آهنگ وشعر می خوادیه چیزی وبهم بفهمونه...)تویی که عشقم واز نگاه من می خونیتویی که توتپش ترانه هام پنهونیتویی که هم نفس همیشه آوازیتویی که آخر قصه من ومی دونیاگه کوچه صدام یه کوچه باریکهاگه خونه ام بی چراغ چشم تو تاریکهمی دونم آخرقصه می رسی به داد منلحظه یکی شدن توآینه هانزدیکهبه این جاکه رسید،منم باهاش همراه شدم وآهنگ وزمزمه کردم.صدای بم ومردونه اون وصدای زیروزنونه من باهم ترکیب شده بودن:بایه چشمک دوبارهمن وزنده کن ستارهنذار از نفس بیفتمتویی تنهاراه چارهآی ستاره آی ستاره بی توشب نوری ندارهاین ترانه تا همیشه تورو یاد من میاره"ستاره- شادمهر عقیلی"دستش برای آخرین بار سیمای گیتار ولمس کرد وبعد ثابت وبی حرکت موند...هنوزم خیره شده بودتوچشمام.لبخندمحوی زد وزیرلب گفت:تقدیم به ستاره متفاوت شب های تاریکم...به ستاره ای که با تمام وجود ماه ومی فهمه!تک تک حرفاش دلم ومی لرزوند...خیره شده بودم بهش وچشم ازش برنمی داشتم.برای دقایق طولانی نگاهش می کردم که یه آن مزه شوری خفیفی رو حس کردم!...سنگ نیستم...دلم از سنگ نیست که با شنیدن اون آهنگ پراز احساس وحرف آخرش،به گریه نیفتم.بغض سنگینی گلوم وچنگ میزد.احساس خفگی می کردم...نگاه اشکیم روی چشمای به رنگ عسلش ثابت ببود...پربغض وبریده بریده زمزمه کردم:- دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه/دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه....لبخندی روی لبش نشست...مهربون وبامحبت گفت:اشک؟!...گریه؟...ستاره من داره گریه می کنه؟مگه ستاره نمی دونه با اشک ریختنش ماه وداغون می کنه؟!...چرا گریه می کنی عزیزم؟بااین حرفش،ازجابلند شدم ودرست روبروش روی زمین نشستم...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وزدم زیر گریه!تموم اشک ها وبغض هایی رو که خفه کرده بودم،توآغوش رادوین رهاکردم تاسبک شم...دیگه از هیچ چیزی ترس نداشتم!نه از خدشه دار شدن غروروم ونه از فکری که رادوین ممکنه درباره ام بکنه.من از ته دلم دوستش داشتم...تواون لحظه احساس عاشقانه ام به غرورم اجازه دخالت نمی داد!انگار غرورم واسه یه لحظه کوتاه اومده بود تا من بتونم توآغوش رادوین اشک بریزم...دلم برای آغوشش یه ذره شده بود...دستام ودور کمرش حلقه کردم وخودم وبیشتربهش فشار دادم.سرم وگذاشتم روی سینه اش واشک ریختم.یه دستش روی کمرم بود ودست دیگه اش روی سرم...موهام ونوازش می کرد.سرش وتکیه داده بود به سرم وهمراه با نوازش دستاش،روی سرم بوسه می زد!...باصدایی از شدت گریه بریده بریده شده بود،نالیدم:- رادوین...دلم برات تنگ شده بود!بیشتراز اون چیزی که فکرش وبکنی...اگه برنمی گشتی،اگه دوباره نمی دیدمت،اگه دوباره صدات ونمی شنیدم دیوونه می شدم!...وبه هق هق افتادم.بوسه ای ازهزارتابوسه اش روی سرم نشوند وپرازبغض گفت:این همه دلت تنگ شده بود وبه زبون نمیاوردی؟این همه دلتنگی وریختی تودلت ویه کلمه هم حرف نزدی؟ چرا نگفتی که دلت تنگ شده؟...چرا نگفتی؟...(مکث کوتاهی کرد وادامه داد:)اصلا همه این دلتنگیای تو تقصیرمنه!تقصر منه خره که تنهات گذاشتم...نباید می رفتم!اشتباه کردم که رفتم...اگه موقع رفتنم یه کلمه،فقط یه کلمه می گفتی نرو،نمی رفتم!نگفتی...هیچی نگفتی!حتی نگفتی که دلت واسم تنگ میشه...فکرکردم بود ونبودم واست فرقی نداره.توتمام این 12روز،حتی یه زنگم بهم نزدی...نمی دونستم دلتنگ شدی.فکرمی کردم نبودنم برات یه اتفاق عادیه که به راحتی باهاش کنار اومدی...اگه می دونستم توام دلتنگمی یه لحظه ام اونجابودن وتحمل نمی کردم. گریه نکن عزیزم.حالاکه برگشتم...ببین!من اینجام،پیشتم خانومی...اشک می ریختم وعطر تنش وباتمام وجود بومی کردم.بااینکه عطرش واینجا جاگذاشته بود ولی بوی تنش هنوزم مثل قبل بود وهوش از سرم می پروند!عجیب بود ولی بوی تنش بدون اون عطرم،مست کننده بود!بعداز یه عالم اشک وگریه،وقتی که سبک شدم،خودم واز آغوشش بیرون کشیدم وحلقه دستام دور کمرش شل شد...همین طورحلقه دستش روی کمرمن.سرش وازروی سرم برداشت...منم سرم وبلند کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد...خیره شدم توچشماش...چشمای عسلیش خیس بودن!دیدن اشکاش داشت دیوونه ام می کرد...رادوین دستش وبه سمت صورتم دراز کرد وباانگشت شستش اشکام وپاک کرد.لبخندتلخی زد وگفت:بازچشمای خوشگلت واشکی کردی ودل من وآتیش زدی...قطره اشکی از چشمام جاری شد...دستم وبه سمت صورتش بردم.بانزدیک شدن دستم به صورتش،چشماش بسته شد!...انگشتام وکشیدم روی چشماش!قطره اشکی از چشمای بسته اش جاری شد وروی گونه هاش چکید...اشک ریختن رادوین،برای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود!راه اشک روی گونه اش وسد کردم واشکش وپاک کردم...بالحن بغض آلودی گفتم:رادوین...جونه رهاگریه نکن.نفس عمیقی کشیدوگفت:گفته بودم که روجونت حساسم!سرهرچیز بی خود وبی ارزشی جونه خودت قسم نده...بااین حرفش،بغض توی گلوم شکست وچند قطره اشک روی گونه هام سرخورد...باصدای لرزونی گفتم:بی خود؟!اشک ریختن توبی ارزشه؟دیدن اشک تو چشمای تو،دیوونه ام می کنه!گریه کردنت من واز پادرمیاره...توبه اشکات میگی بی ارزش؟می دونی همین اشکا وقتی روی گونه هات می ریزن چی به روزمن میارن؟می دونی؟....وگریه ام شدت گرفت...چشماش وبازکرد...نگاهش بانگاهم همراه شد.دست دراز کرد واشکام وکنار زد.لبخندی روی لبش نشوند وبالحن مهربونی گفت:گریه کنی گریه می کنما!...دیگه اشک نریز.اگه واقعا اشکام واست مهمن،توروبه اشکای خودم قسم اشک نریز...بینیم وبالاکشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...سخت بود اما به خاطر رادوینم که شده غیر ممکن نبود!...تلاشم وکه برای اشک نریختن دید،لبخندش پررنگ تر شد.سرش وبه صورتم نزدیک کردوبوسه ای روی گونه ام نشوند.ازجابلند شدوبه سمت میز رفت.چمدون وبست ولباسایی روکه برای من خریده بود،گذاشت توی پلاستیک،روی میز...کادوی من وهم به دست گرفت وچمدون وازروی میز برداشت.لبخندی به نگاه خیره ام زد وبه سمت اتاق رفت...گفت...گفت که دلش تنگ شده!گفت که دوری از من براش غیرقابل تحمل بوده...که اشک ریختنم دیوونه اش می کنه!...همه اینارو گفت ولی نگفت که دوسم داره!من تااین حرف واززبونش نشنوم آروم نمی گیرم...دلم منتظره که این حرف وبشونه وبه شک وتردیدش خاتمه بده!دل من تنهازمانی آروم میشه که رادوین بهش بگه دوسش داره...بغض توی گلوم وقورت دادم واز جابلند شدم...روی مبل 3 نفره نشستم وزل زدم به در اتاق رادوین.طولی نکشیدکه ازاتاق بیرون اومدوبهم نزدیک شد...درست روبروی من،جلوی مبل وایساد وبعد یهو دادزد:- آخ!گیج ومتعجب خیره شدم بهش...دستش وگذاشته بود روی کمرش وزیرلب ناله می کرد.تعجبم جاش ودادبه ترس...نگران ومضطرب گفتم:چی شده رادوین؟- کمرم!...کمرم درد می کنه...وبعدیهو خودش وانداخت روی مبل وسرش روی پای من جاگرفت.چشماش وبست ولبخندشیطونی روی لبش نشست...از سر آرامش نفس راحتی کشید وباشیطنت گفت:حالادیگه درد نمیکنه!خنده ام گرفته بود...به شوخی نوک دماغش وکشیدم وگفتم:دیوونه!خندید...چشماش وبازکرد وخیره شدبهم.زل زدم توچشماش...برای ثانیه های طولانی تونگاه هم دیگه غرق بودیم...نگاه کردن به چشماش واسم لذت بخش بود...اونقدر لذت بخش که زمان ومکان وفراموش می کردم وبیخیال تموم دنیا،زل میزدم به چشمایی که تمام دنیای من بودن...نگاه عسلی اونم نگاه خیره من وهمراهی می کرد... یهوانگار یه چیزی یادش اومد...با کف دست به پیشونیش کوبید ودست از زل زدن توچشمای من برداشت ودادزد:- وای!یادم رفته بود...ودست دراز کرد وکنترل وکه روی میز عسلی بود،برداشت وتلویزیون وروشن کرد.چندتا کانال وبالاوپایین کرد وروی یه کانال ثابت موند...کانال مربوطه چیزی پخش نمی کردجز فوتبال!زرشک!توهمچین موقعیتیم دست از سر کچل این ورزش مسخره برنمیداره!یکی نیست بهش بگه آخه دیوونه تواین جو وفضایی لاو ترکونی جای فوتبال دیدنه؟پوفی کشیدم وکلافه گفتم:رادوین!...- جونه دلش؟!- الانم وقت فوتبال نگاه کردنه؟لبخندشیطونی روی لبش نشست...همون طورکه حواسش شیش دُنگ به تلویزیون بود،گفت:بازی باحالیه رها!...از تیمای لیگ برترفرانسه...بازی بینِ...پریدم وسط حرفش:- نه،نگوتورو خدا!...اسم اونارو بگی من دوساعت میرم توفاز هنگ!خندید وچیزی نگفت.حالادرسته که گندزده تو فضای عاشقونه امون ولی حداقل خوبیش اینه که دیگه مثل وقتی که شمال بودیم،دادوبیداد راه نمی اندازه ونقش سرپرست تیمارو به عهده نمی گیره!- ای خاک توسرت!...اون چه پاسی بود؟بازیکنام بازیکنای قدیم!آخه حیف نون تو واسه چی پول میگیری؟...کاکلی وببین چه خوب بازی میکنه!...ای خاک توسرت کاکلی!جنبه نداری ازت تعریف کنم!اون چه دیریبلی بود پسر؟سگرمه هام رفته بود توهم وباحرص خیره شده بودم به صفحه تلویزیون!دلم می خواست جفت پابرم توحلق تمام بازیکنای لیگ برتر فرانسه!دلم خوش بود دیگه دادوبیداد نمی کنه،نگو آقا هنوز کاملا نرفته بود توحس بازی!داشت خودش وگرم می کردکه شروع کنه به فحش دادن ونصیحت کردن!مرده شور هرچی فوتباله ببرن الهی که نمیذاره مابه عشقمون برسیم!اگه این ورزش مسخره نبود من الان رادی وخرکرده بودم واززیر زبونش کشیده بودم که دوسم داره!(جونه عمه ام!)چنددقیقه ای به دادو بیداد رادوین وبی حوصلگی های من گذشت تااینکه بالاخره طاقتم طاق شد!- بسه دیگه!خسته ام کردی...حوصه ام سر رفته!چقدر فوتبال نگاه می کنی؟...نمیشه یه شب دست از این ورزش مسخره برداری؟- فدای اون حوصله ات برم که سر رفته!خب عزیز دلم توام بیا بشین بازی ونگاه کن تاحوصله ات سرنره...به جونه رادوین یه بارنگاه کنی مشتری میشی!...(ویهو دادزد:)چرا آخه؟کرنر نبود دیوونه!نزدیک بود از حرص وغیض راهی اون دنیا بشم!این بار برعکس دفعه های قبل داره باپنبه سرمی بره!یه چهارتا عزیزم وقربونت بشم میگه وحرف خودش وبه کُرسی می نشونه!پوفی کشیدم وباالتماس گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!- اَه توروحت!...اون سانتر بود؟الاغ!اصلا انگار نشنید چی گفتم!...نخیر!مثل اینکه من امشب همش مجبورم از در نازوعشوه وارد بشم!تک سرفه ای کردم تاخوب برم توحس!نفس عمیقی کشیدم ولبم وبازبونم ترکردم...بالحن کشداری صداش کردم:- رادوین...بدون اینکه کوچکترین نگاهی بهم بندازه،جواب داد:- جانم؟حرصم گرفته بود که حتی برنگشته نگاهم کنه اما سعی کردم به روی خودم نیارم وبه فیلم بازی کردنم ادامه بدم!باعشوه گفتم:یه لحظه نگاهم کن...بامکث وتردید نگاهش وازتلویزیون گرفت ودرحالیکه سرش وبه سمت من می چرخوند،گفت:جانم خانومی؟...کاری دا...نگاهش که به نگاهم افتاد،حرفش نصفه نیمه موند!ایول!داره خرمیشه...باعجز والتماس زل زده بودم توچشماش البته یه چاشنی عشوه هم اون وسط مسطا اضافه کرده بودم!ملتمس گفتم:رادی...میشه دیگه فوتبال نگاه نکنی؟حالااگه میخوای تلویزیون نگاه کنی عیب نداره!فقط فوتبال نبین...باشه؟به سختی نگاهش وازنگاهم گرفت وکنترل وداد دستم...پوفی کشید وگقت:توام یاد گرفتی چجوری من وخرکنیا!بگیر بزن یه جای دیگه...بگیر...
لبخندی روی لبم نشست وباذوق گفتم:خیلی گلی!وکانال وعوض کردم...نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به تلویزیون.بادیدن صحنه روبروم،هرچی فحش ولعن ونفرین بلد بودم باره خودم کردم!یک عدد زوج عاشق روبروی هم نشسته بودن وزل زده بودن به چشمای هم دیگه...جوری داشتن بانگاهشون همدیگه رو می خوردن که گفتم همین الانه که برن توکارهم!...ای خاک توسرم کنن الهی!خیرسرم اومدم از دست فوتبال فرار کنم گیر یه چی بدتر ازاون افتادم!از چاله دراومدم وبه چاه افتادم!الان اینابرن توکارهم من چه خاکی توسرم بریزم؟... نکنه مام مثل این فیلما تورودروایسی صحنه عشقولانه تلویزیون گیر کنیم ومجبور بشیم همدیگرو ماچ کنیم؟حالا درسته موقعیتمون کمی عشقولانه اس ولی نه دیگه تااون حدکه بریم توکارهم!ماهنوز هیچ حرفی راجع به احساسمون نزدیم!باترس آب دهنم وقورت دادم...یهو اون دوتازوج عاشق فاصله اشون وباهم کم کردن وپسره دستش وقاب صورت دختره کرد ودختره هم دستش ودور گردن پسره حلقه کرد وبهم نزدیک تر شدن!نگاهشون که توچشمای هم خیره بود،سر خورداومد پایین وروی لب هم دیگه ثابت موند...یهو پسره پیش قدم شدو...صفحه تلویزیون سیاه شد!...چون من خاموشش کردم!صدای معترض رادوین به گوشم خورد:- اِ!!!چرا خاموشش کردی؟خیره شدم توچشمای عسلیش که شیطنت و اعتراض توشون موج میزد.لبخندمصنوعی زدم وگفتم:وای ببخشید!دستم خورد...لبخندی تحویلم داد وکنترل وازدستم کشید...تلویزیون وروشن کرد وشیطون گفت:عیب نداره عزیزم!پیش میاد دیگه...حالابذار بقیه اش وببینیم...رادوین خیره شدبه صفحه تلویزیون من اما اصلا جرئت نگاه کردن به تلویزون ونداشتم!می دیدی نگاهم میفتاد به یه چیزی فراتر از ماچ وبوسه!ازاین خارجیا که بعید نیست...چشمام وبستم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.پوفی کشیدم وسعی کردم نسبت به تلویزون بی توجه باشم!اصلا انگار نه انگارکه دوتازوج عاشق دارن تویه فیلمی جلوی روی ما،میرن توکارهم!من که چشمام بسته اس اصلا انگار چیزی نمی بینم...حتی اگرم رادوین صحنه هارو ببینه و تورودروایسی گیر کنه،نگاهش که به من بیفته فکرمی کنه خوابم وبیخیال میشه!...تازه اصلا گمون نکنم رادوین بایه همچین فیلمی بره توفاز رودروایسی!من بی جنبه ام به خودم اعتماد ندارم...نمی دونم چقدر باچشمای بسته تواون حالت،موندم ولی به گمونم یه نیم ساعتی شد!...هم حوصله ام سررفته بودوهم خسته شده بودم.تازه صدایی هم ازرادوین نمیومد!احتمالا فیلمه تموم شده که رادی چیزی نمیگه دیگه...اگه فیلمه تموم شده باشه که دیگه خطری نیست!بی حوصله وکلافه چشمام وباز کردم ونگاهم با تلویزیون برخورد کرد...اوف!بر پدرتون لعنت...این چیه؟باعجله دست دراز کردم وکنترل وازدست رادوین کشیدم وتلویزیون وخاموش کردم!اون صحنه دقیقا چی بود؟داشتن همدیگه رو ماچ می کردن؟فقط ماچ نبودا...ای خاک توسر بی حیاتون کنن!اوف...خداروشکر تلویزیون وخاموش کردم ورادوینم مخالفتی نکرد...وایسا ببینم!رادی چرامثل دفعه قبل معترض نشد؟!اصلاچرا بدون هیچ ممانعتی گذاشت که کنترل وازدستش بکشم؟متعجب وگیج نگاهم وازتلویزیون گرفتم وخیره شدم به رادوین...آخی!نازبشی پسر...خوابش برده!چه پسرخوبی...باوجود همچین فیلم مستهجنی چشماش وگذاشت روهم وخوابش برد!بمیرم...حتما خیلی خسته بوده...محو صورت رادوین که صدای برخورد قطره های بارون باشیشه پنجره به گوشم خوردوتوجه ام وبه خودش جلب کرد.نگاهم و از رادوین گرفتم وخیره شدم به پنجره..پرده پنجره کنار زده شده بود وبیرون خونه کاملا مشخص بود...قطره های ریز بارون پنجره رو خیس کرده بودن!لبخندی روی لبم نشست...می خواستم از جابلند شم وبرم پشت پنجره وخیره بشم به هوای بارونی...این اولین بارون پاییز امساله!دلم می خوادت اولین هوای بارونی رو باتمام وجود استشمام کنم وبوی خوش بارون به مشامم بخوره اما...سررادوین روی پاهامه.می ترسم اگه ازجابلند شم،ازخواب بپره...بارون وهوای بارونی رودوست دارم امانه به اندازه رادوین!پس بیخیال نفس کشیدن توهوای بارونی...نفس کشیدن توهوای رادوین لذت بخش تره!نگاهم واز پنجره گرفتم وخیره شدم به رادوین...عین یه پسربچه نازومعصوم به خواب رفته بود.دلم واسه اون چهره غرق آرامش وخواب آلود،پرمی کشید....هرچقدر نگاهش می کردم سیر نمی شدم!یه حس دیوونه کننده قلقلکم می داد.دلم می خواست دستم ولای موهاش فروکنم وباهاشون بازی کنم...بی اختیار دستم به سمت صورتش دراز شد وروی موهاش آروم گرفت...شروع کردم به بازی کردن با موهاش.مقابله کردن با اون وسوسه که تمام وجودم وقلقلک می داد کار راحتی نبود...یه کم که باموهاش ور رفتم،دستم از موهاش جدا شد وروی پیشونیش قرار گرفت...آروم آروم پایین تراومدم وروی چشماش ثابت موندم.انگشتام نرم وآروم چشمای بسته اش ونوازش می کردن...بینیش ولمس کردم وپایین تراومدم...دستم داشت روی لبش کشیده می شد که یهو بوسه ای کف دستم نشست!یه بوسه طولانی که ضربان قلبم وبالابرد وتنم وبه آتیش کشوند...آروم آروم لباش واز دستم جدا کرد.دستم وازروی صورتش کنار کشیدم وخیره شدم به چشمای بسته اش...پلک هاش روی هم تکون خوردن وچشماش باز شد.اخم مصنوعی کردم وگفتم:پس بیدار بودی؟...خجالت نمی کشی خودت ومیزنی به خواب؟لبخندی زد وبالحنی که آرامش بخش ترین آهنگ زندگیم بود،جواب داد:- خودم ونزدم به خواب!اونقدر خسته بودم که داشت خوابم می برد...اما وقتی دستت موهام ولمس کرد،خواب از سرم پرید!مگه میشه نسبت به نوازش های تو بی تفاوت بود؟اخمم محو شد ولبخندی روی لبم نشست...نگاهش تب دار وخیره بود...خیره شده بودم توچشماش.برای یه مدت طولانی زل زدیم به هم دیگه...بالحن مهربونی گفتم:خیلی خسته ای...برو تواتاقت بخواب رادی...لبخندش پررنگ تر شد.سرش واز روی پاهام بلند کرد وروی مبل نشست.دستش به سمتم اومد وبایه نوازش نرم پاهام ولمس کرد...زیرلب گفت:ببخشید...نمی خواستم زیاد روی پاهات دراز بکشم.سرم که روی پات بود خیلی اذیت شدی؟لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...برو بخواب.شبت بخیر.چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد...بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد.- شب بخیر خانومی.خوب بخوابی...وباقدم های آروم وآهسته به سمت اتاقش رفت.رفتنش وبانگاه خیره و لبخندروی لبم دنبال می کردم...رادوین که به اتاق رفت،منم از جابلند شدم وبه سمت پنجره رفتم...خیره شدم به خیابون بارون گرفته روبروم...بارون آروم ونرم به شیشه پنجره میزد...پنجره رو باز کردم وباتمام وجود هوای بارونی رو نفس کشیدم.هوای فوق العاده ای بود...به قول بچه هاگفتنی بدجور دونفره بود!هی...حیف که عشق ماخوابش میاد وخسته اس!...نگاه پرحسرتم واز پنجره گرفتم وبه سمت اتاق رفتم.وارد اتاق که شدم،نگاهم روی رادوین ثابت موند...روی تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.لبخندی روی لبم نشست وپاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم تارادوین بدخواب نشه.درکمدوباز کردم و وسایل ولباس های خودم وازتوش بیرون آوردم.چون نزدیک دوهفته اینجازندگی می کردم،لباسام وهم آورده بودم که همه چی همین جاباشه ودیگه به خونه خودم نرم!چه مهمون ناخونده پررویی بودم من!بدون اجازه صاحب خونه نزدیک دوهفته لنگر انداختم وکنگر خوردم!ازاتاق خارج شدم وبه هال رفتم.مانتو بلند آبی رنگم وتنم کردم ویه شال قرمزهم انداختم سرم.ساپورت پام بود ودیگه نیازی به شلوار نبود...تازه یه قدم که بیشترتاخونه خودم نمی خواستم برم.پلاستیک لباس هام وبه دست گرفتم و سوغاتی های رادوین وهم ازروی میز برداشتم...نگاه کلی به خونه انداختم تامطمئن بشم چیزی رو جانذاشتم.باقدم های آروم وآهسته به سمت درورودی رفتم وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین مانع شد:- رها...ازشنیدن صداش تعجب کرده بودم.به سمتش برگشتم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که نگاهم باهاش روبرو شد وحرف تودهنم ماسید.خیره خیره نگاهش می کردم.لباسی رو که من براش خریده بودم،پوشیده بود...همون شلوار جین با پیرهن مردونه...رادوین بیشتراز اونی که فکرمی کردم تواون لباسا جذاب به نظرمیومد!اونقدر جذاب ودخترکش شده بود که من یکی توکفش موندم!کت اورش و هم روی دستش انداخته بود.لبخندی روی لبش خودنمایی می کرد.باتعجب گفتم:چرا نخوابیدی؟جایی می خوای بری؟...صدای مردونه وبمش توی گوشم پیچید:- مگه سرمیز شام قول ندادم که ببرمت بهت بستنی بدم؟خب لباس پوشیدم که باهم بریم بیرون دیگه!تعجب ازنگاهم محو شد.لبخندی زدم واشاره ای به پنجره کردم وگفتم:تواین هوا؟!بارون میاد!فاصله بینمون وازبین برد وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که وقتی تودلت یه چیزی وبخواد دیگه هیچی مهم نیست!...تازه توهوای بارونی بستنی خوردن یه کیفی میده که نگوونپرس.لبخندم پررنگ ترشد.چشمکی بهم زدوگفت:بریم؟باچشمکی جوابش ودادم:- بریم!- پس وسایلت وبذار اینجا برگشتیم ببرخونه خودت.به حرفش گوش کردم وپلاستیکای توی دستم وگذاشتم کنار در.- هواسرده...یه سوئی شرتی چیزی بپوش.شونه ای بالااندختم وگفتم:نمی خوادبابا...سرد نیست!وباذوق وشوق در خونه رو بازکردم ومشغول پوشیدن کفشام شدم.داشتم ذوق مرگ می شدم!بهترین کاری که می تونست انجام بده همین بود...بستنی خوردن اونم توهوای بارونی حتما می چسبه!تجربه اش نکردم ولی وقتی رادوین می گه کی میده حتما کیف میده دیگه!رادوینم بعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،از خونه خارج شد وباهم به پارکینگ رفتیم.سوار ماشین رادوین شدیم وازساختمون بیرون زدیم.نگاهم روی پنجره خیس از قطره های ریزودرشت بارون خیره بود...کم وبیش،یه چیزایی از پشت اون قطره ها پیدابود ومی تونستم خیابونای به نسبت خلوت وسوت وکور تهران وببینم!...عجیب بودکه خیابونای همیشه شلوغ تهران انقدر خلوت باشن!...مگه ساعت چنده؟نگاهم که به ساعت ماشین خورد،چشمام گرد شد!ساعت 2 نصفه شب بود!...از تعجب دهنم باز مونده بود!فکرمی کردم خیلی گذشته باشه ساعت 11 شده!یعنی این همه مدت کنار رادوین بودم ونفهمیدم؟چقدر لحظه هایی که کنارشم زودمی گذره...برعکس،لحظه هایی که ازش دورم اصلا نمیگذره!...این چه قاعده مسخره ایه؟!غمگین وناراحت از عبور سریع ثانیه ها،آهی کشیدم.امشبم داره تموم میشه ولی من هنوز نتونستم رادوین وبه حرف بیارم...دیگه باید چیکار کنم تاحرف بزنه؟...چجوری نشون بدم که دوسش دارم؟چجوری باید بهش بفهمونم؟...چقدر باید صبرکنم ومنتظر بمونم تا حرف بزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟چرا به علاقه اش اعتراف نمی کنه؟...اصلا علاقه ای هست که بخوادبهش اعتراف کنه؟اگه نیست رفتار وحرکاتش جه معنی میدن؟معنی عزیزدلم گفتناش چیه؟معنی اون آهنگی که برام خوند؟...ایناچه معنی میدن؟!...یعنی دوسم داره؟...پس چرا حرفی نمیزنه؟...بالاخره که باید یکی ازمادونفر این غرورو کنار بذاره وبه زبون بیادمگه نه؟اگه هیچ کدوممون حرف نزنیم،اگه بهم نگیم دوست دارم،اگه حالاکه موقعیتش پیش اومده به احساسمون اعتراف نکنیم،ممکنه تا ابد دیگه نتونیم بگیم...کی قراره پیش قدم بشه وحرف بزنه؟...کی؟!اگه جرئتش وداشتم خودم به حرف میومدم...ولی حیف که اونقدر شجاع نیستم!بغضی گلوم وچنگ میزد...به سختی بغضم وقورت دادم تامانع شکستنش بشم...- رسیدیم عزیزم....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: