درهمساگی گودزیلا قسمت6
تاريخ : چهار شنبه 18 شهريور 1394برچسب:, | 16:4 | نويسنده : Mahdieh-tabrizli

دستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...سکوت عمیقی حکم فرماشده بودوهیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت وشکست...کلافه گوشیش وازتوی جیبش بیرون آورد...بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وتک سرفه ای کردتاصداش صاف بشه...جواب داد:- علیک سلام عروس خانوم!!خوبی شما؟!...مرسی منم خوبم...خونه رها...پس داره بامهساحرف می زنه...به چشماش خیره شدم...یه غم عجیب توچشماش موج میزدولی وقتی داشت بامهساحرف می زد،لبخندروی لبش بود!!ازفکراینکه آرش انقدربه فکرمهسائه که به خاطرش بااین همه غمی که داره بازم لبخندمی زنه،یه لبخنداومدروی لبم...روبه آرش گفتم:گوشی وبده ببینم...وبدون اینکه منتظربمونم،گوشیش وازدستش کشیدم وشروع کردم به حرف زدن بامهسا:- سلام به عروس خانوم گل!!چطوری مهساخانومی؟!مهساخندیدوگفت:سلام رهاجون...من خوبم .توخوبی؟!- اِی منم بد نیستم...کجایی الان؟!- خونه ام چطور؟!باذوق گفتم:زود آماده شوبیابه این آدرسی که میگم...وآدرس خونه امون و دادم وبدون اینکه بهش فرصت مخالفت کردم بدم،خداحافظی کردم وقطع کردم.گوشی وبه سمت آرش گرفتم.لبخندی زدوگوشیش وازم گرفت...دوباره شیطون شدوگفت:هوی خانوم بی ریخت الکی واسه خودت مهمونی دعوت می کنی؟!چی می خوای بدی به خانوم من؟!شیطون گفتم:یه غذایی واستون بپزم که دیگه کارتون به عقدوعروسی نکشه...غذای من وکه بخورین مرگتون حتمیه...اون وخ باقلب هایی آکنده ازمحبت وعشقی جاودان به دیارباقی می شتافید...آرش خندیدوآروم زدتوسرم...لابه لای خنده هاش گفت:مرده شورت وببرن!!خودم غذادرست می کنم بابا...باتعجب نگاهش کردم وگفتم:تو؟!!- آره...- چی می خوای بدی به خوردمون؟!نکشی مارویه وخ؟!!خنده ای سردادودرحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:امشب شام املت مخصوص آقاآرش داریم...ازجام بلندشدم وپشت سرش واردآشپزخونه شدم...وسایلی وموادی که نیازداشت وروی میز چیدم وخودمم روی اپن نشستم...آرش بعدازشستن دستاش،روی صندلی نشست وشروع کردبه رنده کردن گوجه ها...همزمان باغذادرست کردنش آهنگ سنه حیران تتلو روهم می خوندومسخره بازی درمیاورد:اومدم از رشت اومدم، بی برو برگشت اومدمراهِ جادّه بسته بود و من از راهِ دشت اومدمبا یه ماشین و یه ویلای درندشت اومدمبچّه تبریز اومدم و با یه قِرِ ریز اومدمسَنَه حیران اومدم و دنبالِ جیران اومدممن بی دوشواری پریدم پشتِ نیسان اومدمخیلی باحال می خوند...ادا درمیاورد وچاقورومثل میکروفن می گرفت جلوی دهنش ومی خوند...انقدخنده دیده بودم ازدست کاراش که دلم دردگرفته بود!!بچّه تهران اومدم و من مردِ میدان اومدمبا یه پیکانِ اتاق هفتِ جوانان اومدممن با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان او..باصدای زنگ درآرش دست ازآهنگ خوندن برداشت...روبه من گفت:خانومم اومد!!وازآشپزخونه خارج شدوبه سمت آیفون رفت ودکمه اش وزد...در ورودی رو برای مهسا بازکردومنتظرموندتابیادبال ا!!مردم چه خرشانسنا!!یکی مثل من بعداز23 سال زندگی شرافتمندانه یه بی افم نداره،یکیم مثل این مهساخانوم یکی وپیداکرده که هی واسش دُلا راست میشه وعاشقشه!!خخخخختوام خلیا!!شوور می خوای چیکار؟!زندگی مجردی خودت وبچسب باو!!والا...بالاخره مهساواردخونه شد.یه دسته گل نازتودستش بود...به ستمش رفتم وبغلش کردم...گونه اش وبوسیدم وباذوق گفتم:خوش میگذره عروس خانوم!؟شنیدم پسرخاله مارواذیت می کنی...خندیدوگفت:من آرش واذیت می کنم؟!نه بابا...اون همش من واذیت می کنه!!چشمکی بهش زدم وگفتم:خودم می شناسم پسرخاله م وبابا!!خدابهت صبربده مهساجون...آرش اخم مصنوعی کردوگفت:بی ادبا!!خوبه خودم اینجاوایسادم دارین درموردم بدمیگینا!!من بچه به این خوبی،آقا،نجیب،باادب...مهساباخنده گفت:اون که صدالبته!!ودسته گل تودستش وبه سمت من گرفت وگفت:ببخشید دیرخدمت رسیدم رهاجون!!دست گل وازش گرفتم وبوش کردم...لبخندی زدم وگفتم:این چه حرفیه عزیزم؟!آرش یه دونه زدتوسرم وگفت:بسه دیگه!!چقدواسه هم دیگه نوشابه بازمی کنید!!وازکنارمون گذشت وبه آشپزخونه رفت...مهساخندیدوگفت:داری ازآرش کارمیکشی؟!الهی بمیرم براش!!وبه آشپزخونه رفت.منم یه گلدون وپرازآب کردم ودسته گل وگذاشتم توش بعدم گلدون وگذاشتم روی میزعسلی کنارمبل....به آشپزخونه رفتم وکنارمهساروی صندلی نشستم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:والامن بهش گفتم که خودم درست کنم ولی نذاشت...آرش خندیدوگفت:اونجوری که تومی خواستی درست کنی،من وخانومم وبه کشتن می دادی!!وروبه مهسا ادامه داد:- همین پیش پای توداشتم کنسرت اجرا می کردم...تواومدی نصفه نیمه موند...بقیه اش ومی خونم:از لرستان اومدم و با چندتا مهمان اومدممن قوی هیکل مثه رستمِ دستان اومدممرز و بسته بودن و با صدتا داستان اومدمآره من بَدم ، من بَدم اصَن از هرجایی بگی اومدمآره مشکل از منه مثلاً وقتایی قری اومدمولی دوست داشتم ، آره دوست داشتماصفِهونی اومدم ، تو این گرونی اومدمگز خریدم من برات و ریختم تو گونی اومدمبچّه شیراز اومدم ، از فِلکه ی گاز اومدمحال نداشتم که بیام با منّت و ناز اومدمداخ داخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخهمین روزا میخرم واسش یه دونه بنزِ می باخداخ داراخ داخ داخ ، عاشقشم من آخ آخخودش و به قلبِ من بدونه قِصّه اِنداختاین قسمت آخرش وکه می خوندهی به مهسا اشاره می کردو ادا درمیاورد...من ومهسا انقدخندیدیم که حدنداشت!خلاصه آرش بعدازکلی مسخره بازی املت مخصوص آقاآرش ودرست کردومیزشام وچید...غذاش خیلی خوشمزه شده بود!!خداییش یه کدبانوی به تمام معناس!!!سرمیزشامم انقدچرت وپرت گفت که ما ازخنده روده برشدیم...اصلاانگارنه انگارکه تاقبل ازاینکه مهسازنگ بزنه داشت گریه می کرد!!آرش خیلی قوی بودکه بااون همه غم وغصه بازم لبخندمی زدومی خندید...خاک توسرم کنم که حتی قده یه نخودم به پسرخاله ام نرفتم!!همش تایه ذره مشکلاتم زیادمیشه می زنم زیرگریه!!اون شب مهساوآرش تا12 شب خونه من بودن...خیلی بهمون خوش گذشته بود...کاش آرش ومهساهرشب بیان پیشم...عصبانی کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...باپام درومحمکم بستم وکیفم وپرت کردم روی مبل...مقنعه ومانتوم وهم درآوردم وشوشتون کردم روی یه مبل دیگه!روی مبل نشستم وصورتم وبادستام پوشوندم...امروزمعاون آموزشی دانشگاه اعلام کردکه یواش یواش به فکرپایان نامه لیسانسمون باشیم...مشخص کردکه کدوم استاد،استادراهنمای چه کسایی بشن...ازشانس خرکی بنده هم حسینی شداستادراهنمای من...امروزباهاش کلاس داشتیم...کلی برای بچه هایی که بایدپایان نامه تحویل می دادن حرف زدوگفت برای پایان نامه چه کارایی بایدبکنیم و...کلاس که تموم شد،من وصداکردگفت بیاکارت دارم...مونده بودم حسینی بامن چه کاری می تونه داشته باشه...رفتم سمت میزش ومنتظرموندم تاببینم چی می خوادبهم بگه...ازم پرسیدکه درموردموضوع پایان نامه ام فکرکردم یانه!ازقبل روی موضوع پایان نامه فکر کرده بودم...موضوعم وبهش گفتم اونم کلی تشویقم کردکه طرحت خیلی خوبه واین حرفا...بعدبرگشت بهم گفت:امسال تعداد دانشجوهایی که من استادراهنماشونم خیلی زیاده وسرم فوق العاده شلوغه...می ترسم نتونم اونجوری که بایدوشایدکارم وخوب انجام بدم...موضوعیم که توانتخاب کردی خیلی خوبه واگه خوب روش کارکنی پایان نامه عالی ازآب درمیادولی نیازبه دقت وحوصله زیادی داره البته کسی هم بایدباشه تاکمکت کنه...چون خیلیای دیگه ام هستن که من استادراهنماشونم،ممکنه اونقدری وقت نداشته باشم که به خوبی راهنماییت کنم...نظرم اینه که حالاکه بارادوین همسایه شدی،بهتره ازش بخوای تابهت کمک کنه...پایان نامه ای که برای مدرک لیسانسش ارائه دادمحشربود!! اگه رادوین کمکت کنه،قطعاپایان نامه خوبی ارائه میدی...البته این بین منم کنارنمی کشم...هروقت که مشکلی داشتی من درخدمتم...ولی اگه رادوین کمکت کنه هم برای خودت بهتره هم برای من...همسایه ایدوراحت می تونی ازش کمک بخوای...یعنی اون لحظه دلم می خواست کیفم وبکنم توحلق حیسنی!!مرتیکه بی شعوراینم پیشنهاده به من میده؟!من حاضرم بمیرم ولی ازرادوین کمک نخوام!!اصلاحسینی ازکجامی دونست که من بارادوین همسایه شدم!؟اینم سواله تومی پرسی؟!ندیدی اون روزتودفترچقدبارادوین صمیمی بود؟؟خب حتمارادوین بهش گفته دیگه!!آخه حسینی چراداره این کاروبامن میکنه؟!اون که می دونه من ورادوین سایه هم دیگه روباتیرمی زنیم،اون که می دونه ماازهمدیگه متنفریم پس چرا داره من ومجبورمیکنه تابرم وازرادوین کمک بخوام؟!من اگه بمیرمم حاضرنیستم ازرادوین بخوام تاتوپایان نامه ام کمکم کنه...حاضرم پایان نامه ام قبول نشه و لیسانسم ونگیرم ولی جلوی رادوین سرم وخم نکنم بگم کمک کن!!همینم مونده دیگه هی بزنه توسرم که من دارم توپایان امت کمکت می کنم...اصلاگوربابای پایان نامه ودرس ودانشگاه...چشمم کور دنده ام نرم خودم پایان نامه ام وجفت وجورمیکنم.اگه قبول شدکه هیچی اگرم قبول نشدکه به درک!!گورم وگم می کنم ومیرم لندن پیش بابااینا!!اماآخه دیوونه توهیچ می دونی اگه درست و ول کنی وبری لندن مامانت چه بلایی سرت میاره؟!قطعاهمه موهای سرم ودونه دونه می کَنِه!!خدایاچی کارکنم؟!توبهم بگو!!اگه حسینی اینجابود بادستای خودم خفش می کردم...گوربه گور بشه الهی...خودم سنگ قبرش وبشورم و خرما وحلواخیرات کنم براش!!خیلی ازدست حسینی کُفری بودم ودلم می خواست سربه تنش نباشه...زیرلب بهش فحش می دادم ولعنتش می کردم!!وقتی عصبانی میشم دلم می خوادبزنم یه چیزی روبشکونم...یهوگلدون شیشه ای روی میزوبرداشتم وباتمام حرصی که ازحسینی داشتم پرتش کردم زمین!!شیشه خورده هاکف حال پخش وپلابودن...گلدون بیچاره هزارتیکه شده بود!!لبخندپیروزمندانه ای به شیشه خورده هازدم...نمی دونم چرافکرمی کردم اون شیشه ها حسینین!!زنگ دربه صدادراومدومن وازافکارم بیرون آورد.ازجا بلندشدم وباکلی احتیاط که شیشه هابه پام نخورن، به سمت آیفون رفتم...بادیدن ارغوان توی صفحه آیفون،ازخوشحالی جیغی کشیدم وبدون اینکه باهاش حرف بزنم،دکمه روفشاردادم.به آشپزخونه رفتم وجارو وخاک اندازبه دست به سمت شیشه خورده هارفتم ومشغول جمع کردنشون شدم.یه ذره مونده بودتاهمه شون وجمع کنم که زنگ در زده شد.باخوشحالی به سمت در رفتم وبازش کردم...بادیدن ارغوان لبخندی روی لبم نشست.خودم وپرت کردم توبغلش وگفتم:کدوم گوری بودی اری؟!دلم واست یه ذره شده بود بی معرفت!!خنده ای کردومن وازآغوشش بیرون آورد...شیطون گفت:من که سرم باآقامون شلوغ بودولی به توام که بدنگذشته...(به درخونه رادوین اشاره کردوادامه داد:)همسایه نصیبت شده عین گل!پوزخندی زدم وگفتم:رادوین عین گله؟!بروبابا...ودستم وگذاشتم پشتش وپرتش کردم توخونه!!ودرخونه روبستم...ارغوان اخمی کردوگفت:هوی!!!چه خبرته بزمجه؟!مثل آدم تعارف کن خودم میام تودیگه...چراوحشی بازی درمیاری؟!خندیدم وبه سمت مبل رفتم ونشستم.ارغوانم اومدکنارمن نشست.بالبخندی روی لبم گفتم:چه خبر؟!!قضیه ازدواجتون به کجارسید؟؟خیلی سریع وباذوق گفت:هفته دیگه عروسیمونه!!این وکه گفت رفتم توشوک!!عروسیشونه؟!هفته دیگه؟!بادهن بازوچشمای گردشده زل زده بودم بهش...خندیدوگفت:چته تو؟!چرارفتی توهپروت؟!دهنم وبستم واخمی کردم...گفتم:دیوونه ای به خدا!!مرض داری چرت وپرت میگی آدم واسکل میکنی؟!- چرت وپرت چیه رها؟!دارم عروس میشم بزمجه!!پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!لبخندی زدوگفت:باورنمی کنی زنگ بزن ازامیربپرس.این چی میگه؟!نکنه راستی راستی داره شوورمیکنه؟!آخه به این زودی؟پس خواستگاری چی؟!عقد؟!ارغوان لپم وکشیدوگفت:باورنکردی نه؟!زل زدم بهش وگفتم:معلومه که نه!!همین جوری کشکی کشکی میخواین عروسی بگیرین؟!لبخندی زدوگفت:همین جورکشکی کشکیم که نه.دیشب امیرایناخونه مابودن...اومده بودن خوا...این وکه گفت جیغ بنفشی کشیدم وباذوق گفتم:خواستگاری؟!سری به علامت تایید تکون داد...خودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم.الهی قربون اری جونم بشم که داره عروس میشه!!بعدازاینکه کلی بوسش کردم،خودم وازبغلش بیرون کشیدم وگفتم:خب بقیه اش؟!خندیدوگفت:بقیه نداره که!!اومدن خواستگاری بابااینام ازخونواده امیرخوششون اومد...(ونیشش تابناگوشش بازشدوادامه داد:)هفته دیگه هم که من قراره عروس بشم!!- خب واسه چی انقدزود؟!دیشب اومدن خواستگاری،هفته دیگه عروسیتونه؟!- راستش به خاطرخونواده امیرایناداریم انقدزودعروسی میگیریم!!باباش ازطرف اداره اش انتقالی گرفته ودوسه هفته دیگه میرن همدان!!واسه همینم میخوادکه قبل رفتنشون خونه زندگی تک پسرش وحاضروآمده کنه وعروسی بگیره وبعدشم برن!!قراره فرداصیغه کنیم که تواین یه هفته که به عروسی موندده راحت باشیم...(وباذوق ادامه داد:)واسه من وامیرکه بدنشد!!وای رها نمی دونی چقدخوشحالم رها!!!دارم ذوق مرگ میشم...فرضش وبکن من وامیرزن وشوهرمیشیم...بادستم توسرش زدم وگفتم:خاک توسرشوهرندیده ات کنن!!ازاولشم همین جوری خاک برسربودی...نیگاه کن چه ذوقی کرده!!بانیش بازگفت:واسه چی ذوق نکنم؟!شووربه اون خوبی تورکردم...تواین 2ماه که باهم رفیق بودیم انقدعاشقش شدم که فکرمی کنم حتی نمی تونم یه دیقه بدون اون زندگی کنم...من بدون امیرهیچی نیستم!!من...دوباره زدم توسرش وپریدم وسط حرفش:- ببندبابا!!من ازاین مزخرفاتی که تومیگی سردرنمیارم!!ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:بس که بی احساسی!!خندیدم وازجام بلندشم...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفتم،گفتم:احساس وبذار دم کوزه آبش وبخورخانوم!!احساس کیلوچنده؟!و واردآشپزخونه شدم...ارغوانم پشت سرمن اومدتوآشپزخونه وروی صندلی نشست.مثل اینکه شاهکارم ودیدم بود!!چون درحالیکه به هال اشاره می کرد،گفت:اون چه گندیه زدی؟!گلدون و واسه چی شکوندی؟!این وکه گفت درد دلم تازه شد!! امروز ارغوان دانشگاه نیومده بودوازهیچی خبرنداشت!اخم غلیظی کردم وگفتم:هیچی باباانقدازدست حسینی حرصی بودم که زدم اون گلدون وشکوندم!- وا!!!توام خلیا!!ازدست حسینی حرصی بودی اون گلدون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!حالاواسه چی ازدستش شکاربودی؟!نکنه دوباره ازکلاس پرتت کرده بیرون؟؟- کاش ازکلاس پرتم کرده بودبیرون! امروزدفترآموزش اعلام کردکه چه استادایی بایدراهنمای پایان نامه چه کسایی بشن...ازشانس خرکی منم حسینی شداستادراهنمام...امروز باهاش کلاس داشتم...کلاس که تموم شد،صدام کردکه برم پیشش...رفتم پیشش برگشته بهم میگه من سرم شلوغه ممکنه نتونم به خوبی راهنماییت کنم...پس حالاکه بارادوین همسایه شدی ازاون کمک بخواه...این وکه گفتم،ارغوان ازخنده پهن زمین شد!!عصبی گفتم:کجای حرف من خنده داشت؟!هان؟؟درحالیکه به زور سعی داشت،خنده اش وجمع کنه گفت:آخه حسینی که می دونه شماباهم دشمنید پس واسه چی بهت گفته که بری ازرادوین کمک بخوای؟!- چه می دونم؟!لابدکرم داره!ارغوان باخنده گفت:فرضش وبکن...تو بری به رادوین بگی توروخدابیامن وکمک کن!!وازخنده ترکید!!این چراهی می خنده؟!بدبخت شدن منم مگه خنده داره؟!چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:صدسال سیاهم حاضرنیستم برم ازرادوین کمک بخوام!!- پس می خوای چه غلطی کنی؟!چجوری پایان نامه تحویل میدی؟!- گوربابای پایان نامه!!خودم یه کاریش میکنم...اگه قبول شدکه هیچی...اگرم قبول نشدبیخیال درس ودانشگاهم میشم ومیرم پیش مامان اینا!- اگه درست وتموم نکنی وبری لندن خاله مریم پوستت ومی کَنِه!!اخمی کردم وگفتم:پوستم کنده بشه بهترازاینه که جلوی رادوین سرخم کنم و ازش بخوام کمکم کنه!- رهاتوروخدا ازاین غرور مسخره ات دست بردار!!اگه توازرادوین کمک بخوای هیچ اتفاقی نمیفته فقط پایان نامه ات سریع ترتموم میشه ومیره پی کارش.- این غرورمسخره ای که توازحرف میزنی به من این اجازه رونمیده که ازرادوین کمک بخوام...ارغوان ازجاش بلندشدوبه سمت یخچال رفت...درش وبازکردوروبه من گفت:هم توغلط می کنی هم اون غرورمسخره ات!!رهاتوروبه خدا این دشمنی مسخره روتمومش کن!تو ورادوین الان همسایه اید...رادوین به جای داییش داره ازتومراقبت میکنه پس دیگه نبایدمثل سابق ازش متنفرباشی.هیچی نگفتم وسرم وانداختم پایین.باانگشتای دستم بازی می کردم...یعنی بایدبرم پیش رادوین وازش کمک بخوام؟!بایدبه این دشمنی خاتمه بدم؟؟اصلااگه من برم پیش رادوین اون چه رفتاری باهام میکنه؟!قبول میکنه به من کمک کنه؟!- توفریزرت مرغ داری؟!صدای ارغوان من وبه خودم آورد.بهش نگاه کردم وباتعجب گفتم:مرغ میخوای چیکار؟!لبخندی زدودرحالیکه توی فریزرومی گشت گفت:می خوام یه غذای مَشت درست کنم تاتوببریش واسه رادوین...من برای رادوین غذاببرم؟!صدسال سیاه!!!کاردبخوره تواون شکمش.اخمی کردم وعصبانی گفتم:من واسه چی بایدبرای رادوین غذاببرم؟!لبخندش وپررنگ ترکردودرحالیکه مرغ وازتوی فریزربیرون میاورد،گفت:به خاطرپایان نامه ات...به خاطرخودت...به خاطرخونواده ات...توبایدزودتراین پایان نامه کوفتی وتحویل بدی وبری!!می فهمی؟!!بی احساس نباش رها...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟اشکان؟!ازهمه مهمترواسه سارا؟!بااومدن اسم ساراچشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن ورفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!ارغوان به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن رها...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم ازرادوین کمکم بخواه!!اگه رادوین کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه رادوین ومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش رادوین!!نه بیاری ناراحت میشم...ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم رادوین که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری اری!!اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟شیطون خندیدوگفت:حالادیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!(باهام بای بای کردوادامه داد:)مواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...ودروبست!!رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه رادوین رفتم...نمی دونم چرا استرس داشتم...نکنه رادوین توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمی کنم؟!اگه ضایعم کنه چی؟!اگه بگیرتم زیرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط میکنه من وبزنه!! فوق فوقش میگه نه ومنم شیک ومجلسی میگم باشه ومیام بیرون!!چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد رادوین دروبازکرد!!اوه...حالایکی ندونه فکرمیکنه خونه اش 1000 متره که انقد دیردروبازکرده!!بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی سحروبهش بدم، باکلاس وشیک بود.رادوین که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که مثل اون معجونت چیزی توش نریخته باشی؟!اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...اون دفعه به خاطراین اذیتت کردم که کیکم وخورده بودی ولی الان قصداذیت کردنت وندارم!!اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!منم واردخونه وشدم ورادوین دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه رادوین باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا وزمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!یه ذره؟!همش یه ذره؟!!!!شتربابارش اینجاگم میشه اون وقت تومیگی یه ذره بهم ریخته اس؟!گودزیلای کثیف!!لبخندزورکی زدم وگفتم:نه بابا...کجاش بهم ریخته اس؟!خیلیم تمیزه!!جون عمه ام!!به سمت مبلارفت وهمه لباسارو ازروشون برداشت....بایه حرکت پرتشون کردروی زمین وگفت:بیابشین!!پسره کثیف!!!اینم کاره تومیکنی؟!جونت درمیاداون لباسایی که ازروی مبلا برداشتی و بذاری سرجاشون!؟؟؟من موندم این رادوین بی شعورچرا بیرون ازخونه و حتی توی خونه اش انقدخوش تیپه وبه خودش میرسه ولی خونه اش عین بازارشامه!!!خب می تونه یه کاری بکنه...این که یه عالمه دوست دخترداره،هرچندروزیه باربه یکیشون بگه بیادخونه اش وتمیزکنه...اوناهم ازخداخواسته قبول می کنن!!راه حل خوبیه ها!!- نمی شینی؟!صدای رادوین من وبه خودم آورد...به سمت مبل یه نفره رفتم ونشستم...یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.روبه رادوین گفتم:ناهارخوردی؟!باذوق به غذازل زدوگفت:نه اتفاقا!!می خواستم زنگ بزنم واسم پیتزابیارن.اخمی کردم وبه جعبه پیتزاهای روی مبل وزمین اشاره کردم وگفتم:این همه پیتزاخوردی نترکیدی؟!لبخندی زدودرحالیکه روی برنجش آب مرغ می ریخت،گفت:چرا بابا!!ولی کیه که واسم غذابپزه؟!مجبورم فست فودبخورم!ویه تیکه مرغ ازتوی بشقاب بیرون آوردوگذاشتش روی برنجش وباولع شروع کردبه غذاخوردن!!این ازقحطی چیزی فرارکرده؟!باذوق تندتندغذامی خورد!!!من موندم نفس کم نیاورده بااین سرعت غذامی خوره؟!پسره گودزیلای شکمو!!وقتی داشت غذامی خوردزل زده بودم بهش...اخمی کردوگفت:تاآخرغذاخوردنم میخوای زل بزنی بهم؟!کوفتم شدباباهرچی خوردم!نگاهم وازش گرفتم وهیچی نگفتم...خب راست می گفت دیگه برای چی نگاهش می کنم؟!شایداگه منم جای رادوین بودم وهمش فست فودمی خوردم،بادیدن یه غذای خونگی انقدذوق می کردم وباولع غذامی خوردم!!بیخیال بابا...نگاهش نمی کنم تاهرچقددل می خوادغذابخوره وخودش وخفه کنه!!درعرض 5دقیقه تمام محتویات توی سینی نفله شده بودن!!رادوین به پشتی مبل تیکه دادودرحالیکه دستش روی شکمش بود،بارضایت گفت:وای دستت دردنکنه...یه هفته ای میشدکه درست وحسابی غذانخورده بودم!یاهمش ازبیرون غذامی گرفتم یاواسه خودم حاضری درست می کردم...دستت طلا!!خیلی خوشمزه بود...برعکس قیافه واخلاق وهیکل ودرکل همه چیزت دست پختت حرف نداره...معرکه بود!!دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!گودزیلای بی ریخت...قیافه واخلاق وهیکل من بده؟!غلط کردی...مثلاخودت خیلی خوبی که به من توهین میکنی؟!بی ادب بی شعوربی شخصیت! ایشاا... هرچی خوردی کوفتت بشه...غذای ارغوان گیر کنه سرگلوت خفه بشی!خیلی ازدستش عصبی بودم!!نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم وفروکش کنم.رادوین سرش وتکیه دادبه پشتی مبل وچشماش وبست...یه لبخنروی لبش بود!!بچه پرروگرفته اون همه غذارودرعرض چنددقیقه نفله کرده وتازه بعدشم به من توهین کرده،حالاواسه من لبخندژکوندمیزنه!!!باهمون چشمای بسته گفت:چی ازم می خوای؟!این ازکجافهمیدکه من ازش یه چیزی می خوام؟!اینم سواله تومی پرسی؟!نه واقعاسواله؟!وقتی کسی که به خونت تشنه اس یهو واست غذامیاره وباهات مهربون میشه،معلومه یه چیزی ازت می خواددیگه!!سکوت من وکه دید،چشماش وبازکردوتیکه اش وازمبل گرفت...به طرفم خم شدوزل زدتوچشمام.گفت:می دونی که می دونم توالکی بامن مهربون نمیشی...مهربون شدن تومی تونه 2دلیل داشته باشه...ممکنه نقشه باشه که کارامروزتونقشه نیس...امادلیل دوم...ممکنه که توازم یه چیزی بخوای...(مشکوک نگاهم کردوگفت:)چی می خوای؟!عین کارآگاه های آگاهی حرف میزد...آب دهنم وقورت دادم ونفس عمیقی کشیدم.زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:راستش...راستش من...من ازت می خوام که...یعنی...اخمی کردوگفت:چرا تته پته می کنی؟!مثل بچه آدم حرفت وبزن...چی می خوای؟!توچشمای عسلیش خیره شدم...چشمایی که حالابهم زل زده بودن.نمی دونم چرانمی تونستم حرفم وبزنم...شایددلم نمی خواست غرورم وکناربذارم وازرادوین خواهش کنم یاشایدم ازواکنش رادوین بعدازشنیدن خواهشم می ترسیدم!!اگه بگه نه چی؟!من بایدچی کارکنم؟؟رادوین که تعللم ودید،آروم گفت:می ترسی حرفت وبزنی؟!آخ گل گفتی رادی!!اگه یه بارتوکل عمرت یه حرف درست زده باشی همینه!!مثل کرولالاسری به علامت تاییدتکون دادم...لبخندی زدوگفت:نترس...به خاطرغذای خوشمزه ای که بهم دادی کاری باهات ندارم!!حرفت وبزن...راحت باش.توکه خدای روبودی!!همیشه هربلایی که دلت خواسته سرم آوردی!!حالاچی شده ازمن می ترسی؟!حرفایی که زد باعث شد اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...جرئت پیدا کردم وخودمم وجمع وجور کردم...باحرفایی که زد،دوباره شجاعتم وبه دست آوردم وگفتم:الانم ازت نمی ترسم...پوزخندی زدوگفت:خب پس حرفت وبزن خانوم شجاع!!پوزخندش بدجورروی مخم بود...وقتی پوزخندمی زنه دلم می خوادخرخره اش وبجوئم!!توچشماش خیره شدم ودهنم وبازکردم:- امروزتوی دانشگاه بهمون گفتن یواش یواش به فکرپایان نامه اممون باشیم...استادرهنمای منم شده استادحسینی...راستش...راستش من بایدسریع لیسانسم وبگیرم وبرم پیش خونواده ام...برای گرفتن لیسانسمم بایدپایان نامه ام وتحویل بدم!رادوین سری تکون دادوخونسردگفت:خب این چیزایی که گفتی چه ربطی به من داره؟!اخمی کردم وگفتم:امروزباحسینی کلاس داشتم...بعدازکلاس صدام کردتابرم پیشش...وختی رفتم پیشش بهم گفت که...گفت که...اخمی کردوگفت:گفت که؟!آب دهنم وقورت دادم وگفتم:گفت که تعداد دانشجوهایی که استادراهنماشونه خیلی زیاده واسه همینم...واسه همینم سرش شلوغه وشایدنتونه به خوبی کمکم کنه...گفت که حالاکه باتوهمسایه شدم، می تونم ازت کمک بخوام!!بااین حرفم رادوین زدزیرخنده!!ای خداکجای حرفایی که من میزنم خنده داره که ارغوان ورادوین می خندن؟!خنده اش که تموم شد،بی تفاوت گفت:خب توحالاازمن چی می خوای؟!پوزخندی زدم وگفتم:به نظرت چی می تونم ازت بخوام؟!!!اخمی کردوپرسید:که کمکت کنم؟!سری به علامت تاییدتکون دادم...اخمش غلیظ ترشدوازجاش بلندشد.به سمت پنجره هال رفت وروبروی پنجره پشت به من ایستاد...دستاش وکردتوی جیب شلوارش...گفت:من خودم به اندازه کافی بدبختی دارم!!کارای شرکت...مراقبت ازتو...- دوس دخترات!!این حرفم وکه شنیدبه سمتم چرخیدوگفت:البته...دوس دخترام وداشت یادم می رفت!!درهرصورت من نمی تونم کمکت کنم...نه اینکه به خاطردشمنی که باهات دارم بگم نه...من وقت سرخاروندن ندارم چه برسه به اینکه بخوام به توکمک کنم!!به درک!!!کمک نمی کنه که نمی کنی...چیکارت کنم؟!به پات بیفتم بگم توروخداکمکم کن؟!گورباباش که کمک نمیکنه...به جهنم...به درک اسفل السافلین!!!ازجام بلندشدم وسینی وازروی میزبرداشتم...اخمی کردم وگفتم:باشه...پس فعلا!!وبه سمت دررفتم...بادقت قدم برمی داشتم که نکنه یه وقت پام بره روی برگه های آقای گودزیلای شلخته!!به دررسیدم...دستم وبردم سمت دست گیره وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین اومد:- من گفتم نه تونبایدیه خواهش کوچولوبکنی؟!به سمتش چرخیدم وپوزخندی زدم...گفتم:تااینجاشم کلی غرورم وکنارگذاشتم که اومدم بهت غذادادم وازت خواهش کردم...قبول نمیکنی نکن به درک!!وروم وازش برگردوندم وخواستم دروبازکنم که گفت: باشه قبوله!!وا!!چی قبوله؟!این که توپایان نامه ام کمکم کنه؟!!این که گفت من سرم شلوغه...تواین چنددقیقه چه اتفاقی افتادکه یهونظرش عوض شد؟!!باتعجب به سمتش برگشتم...لبخندی روی لباش بود.باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد.باچشمای عسلیش زل زدتوچشمام وگفت:قبول می کنم کمکت کنم ولی...داشتم ازخوشحالی پس میفتادم...دلم می خواست برم شالاپ شالاپ بوسش کنم ولی خب دیگه خیلی ضایع بود!!باذوق وکنجکاوی پرسیدم:ولی چی؟!لبخندشیطونی زدوگفت:بایدهرشب بیای خونه ام واسم غذادرست کنی...عاشق دستپختت شدم...(وشیطون ادامه داد:)البته فقط دستپختت خودت که غیرقابل تحملی!!چی؟!!!مگه من کُلفَتِشم پاشم بیام خونه اش غذادرست کنم؟!!!حالامگه می خوادچه غلطی بکنه که من بایدهرشب بیام واسش شام بپزم؟!!اصلامن چجوری واسش غذادرست کنم؟!من حتی بلدنیستم یه برنج بپزم...اون وقت چجوری می خوام هرشب بیام واسه این گودزیلای شکموی شلخته غذادرست کنم؟!!ای مرده شورت وببرن اری بااین تِز دادنت!!این دیوونه فکرکرده من غذارو درست کردم...- چی شد؟!قبول نمی کنی؟!!!صدای رادوین من وبه خودم آورد...چی بایدبهش بگم!؟بگم نه؟؟بگم من بلدنیستم غذادرست کنم واین مرغم اری پخته؟!!اگه اینجوری بگم که دیگه کمکم نمی کنه!!خب چی بهش بگم؟!بگم قبوله؟!بگم میام برات غذامی پزم؟؟؟؟اگه قبول کنم فرداشب کوفت بهش بدم بخوره؟!!آخه من وچه به غذادرست کردن؟!!اگه قبول کنم چی بریزم توخیکش؟؟بایدراستش وبگم...بایدبگم که غذای امروزومن درست نکردم!رادوین منتظربه من خیره شده بود...به چشماش زل زدم وگفتم:راستش...راستش من...اونقدارییم که توفکرمی کنی دست پختم خوب نیس یعنی اصلابلدنیستم غذادرست کنم...غذای...رادوین لبخندی زدوپریدوسط حرفم:شکسته نفسی می فرمایین!!غذای امروزت محشربود دختر...اون وخ تومیگی بلدنیستی غذادرست کنی؟!دست پختت حرف نداره!!وبدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده،درخونه روبازکردودستش وگذاشت پشتم...ازخونه پرتم کردبیرون...ازتوی جاکلیدی یه کلیدبیرون آورد وداد دستم. بانیش بازگفت:این کلیدیدکی خونمه...فردابیاواسم غذادرست کن!!خداحافظ.ودروبست.باتعجب وناباوری به دربسته روبروم خیره شده بودم...یعنی الکی الکی شدم کلفت آقارادوین؟!ایش!!کاردبخوره به شکمش ایشاا...!!اصلاچرا من بایدبرم واسش غذادرست کنم؟!نه که من چقدم بلدم غذابپزم!!!چه رویی داره این بشر... بچه پررو کلید یدکی خونه اش و داده به من تا واسش خرحمالی کنم!!حتی نذاشت حرفم وبزنم وبهش بگم که غذای امروزو اری درست کرده...ازخونه پرتم کردبیرون!!مرده شورش وببرن...گودزیلای بی ریخت شلخته کثیف شکموی پررو!!نگاهم وازدرگرفتم ودوختم به کلیدتوی دستم...هیچ وقت به ذهنمم خطورنکرده بودکه ممکنه یه روزرادوین کلیدخونش وبهم بده تابیام واسش کلفتی کنم!!ای خدا...من بااین همه غرورودَک وپُزم جلوی رادوین،فرداپاشم برم خونه اش واسش غذادرست کنم؟!آخه این انصافه؟!ازحرص کلیدوتوی دستم فشاردادم وباقیافه مچاله به سمت درخونه خودم رفتم.زنگ دروزدم...به ثانیه نکشیدکه ارغوان دروبازکرد.بانیش باززل زده بودبهم ومنتظربود...سینی توی دستم وبه دستش دادم...بادستم کنارش زدم و واردخونه شدم.دروبست وپشت سرم اومد.گفت:چی شد؟!کلافه روی مبل نشستم وگفتم:چی،چی شد؟!اخمی کردوکنارم روی مبل نشست...سینی وگذاشت روی میزوگفت:رادوین چی گفت؟!قبول کرد؟؟- آره!!باذوق جیغ خفیفی کشیدوگفت:وای!!!قبول کرد؟؟؟رادوین قبول کرده اون وخ توانقد دٍپی؟!خاک توسرخرت کنن...دیگه چی می خوای ازاین بهتر؟؟!پوفی کشیدم وسرم تکیه دادم به پشتی مبل...گفتم:می خواستم صدسال سیاه قبول نکنه...پسره بی شعورشلخته گفت به شرطی کمکت می کنم که هرشب بیای خونه ام واسم غذابپزی...کُلفَت مُفت گیرآورده!!بهش گفتم من بلدنیستم غذادرست کنم...برگشته میگه شکسته نفسی می فرمایید.دست پختت محشره!!زهرمارودست پختت محشره...من که اسکل نیستم شکسته نفسی کنم...وختی میگم بلدنیستم غذابپزم یعنی بلدنیستم...نفله شکموی گودزیلا!!تازه آقاکلید یدک خونه اشم داده به من تابه نحواحسنت واسش خرحمالی کنم...یهوارغوان ازخنده ترکید!!کوفت...زهرمار...روآب بخندی!!تقصیرهمین اری بودکه این جوری شددیگه!!آرنجم وتوی پهلوش فروکردم وعصبی گفتم:مرگ!!مگه بدبخت شدن من خنده داره که توهی می خندی؟!خاک توسرت کنن بااین نقشه کشیدنت.مرده شورت وببرن!!خودم سنگ قبرت وبشورم الهی!!اینم نقشه بودتوکشیدی؟!به این فکرنکردی که ممکنه من وبدبخت تراز اینی که هستم بکنی؟!حالامنه بیچاره چجوری واسه رادوین غذادرست کنم؟!هان؟!ارغوان هنوزداشت می خندید!!انقدخندیده بودکه ازچشماش اشک میومد!!دختره روانی...معلوم نیس به چی می خنده.کلفت شدن من گریه داره نه خنده!!دستی به چشماش کشیدواشکش وپاک کرد...درحالیکه سعی می کرد،دیگه نخنده روبه من گفت:منه بیچاره ازکجامی دونستم که رادوین همچین شرطی واست میذاره؟!من که کف دستم وبونکرده بودم توقراره بشی کلفت رادوین!!وزدزیرخنده!!چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدخفه شه...لبش وبه دندون گرفته بودتانخنده ولی صورتش قرمزشده بود...ازخنده درحال انفجاربود!!اخمی کردم وگفتم:روآب بخندی!!!- خب حالاچه غلطی می خوای بکنی؟!چه کوفتی می خوای برای رادوین درست کنی؟؟!عصبی گفتم:کوفت باسُس اضافه!!چه می دونم؟!!اصلامن واسه چی باید براش غذادرست کنم؟!این گندوتو زدی وخودتم بایدجمعش کنی...اون ازدست پخت توخوشش اومده...پس خودت بایدواسش غذابپزی!!ارغوان لبخندشیطونی زدوگفت: من فرداباآقامون قراردارم...نمی تونم بیام واسه رادوین غذابپزم!!غذادرست کردن واسه رادوین دست خودت ومی بوسه.تازه من این گندونزدم که بخوام جمعش کنم!!خودت خربازی درآوردی وبهش نگفتی غذاروخودت درست نکردی پس خودتم جمعش کن.چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مرده شورت وببرن!!حالامن چه گِلی به سرم بگیرم؟!فرداشب چی بهش بدم کوفت کنه؟!- اگه بخوای می تونم بهت یادبدم که غذادرست کنی...سری تکون دادم وگفتم:باشه بابا!!همونم بهم یادبدی غنیمته!!ارغوان لبخندی زدوگفت:خب حالاچی می خوای واسش درست کنی؟!- یه چیزآسون!!کمی فکرکردوگفت:ماکارونی خوبه؟!سری به علامت تایید تکون دادم وازغوانم شروع کردبه توضیح دادن.خسته وکوفته ازدانشگاه به خونه برگشتم...کلیدوانداختم توقفل و واردخونه شدم...نگاهی به ساعت انداختم.هفت شده!!خاک توگورم شد!!من کی برم واسه رادوین غذابپزم؟!کیفم وروی مبل انداختم وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم...بایدمواداولیه ماکارونی وبرمی داشتم تابرم واسش غذابپزم...دلم نمی خواست برم ازخونه رادوین چیزمیزبردارم!همین جاوسایل وبرمیدارم ومی برم خونه رادوین درست می کنم...اصلامن نمی دونم چه اصراریه که خونه رادوین غذابپزم؟!خب همین جامی پزم وشب که اومدمی برم میدم بهش دیگه!!چه می دونم رادوینه دیگه...خل وچله!!وسایل وگذاشتم تویه پلاستیک وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم وازخونه خارج شدم...به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...چشمم خوردبه بازارشام توی خونه!!!وای خدایا من چجوری تواین بَل بَشو غذا بپزم؟!خاک توسرت کنن رادوین خره!!توکه می دونستی من دارم میام اینجالااقل یه دستی به سروگوش این خونه چلغوزت می کشیدی!!واردخونه شدم ودروپشت سرم بستم...بانهایت دقت قدم برمی داشتم تایه وقت پام نره روی کاغذا ولباسای آقا!!به آشپزخونه رفتم و وسایل تودستم وگذاشتم روی اپن...آشپزخونه اش انقدکثیف وشلخته پلخته بودکه جاواسه سوزن انداختن نبود!!خب الان من چجوری اینجاغذادرست کنم؟!هان؟!گوربه گوربشی الهی رادوین!!!مجبورم اینجاروتمیزکنم وبعدشروع کنم به غذادرست کردن!!الکی الکی شدیم کلفت آقارادوین!!ازوقت تلف کردن دست کشیدم وشروع کردم به تمیزکردن آشپزخونه!!نمردیم وکلفتم شدیم!!خلاصه بعدازیه ساعت خرحمالی آشپزخونه اش شدمثل یه دسته گل!!باچشمم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم ودستی به عرق پیشونیم کشیدم...وای خدا دارم ازخستگی میمیرم!!خداازت نگذره رادوین که به خاطریه پایان نامه من وبه این فلاکت رسوندی!!ازخستگی،به دریخچال تکیه دادم وزل زدم به روبروم...داشتم تودلم به رادوین فحش می دادم که یهوچشمم خوردبه یه قاب عکس روی دیوار هال!!این عکسه یهوازکجاپیداش شد؟!قبلاهم بود؟!پس چرادفعه قبل که اومدم ندیدمش؟!!اوهو...ببین چه عکسیم گرفته ازخودش!!اَه اَه اَه!!خدایاچرااین بشرو انقدخودشیفته آفریدی؟!یه کت کوتاه مشکی پوشیده بودتابالای زانوش...یه شلوارجین مشکی ساده ویه عینک دودی شیک روی چشمش!!دستاش وکرده بودتوجیب شلوارش وبه افق نگاه می کرد!!لب دریابود...آسمون سرخ بودوخورشیدداشت غروب می کرد...خیلی قشنگ بود!!رادوینم خیره شده بودبه غروب آفتاب وعکس گرفته بود!!عکسش خیلی جیگربود!!جیگره؟عکس این؟!رادوین خره رومیگی؟!بروبابا...اخمی کردم وزبونی برای عکس روی دیواردرآوردم!!!پسره خودشیفته چلغوزبی ریخت!!!به جای اینکه به افق خیره بشی وازخودت عکس بگیری وبعدشم عکست وبزنی به دیوارخونه ات،این بازارشام وجمع وجورکن تامنه بیچاره مجبورنشم واست خرحمالی کنم!!بالاخره دست ازنگاه کردن به عکس گودزیلا برداشتم ویه قابلمه ازتوی کابینت بیرون آوردم وبه سمت وسایلم رفتم که روی اپن بودن...بادقت واحتیاط شروع کردم به غذادرست کردن!!**********درقابلمه روبرداشتم ونگاهی به ماکارونی های وارفته وزردرنگ توش انداختم!!اَه حالم به هم خورد!!این چیه من درست کردم؟!ماکارونیه؟!نه بابا ماکارونی غلط کنه این شکلی باشه...اینایه سری کرمن که مریض شدن رنگشون زردشده!!هه هه هه الان فکرکردی خیلی بامزه ای مثلا؟!همین کرمای چلغوزومی خوای بدی به رادوین نوش جان کنه؟!پس چی بهش بدم؟!بره بریون؟!برو بابا...همینم ازسرش زیادیه!!صدای چرخش کلیدتوی قفل درمن وبه خودم آورد...درقابلمه رو گذاشتم وبه سمت درچرخیدم...نگاهم افتادتونگاه رادوین.لبخندی روی لبش بود...دروبست وبه سمتم اومد...شیطون گفت:به سلام!!!خانوم کوزت چطورن؟!به من گفت کوزت؟بی ادب پررو!!به جای دستت دردنکشنه!!اخم غلیظی کردم وگفتم:اولا علیک سلام.دوماکه کوزت خودتی.سوماکه 4 ساعت تمامه دارم اینجاجون می کنم،به نظرت می تونم خوب باشم؟!لبخندشیطونی زدودرحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:دیگه بایدبه این وضعیت عادت کنی کوزت جون!!هرشب تویی واین خونه وغذادرست کردن برای بنده!!وارد دستشویی شدودروبست!!دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!بی شعور پرروخوبه دیده آشپزخونه اش داره ازتمیزی برق می زنه ها ولی یه تشکرخشک وخالیم ازم نکرد!!!مگه این قابلمه رو روی گازندیدپس چرا نگفت دستت دردنکنه غذادرست کردی؟!اصلایعنی چی که به من میگه کوزت جون؟!کوزت جون تویی واون دوس دخترای عین گودزیلات!!!خیلی ازدستش عصبانی بودم...به سمت اُپِن رفتم وگوشی وکلیدم وبرداشتم...به سمت درورودی رفتم تاگورم و گم کنم که آقاازدستشویی بیرون اومدن ونطق کردن:- کجامیری رها؟!مگه نمی مونی بامن شام بخوری؟!زرشک!!من بمونم باتوشام بخورم که چی بشه؟!من کیِ توام که بیام باهات شام بخورم؟!ننه اتم یادوس دخترت یاعمت؟!اصلاگذشته ازاین حرفامن لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!اَی!!!خودت بخورلذت ببر.دستم وبردم سمت دستگیره دروبازش کردم...یهودست رادوین نشست روی دستم!!!این به چه حقی دستش وگذاشت روی دست من؟!سرم وبه ستمش چرخوندم که حالاکنارمن وایساده بود...اخمی کردم وچشم غره ای بهش رفتم تادستش وازروی دستم برداره ولی اون بچه پررودستش وکه برنداشت هیچ،همون طورکه دستش روی دستم بود دروبست ودست دیگه اش وگذاشت پشت کمرم!!به سمت آشپزخونه هدایتم کردوگفت:این همه زحمت کشیدی غذادرست کردی اون وخ می خوای شام نخورده بری؟!عمرا اگه بذارم!!ودر یه چشم بهم زدن دستم وکشیدومن وبردتوآشپزخونه!!انقدمحکم دستم وگرفته بودکه زورم بهش نمی رسیددستم وازتودستش بیرون بکشم.من وروی صندلی نشوندوبه سمت یخچال رفت...آب ودوغ وماست وترشی وبیرون آوردوگذاشت روی میز...به سمت قابلمه روی گازرفت ونیشش بازشد...روبه من گفت:به به!!بذارببینم چی پختی!!قطعِ به یقین بادیدن اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چنان دادی سرم میزنه که روح عمه خانوم بابابزرگ خدابیامرز بابای مامانم بیادجلوی چشمم!!!درحالکه قیافه ام مچاله شده بود،لبخندمصنوعی زدم وگفتم:همچینم خوب نشده ها!!یعنی...نیشش شل ترشدوگفت:ای بابا!!توچقدشکسته نفسی می کنی!!!من مطمئنم بادیدن این غذاآب ازلب ولوچه ام آویزون میشه...ودستش وبردسمت درقابلمه تابرش داره!!!
جیغ بلندی زدم وگفتم:نه!...
رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!نگاهش وازماکارونی برداشت ودوخت به چشمای من...زیرلب غرید:- این چه شباهتی به ماکارونی داره؟!پوزخندی زدم وعصبانی گفتم:مگه تونبودی هی می گفتی دست پختت معرکه اس ودوسش دارم وبادیدنش دهنم آب میفته؟!خب پس چراالان داری چرت وپرت میگی؟!گودزیلای بی ریخت این ماکارونیه...ما...کا...رو...نی!!ه شت حرفه...دست پخته منم هست!!حالام اگه می خوای می تونی بخوریش واگرم نمی خوای خب نخوربه درک اسفل السافلین!!بایه متعجب گفت:من سردرنمیارم...غذای دیروزت به اون خوشمزگی بود ولی ماکارونی امشبت شبیه هرچیزی هست اِلا ماکارونی!!به نظرت این همه تناقض عجیب نیست؟!نگاهم وازش گرفتم ...به سمت صندلی رفتم وروش نشستم...عصبی وکلافه نگاهم دوختم به یه نقطه نامعلوم وگفتم:چرا عجیبه...خیلیم عجیبه!!اگه تومی ذاشتی دیروزهمه چی و واست توضیح بدم،الان این جوری نمیشد!!مرغی که دیروز خوردی دست پخت من نبودمال ارغوان بود...من حتی بلدنیستم یه سوسیس درست کنم!دیروزم بهت گفتم که دست پختم خوب نیست وبلدنیستم غذادرست کنم ولی تونذاشتی ادامه حرفم وبزنم ودم ازشکست نفسی واین چرت وپرتا زدی!!به سمت صندلی روبروی من اومدوروش نشست...زل زدتوچشمام وگفت:خب آخه واسه چی غذایی که ارغوان درست کرده بودوبرای من آوردی؟!توچشماش زل زدم...گفتم:چون ارغوان گفت!!من فکرنمی کردم که کمکم کنی...ارغوانم برای اینکه مثلاتو رونرم کنه غذاپخت وبه من گفت بیارمش برای تو!!می گفت مردا بادیدن غذاتسلیم میشن!!!نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گلدون روی میز...زیرلب گفتم:من خواستم راستش وبهت بگم ولی خودت نذاشتی!!حالام اصراری ندارم که کمکم کنی...وختی من نمی تونم غذادرست کنم پس توام کمکم نمی کنی دیگه!!بدون اینکه بهش نگاه کنم ازجام بلندشدم...می خواستم ازخونه اش برم بیرون!دیگه دلیلی برای موندن نداشتم.داشتم ازکنارش ردمی شدم تاازآشپزخونه برم بیرون که بادستاش مچ دستم وگرفت...بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:معذرت می خوام...معذرت می خوام که نذاشتم حرفت وتموم کنی وراستش وبهم بگی...معذرت می خوام که مجبورت کردم بیای اینجاو این همه خودت وبه زحمت بندازی!!واسه همه چی معذرت می خوام...من واقعامتاسفم.ازجاش بلندشدودرحالیکه مچ دستم تودستاش بود،روبروم وایساد...زل زدتوچشمام...به چشماش خیره شدم...بایه لحن متشکرگفت:مرسی بابت اومدنت...بااینکه بلدنبودی غذادرست کنی اومدی وزحمت کشیدی...ممنون!!لبخندی زدوادامه داد:- حالام بیامثل دوتاآدم باشخصیت ومتمدن بریم اون غذای مثلا ماکارونی توروبخوریم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم وگفتم:من نمی خورم خودت بخور!!من لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!!بااین حرفم زدزیرخنده وگفت:چی؟!کرمای مریض بدحال رنگ پریده؟!سری به علامت آره تکون دادم...دستم وکشیدومن وبه سمت صندلی برد...من ونشوندوگفت:شایدتونخوای لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده بزنی ولی من هوس کردم بخورمشون!!ومچ دستم و ول کردوبه سمت قابلمه غذارفت...یه بشقاب پرواسه خودش ریخت وگذاشتش روی میز..این دیوونه چجوری می خواداین همه کرم وبخوره؟!دیگه بیخیال رفتن شده بودم...دلم می خواست ببینم رادوین چجوری اون غذای مثلا ماکارونی من ومی خوره...اصلامی تونه بخورتش؟!!روی صندلی نشست وچنگالش فروکردتوکرما!!بادیدن اون کرماتوی چنگال،حس بدی بهم دست دادوقیافه ام مچاله شد...ولی رادوین باذوق وشوق چنگال وکردتودهنش!!باقیافه مچاله ام گفتم:خوردیش؟!درحالیکه به سختی کرمای تودهنش وقورت می داد وقیافه اش مچاله شده بود،سری به علامت تاییدتکون داد.قورتشون دادوگفت:مزه اش خیلیم بدنیس...فقط یه ذره شوره...یه ذره هم همچین مزه اش به ماکارونی نمی خوره ولی درکل ازتوبیشترازاین انتظارنمیره...درسطح منگولی تواین دست پخت عالی محسوب میشه!!دودقیقه مثل آدم رفتارکرده بودا!!!باخودم فکرمی کردم که مثل این جِنتِل منا همه غذاروتاتهش می خوره و حتی به رومم نمیاره که بدمزه اس...بعدازخوردنم بهم میگه فوق العاده بودلیدی!!!زرشک!!!!!توهمات فانتزیم بخوره توسرم...اصلابه قیافه رادوین می خوره که انقدباشخصیت باشه؟!اونم بامن؟!اخمی کردم وگفتم:خب نخور...کی مبجورت کرده بخوری؟!گفتم الان برمی گرده میگه نه بابامن می خوام تاتهش وبخورم ومی خواستم شوخی کنم وخیلیم خوشمزه اس واین حرفاولی برخلاف همه توهمات من،رادوین به سمت پارچ دست بردویه لیوان آب برای خودش ریخت...طبق عادت همیشگیش یه نفس دادبالاوگذاشتش روی میز...لبخندشیطونی زدوگفت:فکرخوبیه!!ارزش خوردن نداره...بیخیال!!وازروی صندلی بلندشدوازآشپزخونه بیرون رفت.یعنی تواون لحظه دلم می خواست میزناهارخوری وازپهنابکنم توحلقش!!پسره چلغوزبی ادب!!غذای من ارزش خوردن نداره؟!توغلط کردی باهفت جدوآبادت!!خودت گفتی بیاواسم غذادرست کن...من که می خواستم بگم غذای دیروزکارمن نبوده ولی خوده بی شعورت نذاشتی!!اخمی روی پیشونیم نشسته بودوبه بشقاب پرازکرم روبروم خیره شده بودم!!گودزیلای بی رخت اگه نمی خوردی واسه چی این همه ماکارونی ریختی توبشقابت؟!مرض داری؟!!خوشت میادمن وحرص بدی؟!دارم برات رادوین خان!!!ازجام بلندشدم وخواستم ازآشپزخونه برم بیرون که چشمم خوردبه چیزمیزای روی میز!!دیدم خیلی ضایعس ایناروهمین جوری بذارم وبرم...آب ودوغ وماشت وترشی وگذاشتم تویخچال وتمام ماکارونی توی بشقاب وقابلمه روخالی کردم توسطل آشغال!!این کرمای بدمزه روکی می خوره؟!!همون بهترکه توآشغالی باشن!!ظرفاوقابلمه روشستم وکلیدخودم ورادوین وگوشیم وازروی اپن برداشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم...انقدخسته بودم که داشتم غش می کردم!!خمیازه ای کشیدم وبه سمت رادوین رفتم که روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودوتلویزیون می دید.گفتم:من دیگه دارم میرم...خداحافظ!!نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:چه عجله ایه؟!بودی حالا!!دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:خیلی خوابم میاد...دارم ازخستگی میمیرم!!لبخندی زدوگفت:برای اونم چاره دارم...توبشین روی مبل من میرم دوتاقهوه می ریزم باهم بخوریم...اخمی کردم وگفتم:آفتاب ازکدوم طرف دراومده مهربون شدی؟!من قهوه دوس ندارم...الانم می خوام برم کپه مرگم وبذارم.روم وازش برگردوندم وخواستم به سمت دربرم که گوشی رادوین زنگ خورد...زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...به صفحه گوشیش نگاهی انداخت وبادیدن اسم طرف یه اخم غلیظ روی پیشونیش نشست...جواب دادوگفت:- بله؟!!....مگه صدباربهت نگفتم دیگه به من زنگ نزن؟!وازجاش بلندشدودرحالیکه صحبت می کردبه طرف اتاق رفت...وارداتاق شدودروبست!!انگارنه انگارکه منه بیچاره اینجام!!مثل بزسرش وانداخت پایین ورفت تواتاقش!!دیگه بی ادبی ازاین بیشتر؟!اخمی به دربسته اتاقش کردم وخواستم به سمت درورودی برم که صدای دادرادوین بلندشد:- کی ازت خواست که بیای اینجابه من کادوبدی؟!اصلاکدوم خری آدرس خونه جدیدمن وبه توداده؟!....سعیدغلط کرده باهفت جدوآبادش!!سحرمن اصلاحوصله ات وندارم...من تورونمی خوام!!زوره مگه؟!دیگه نمی خوامت...به به به!!مثل اینکه سحرخانوم پشت خط تشریف دارن!!!باشنیدن اسم سحرنیشم شل شدوبی اختیاربه سمت دراتاق رادوین رفتم...گوشم وچسبوندم به دروگوش دادم:- سحر...یه دیقه زبون به دهن بگیربذارمنم حرف بزنم...من تورونمی بخشم...برای چی بایدببخشمت؟!هان؟؟؟سحردو باره پابرهنه نرورواعصاب من!!چه زری زدی؟!خفه شو بینم...هرروز وهرشب بهم زنگ می زنی،هی واسطه می فرستی وکادوبهم میدی...که چی بشه؟!من دیگه تورونمی خوام...زورکه نیست!!من ازتوبدم اومده سحر...حالم ازت بهم می خوره...این وبفهم.گریه نکن!!دِ بهت می گم انقدزارنزن...من ازت متنفرم ...متنفرم!!!می فهمی؟؟من تورودوس ندارم سحر!!دفعه های قبلم که زنگ زدی همه این حرفاروبهت زدم!!...چی؟!من بیام خواستگاری تو؟!دیگه چی؟؟؟امردیگه ای نداری؟من اگه یه روزی ازدواج کنم بایه دخترازدواج می کنم نه یه زنی مثل تو ؟!زنی که بایکی دیگه...(واین جمله اش وادامه ندادوعصبی ترازقبل دادزد:)شریکمی درست،مدیرعامل شرکتمی درست،نصف سهام اون شرکت مال توئه درست،بهت مدیونم درست ولی این وبدون سحراگه یه باردیگه فقط یه باردیگه جلوی راهم سبزبشی،بهم زنگ بزنی یاپیغام پسغام بفرستی قیدآبرو واعتبارم ومی زنم ومی گیرمت زیرمشت ولگد!!...من تابه حال دست روهیچ دختری بلندنکردم ولی اگه بخوای بیشترازاین اذیتم کنی قاطی می کنم!!البته توکه دیگه دخترنیستی...ورادوین ساکت شد...انگارداشت به حرفای سحرگوش می داد..ولی من. نمی تونستم بشنوم سحرچی داره میگه...چنددقیقه ای رادوین ساکت بودوفقط گوش می دادولی یه دفعه بازآتیشی شدودادزد:- پول؟!پولت ومی خوای؟؟داری منت سرمن میذاری؟؟؟شده شرکت ومی فروشم تاپول توروبدم!!دلم نمی خوادزیردین توباشم...حالاهم بیشترازاین حوصله گوش کردن به چرندیات توروندارم...دیگه ازفردانمی خوادبیای شرکت!!اون شرکت به مدیرعاملی مثل تونیازی نداره...پولتم بهت میدم.فقط یه هفته بهم وقت بده!!ودیگه حرفی نزد...فکرکردم این بارم داره به حرفای سحرگوش میده واسه همینم گوشام وتیزترکردم تاشایدبشنوم سحرچی میگه ولی دیگه هیچ صدایی نمیومد!!وا...یهوچی شدجفتشون خفه خون گرفتن؟!گوشم وچسبونده بودم به دروتمام تلاشم ومی کردم تاشایدیه صدایی بشنوم امادریغ ازیه زمزمه!!یهودراتاق بازشدورادوین توچهارچوب درقرارگرفت!!!هول کردم وسیخ روبروش وایسادم!اخم غلیظی روی پیشونیش بود...سرش وخم کردسمت من وخیره شدتوچشمام...زیرلب گفت:داشتی به حرفام گوش می کردی؟!تک سرفه ای کردم وگفتم:معلومه که نه!!پوزخندی زدوگفت:کاملامشخص بود!!!وروش وازم برگردوندوبه اتاقش برگشت ولی این باردروبازگذاشت.روی تخت نشست وباانگشتاش شقیقه اش وفشارداد...نفس عمیقی کشیدوچشماش وبست.داشتم ازفوضولی میمردم!!خیلی دلم می خواست بدونم سحرچیکارکرد که رادوین انقدباهاش بده!!ولی مطمئن بودم اگه ازش بپرسم ازوسط نصفم می کنه!!پس خفه خون گرفتم ویه قدم به داخل اتاق برداشتم...نگاهم ودورتادوراتاق چرخوندم وهمه چیزوزیرنظرگرفتم...یه تخت دونفره،یه آینه قدی ویه لپ تاپ روی میز...این اتاق که مال رادوین نیست...احتمالااتاق خواب محتشم وزنش بوده که تخت دونفره داره!!همین جوری داشتم همه جارودیدمی زدم که نگاهم روی گیتاری که روی تخت بود ثابت موند!!گیتار؟!رادوین گیتارداره؟؟این گودزیلا گیتارمی زنه؟!نه بابا؟!!نکنه صدای سازی که اون شب توحیاط میومد،مال رادوین خره بود؟!!جانه من؟؟بی اختیار زبونم تودهنم چرخید:- توبلدی گیتاربزنی؟!بااین حرفم چشماش وبازکردونگاهش ودوخت به من...بایه صدای خفه گفت:آره...نیشم تابناگوش بازشدوباذوق به سمت رادوین رفتم!!کنارش روی تخت نشستم ودستم ودرازکردم وگیتاروازروی تخت برداشتم...خیلی گیتارزدن و دوس داشتم ولی هیچ وقت دنبالش نرفته بودم تایادبگیرم...باذوق وشوق سیماش ولمس می کردم وباشنیدن صداشون نیشم شل می شد!!انقدباسیمای گیتار وررفتم که رادوین گفت:بسه بابا...پدراون گیتاربدبخت من ودرآوردی.وتویه چشم به هم زدن گیتاروازم گرفت وگذاشتش کنارخودش...بچه پرروی خسیس!!حالامثلاچی میشه من یه ذره به سیمای گیتارت دست بزنم؟!ایش!!ناخواسته اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود!!به دیوارروبروم خیره شدم ورفتم توفکر...رادوین چراباسحراونجوری رفتارمی کنه؟!مگه سحرمدیرعامل شرکتش نیست؟!مگه خودش نگفت که نصف سهام اون شرکت مال سحره؟!پس چرا اینجوری سرش دادمی زنه وسحرم هیچی نمی گه؟!یعنی سحرواقعادخترنیست؟!یعنی دورازچشم رادوین که دوست پسرشه،بایکی دیگه...؟!!به قیافش نمی خورداین کاره باشه...درسته یه ذره همچین جلف بودولی بهش نمی خورد ازاوناش باشه!!!نگاهم وازدیوارروبروم گرفتم ودوختم به رادوین...کلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه نامعلوم...بدجورتوفکربود!! خیلی دلم می خواست دلیل سردرگمی رادوین وبدونم وبفهمم سحرکیه وچرا رادوین ازش متنفره ولی می دونستم که اگه ازش بپرسم بهم هیچی نمی گه...این رادوینی که کنارم نشسته همون گودزیلای بی ریخت دختربازشلخته اس که قبلابودوهیچ تغییرم نکرده!!!ازجام بلندشدم وروبه رادوین گفتم:من دیگه میرم...خداحافظ!!هیچی نگفت...هیچی!!حتی ازجاش بلندنشدبدرقه ام کنه!!پسره بی ادب اصلامهمون نوازی بلدنیست...ازساعت 7 تاالان عین کلفت دارم کار میکنم اون وقت حالاکه دارم میرم حتی حاضرنیست بیادتادم درخونه خودش بدرقه ام کنه!!!نگاهی بهش انداختم...هنوزم زل زده بودبه همون نقطه قبلی وتوفکربود!!اصلاگمون نکنم شنیده باشه من چی بهش گفتم!!!مرده شورت وببرن که هم کَری هم بی ادب هم شلخته!!!روم وازش برگردوندم وازاتاق خارج شدم...به سمت در رفتم وازخونه اش بیرون اومدم!!!خسته وکلافه به سمت خونه خودم رفتم ودروبازکردم...مانتو و مقنعه ام ودرآرودم وشوتشون کردم روی مبل وگوشی وکلیدارو هم روی میزانداختم...به سمت اتاق رفتم روی تخت ولوشدم...چشمام وبستم وبه ثانیه نکشیدکه خوابم برد...×**********روزبعدخسته وکوفته به خونه خودم رفتم ولباسای دانشگاهم وعوض کردم...یه شلواراسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک توسی...یه شال مشکیم انداختم سرم وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم واز خونه خارج شدم...ای توروحت رادوین خره...توکه دیشب دیدی دست پختم چقدافتضاحه...خب همون دیشب بهم می گفتی دیگه نمی خوادبیای واسم غذادرست کنی.منم شیک ومجلسی می گفتم باشه وهمه چی تموم می شد!!نه من هرروزبعدازدانشگاه مثل کلفتامیومدم واست غذادرست کنم ونه تومجبورمی شدی به من کمک کنی!!به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...چشمام روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!منقل به دست جلوی آشپزخونه وایساده بودوبه من نگاه می کرد.این اینجاچه غلطی می کنه؟!مگه قرارنبود الان شرکت باشه ومن بیام واسش غذابپزم؟!رادوین لبخندی زدوگفت:سلام برخانوم کوزت!!اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...باچندتاقدم بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم ایستاد...شیطون گفت:من موندم توباچه اعتمادبه نفسی امشبم پاشدی اومدی خونه ام تا واسم غذابپزی!!اخمم غلیظ ترشدوعصبی گفتم:ناراحتی میرم.وروم وازش برگردوندم وخواستم ازخونه خارج بشم که مچ دستم وگرفت...صداش وازپشت سرم شنیدم:- توچقدزودناراحت میشی دختر!!شوخی کردم...شوخیم سرت نمیشه؟!- دستم و ول کن...مچ دستم ومحکم ترفشاردادوگفت:میشه بمونی؟!این چی گفت؟!بمونم که سنگ قبرتو روباهم بشوریم؟؟؟مگه دیوونه ام خونه توبمونم پسره چلغوز؟؟به سمتش چرخیدم وباتعجب زل زدم توچشماش!!تعجبم وکه دید دوباره شیطون شدوگفت:چیه؟؟همچین نگام می کنی که انگاربهت پیشنهادرفاقت دادم!!فقط ازت خواستم پیشم بمونی تاباهم شام بخوریم...امروزرفتم جیگرخریدم الانم دارم توبالکن کبابشون می کنم...تنهایی بهم نمی چسبید.توام که توخونه ات تنهایی گفتم بیای باهم بخوریم...(روش و ازم برگردوندودرحالیکه به سمت بالکن می رفت،ادامه داد:)حالااگه نمی خوای اصراری نیست...خودم همش ومی خورم... نوش جونم!!!و واردبالکن شد...این گفت جیگر؟؟؟وای خدامن خیلی وقته جیگرنخوردم...خب نخوردی که نخوردی!!کاردبخوره به اون شکمت!!!بیخیال جیگرباباآبروی خودت وجلوی این رادوین گودزیلانبر...چی میگی تو؟؟من دلم جیگرمی خواد.حالابرامم فرقی نمی کنه که رادوین بخوادبهم جیگربده یاهرکس دیگه!!پیش به سوی جیگر!!!!انقدهوس جیگرکرده بودم که برام مهم نبودممکنه آبروی نداشته ام جلوی رادوین بره ورادوین من وضایع کنه...من تواون لحظه فقط دلم جیگرمی خواست!!باقدمای کوتاه به سمت در بالکن رفتم...باد به پرده دربالکن می خوردو اون وبه حرکت درمیاورد...پرده روکنارزدم ونگاهم افتادبه رادوین که توی منقل ذغال ریخته بودوسعی داشت آتیش روشن کنه.نگاهش که به من افتادلبخندی روی لبش نشست...روی منقل خم شدودرحالیکه شعله کوچیکی وکه درست کرده بودو فوت می کرد،گفت:چی شد؟؟توکه می خواستی بری!!هیچی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بخوام بگم!!به سمت چهارپایه کوچیکی رفتم که توی بالکن بود...بلندش کردم وگذاشتمش کنارمنقل...روش نشستم وخیره شدم به شعله کوچیکی که باتلاشای رادوین روبه بزرگ شدن بود!!چنددقیقه ای طول کشیدتارادوین آتیش درست کردوذغالاآماده شدن...روبه من گفت:من برم جیگراروبیارم تاباهم بزنیم بربدن!!وازبالکن خارج شد...رادوین که رفت،ازجام بلندشدم وبه سمت نرده رفتم...بهش تکیه دادم ونگاهم ودوختم به آسمون.ماه وستاره هاقشنگ ترازهمیشه کنارهم قرارگرفته بودن وزیبایی آسمون ودوچندان می کردن...نگاهم روی ماه ثابت موند...کامله!!قشنگ وپرنور...نمی دونم چی شدکه یادتولداشکان افتادم...شب تولداشکانم ماه کامل بود!!شب قشنگی بود...یادمسخره بازیای آرش ورقصیدنش که افتادم،لبخندی روی لبم نشست...یادچهره خندون اشکان افتادم.چقداون شب شادبود...لبخندروی لبش برای یه لحظه ام محونمی شد...کی دوباره می تونم داداشم وببینم؟؟دلم واسش تنگ شده...کاش اینجابود...کاش هیچ وقت این اتفاقانمیفتادواشکان ازپیشم نمی رفت...دلم برات تنگ شده داداشی...دلم واسه آغوش گرمت تنگ شده...واسه مهربونیات...واسه لبخندای قشنگت...واسه رهاگفتنت!!حاضرم تمام دنیام وبدم فقط یه باردیگه بیای پیشم وصدام کنی...دلم واسه صدات تنگ شده اشکان!!کاش اینجابودی وصدام می کردی...اشک توچشمام جمع شده بود...ماه وستاره هاروازپشت پرده اشکم تارمی دیدم...صدای زنگ گوشیم من وازفکربیرون کشید...دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...گوشیم وازجیبم بیرون آوردم وبه صفحه اش نگاهی انداختم...شماره آشنانبود...کدشماره اش مال لندن بود!ازفکراینکه بابااینابهم زنگ زدن،لبخندی روی لبم نشست ودکمه سبزوفشاردادم...صدای خسته وناراحت اشکان توی گوشم پیچید:- سلام...باشنیدن صدای ناراحتش بغض کردم...باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:سلام داداشی گلم...خوبی اشکانی؟؟نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:نه...خوب نیستم رها...نیستم...خیلی وخته که دیگه خوب نیستم...صدای پربغض اشکان باعث شدکه چشمام پراز اشک بشه...گفتم:چراقربونت بشم؟؟مگه رهامرده که داداشش ناراحته؟؟یه صدای مبهم توی گوشی می پیچید...انگارصدای گریه بود...یه گریه باصدای آروم!!انگاراشکان داشت گریه می کرد...ازتصوراینکه اشکان داره گریه می کنه،اشکم جاری شد...گفتم:اشکانی داری گریه می کنی آجی؟؟درحالیکه صداش می لرزیدگفت:خسته ام رها!!حالم بده...دلم برات تنگ شده...کاش بودی...کاش اینجابودی...کاش پیشم بودی ومن وبغل می کردی...دلم واسه آغوشت تنگ شده رها!!دلم یه شونه می خوادکه سرم وبذارم روش وبزنم زیرگریه...رهاچرانیستی؟؟ کجایی رها؟؟ودیگه نتونست ادامه بده وصدای هق هق گریه اش توی گوشی پیچید...اشکام بی اَمون می باریدن...باصدای لرزونم گفتم:دل منم برات تنگ شده داداشی...گریه نکن اشکان...توروخداگریه نکن...نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:رها...حال ساراخوب نیست...شیمی درمانیش وشروع کرده...(هق هق گریه اش به گوشم خورد...)رهانمی دونی چه حالی داشتم وختی بادستای خودم موهای خوشگلش ومی زدم...ساراتموم زندگیه منه!!خداداره زندگی من وازم می گیره!!ناراحتی ساراروکه می بینم داغون میشم رها...دارم ذره ذره جون میدم آبجی کوچولو!!چرا نیستی ببینی داداشت داره میمیره رها؟؟کجایی؟؟رهادارم میمیرم...رهامن دیگه نمی تونم ادامه بدم...اگه ساراچیزیش بشه یه روزم صبرنمی کنم...تیغه ورگ من!!تمومش می کنم این زندگی لعنتی و!!ودیگه ادامه نداد...صدای نفسای بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...صورتم ازاشک خیس شده بود...به هق هق افتاده بودم.بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان چی داری میگی؟؟ساراهیچیش نمیشه...قربون اون اشکات برم گریه نکن...مرگ رهاگریه نکن اشکان!!... می دونی که چقددوست دارم!!چجوری دلت میادبگی خودت ومی کُشی؟؟به خداقسم می خورم اشکان...دارم به خداقسم می خورم توبری منم دیگه اینجانمی مونم...منم میام پیش تو!!طاقت ندارم یه روزبدون توزندگی کنم!!الانم اگه می بینی این همه مدت بدون تو دووم آوردم،فقط به یه چی دل خوش بودم که سرٍپانگهم داشته...به اینکه توهنوزهستی...به اینکه داری یه جایی دورترازمن نفس میکِشی!!اگه این دلخوشی وهم ازم بگیری دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم...صدای هق هق گریه هاش داشت دیوونه ام می کرد...صدای خسته اش توی گوشم پیچید:- رها...حالم بده...حالم خیلی بده!!نمی تونم جلوی مامان وباباوساراگریه کنم...این بغض لعنتی وقورت میدم ولبخندمی زنم ولی تاکی؟؟تاکی می تونم همه چی وتوخودم بریزم ودم نزنم؟؟!من خسته ام رها...خسته ام...- مگه توداداش اشکان من نیستی؟؟هان؟؟مگه توهمون اشکانی نیستی که همیشه بهم می گفت مشکلات هرچقدم بزرگ باشن خداازشون بزرگتره؟؟حرفای خودت یادت رفته؟؟اگه دوباره بخوای گریه کنی باهات قهرمیشما!!گریه نکن داداشی...گریه نکن قربونت برم...خداهست!!مواظبته...داره نگاهت می کنه...ببینش!!بببین داره هق هق گریه ات ومی شنوه...داره اشکات ومی بینه اشکانی!!مردباش...مثل کوه محکم باش...می دونم تحمل کردن این وضعیت سخته ولی تواشکانی...توداداشی منی!!توباهمه فرق داری اشکان...به خاطرسارادووم بیار...به خاطرمامان...به خاطربابا...به خاطرمنی که انقددوسِت دارم!!هروخ دلت گرفت من هستم...هروخ خواستی پیش یکی دردودل کنی من هستم داداشی!!رهاکه نمرده...هروخ بغض گلوت وگرفت بهم زنگ بزن...من تاتهش پات وایسادم داداشی!!خلاصه یه عالمه حرف زدیم ودردودل کردیم...کلی گریه کردیم...اشکان ازسختیاش گفت...ازحال بدسارا...ازگریه های مامان...ازناراحتی های بابا...ازهمه چی گفت...ولی من هیچی نگفتم...ازتنهاییام واسش نگفتم...ازغصه هام واسش نگفتم...اشکان به اندازه کافی دردداشت...به من زنگ زده بودتادردودل کنه نه اینکه دردودل بشنوه وغصه هاش زیادتربشه!!بالاخره ازاشکان خداحافظی کردم وگوشی وقطع کردم...خیلی گریه کرده بودم ولی هنوزبغض توی گلوم آزارم می داد...عین یه تیغ توی گلوم مونده بود...احساس خفگی می کردم...خدایاکی همه چی درست میشه؟؟کی این تنهاییاتموم میشه؟؟ کی دردا و مشکلات تموم میشه؟؟کی لبخندمی شینه رولبامون؟؟اشک ازچشمام جاری می شد... به هق هق افتادم...نفس کم آورده بودم...صدای هق هق گریه هام سکوت بالکن ومی شکست...انگاریادم رفته بودتوخونه رادوینم وممکنه صدای گریه کردنم وبشنوه!!شایدم یادم نرفته بود...اصلابرام مهم نبودکه صدای گریه هام وبشنوه یانه!!من همیشه جلوی رادوین مغروربودم وهیچ وقت جلوش گریه نکردم...جلوش ضعیف نبودم ولی این دفعه دیگه نمی تونم قوی باشم...حالم بده!!آره...من ضعیفم...خیلیم ضعیفم!!دلم تنگه...بغض کردم...حالم بده!!بادسردی وزیدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...امادیگه سردی هواهم برام مهم نبود...توهمون هوای سردموندم واشک ریختم...به آسمون چشم دوختم...باچشمای اشکیم به ماه خیره شده بودم واشک می ریختم...نمی دونم چقدگذشت ومن چقدگریه کردم ولی بعدازیه مدت یه کت روی شونه هام جاگرفت...باتعجب سرم وبه عقب چرخوندم وبارادوین چشم توچشم شدم...لبخندمهربونی بهم زدوکنارم وایساد...به نرده تکیه دادوزل زدبه روبروش...حتی سعی نکردم اشکم وکناربزنم ودیگه گریه نکنم...سیل اشکام صورتم وخیس کرده بودن وهق هق گریه هام توفضامی پیچید...برام مهم نبودکه رادوین درموردم چه فکری می کنه وممکنه که بعدامسخره ام کنه...هیچی برام مهم نبود...فقط دلم می خواست اشک بریزم وخالی بشم.نگاهم و ازرادوین گرفتم ودوختم به آسمون...صدای آروم رادوین به گوشم خورد:- تاحالافکرمی کردم که اشکان دوس پسرته...بین اون همه اشک یه لبخندروی لبم نشست... رادوین بیچاره تا الان فکرمی کرده که اشکان دوس پسرمه!!! امامن چرا دارم لبخندمی زنم؟!درشرایط عادی اخم می کردم ودادوبیداد راه مینداختم که چرارادوین به حرفام گوش کرده وفال گوش وایساده ولی این باربادفعه های قبل فرق داشت...به این فکرنمی کردم که کسی که کنارمه رادوینه...همونی که ازش متنفرم...همونی که باهاش لجم...رادوین گودزیلای شلخته شکموی دخترباز!!باصدای پربغضی گفتم:اشکان داداشمه...بهترین داداش دنیا...- خیلی دوسش داری؟؟- خیلی بیشترازخیلی...زیرلب گفت:برای چی رفته لندن؟؟دایی چیزی به من نگفت...فقط گفت خونواده ات واسه یه مشکل رفتن خارج...چراتوروباخودشون نبردن؟؟نفس عمیقی کشیدم ودهن بازکردم...گفتم...ازهمه چی...ازسرفه های سارا،ازعلائم سرطانش،ازاون شبی که اشکان دیراومدخونه،ازاعتصابش،از شبی که باهام حرف زد،ازگریه هاش،ازرفتن خونواده ام...ازهمه چی گفتم...دلیل نرفتنمم براش گفتم...اشک می ریختم ومی گفتم...نمی دوم چم شده بود...نمی دونم چرااین چیزاروبه رادوین می گفتم...خیلی وقت بودهمه چی وتودلم ریخته بودم...خیلی وقت بودبغضم وقورت داده بودم ولبخندزده بودم...خیلی وقت بودتظاهربه خوب بودن می کردم درحالیکه حالم بدبود...خیلیم بدبود!! این حال بدم باعث شدکه بارادوین دردودل کنم...بارادوین...گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته!!بعدازاینکه حرفام وزدم،نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رادوین...زیرلب گفتم:نمی دونم چرا این حرفاروبه توزدم...چراباهات دردودل کردم؟؟چراباتو؟؟نمی دونم...نگاهم وازش گرفتم ودوختم به آسمون...نفس عمیقی کشیدم وباپشت دستم اشکام وپاک کردم...خالی شده بودم...حس خوبی داشتم...بعدازاین همه مدت بالاخره یکی پیداشدکه حرفای دلم وبهش بزنم...کی فکرش ومی کردکه یه روزی من بارادوین گودزیلادردودل کنم؟؟- رها...صدای رادوین من وبه خودم آورد...نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تاحرفش وبزنه.لبخندمهربونی روی لبش بود...لبخندی که ازرادوین بعیدبود!!بالحن مهربون وآرامش بخشی گفت:سخته...تنهایی،دلتنگی،ای ن همه غم وغصه روبه دوش کشیدن سخته!!همه ایناسخته...تحمل کردن این همه سختی کارهرکسی نیست ولی توام هرکسی نیستی!!تورهایی...رهاشایان! همون دخترپررو وشیطون وحاضرجوابی که من می شناسم...دختری که هیچ وخ ضعیف نیست...خودت باش رها!!مثل همیشه محکم وقوی!!پای همه مشکلاتت وایساوزانونزن...این رادوینه؟؟نه خدایی این رادی خره اس؟؟جانه من؟؟!!پس چرا انقدفسلفی حرف می زنه؟؟این به من گفت قوی ومحکم؟؟باتعجب بهش زل زده بودم...لبخندش وپررنگ ترکردوشیطون گفت:چیه؟؟به قیافه من نمی خوره ازاین حرفام بلدباشم؟!سکوت کردم وچیزی نگفتم...خنده ای کردوگفت:انقدسرگرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت جیگربخوریم!!بریم بزنیمشون بَر بدن...وچشمکی بهم زدوبه سمت منقل رفت...سیخای جیگرو روی منقل گذاشت وبا بادبزن شروع کردبه بادزدنشون...منم ازنرده فاصله گرفتم وبه سمت چهارپایه رفتم وروش نشستم...بادسردی وزیدکه باعث شد کت رادوین وبیشتربه خودم بپیچم...دستام وتوی جیب کت فروکردم تاگرم بشم.نگاهی به رادوین انداختم که یه تی شرت تنش بود...گفتم:نمیری یه چیزی بپوشی؟؟سردت نیست؟؟لبخندکم جونی زدوگفت:نه..هواخوبه!!وچشماش ودوخت به جیگرای روی منقل...بادبزن به دست روی منقل خم شده بودوجیگراروبادمی زد...یه سمتشون که درست شد،سیخاروبرعکس کرد...توطول این مدت هیچ حرفی نزدیم...یه سکوت طولانی بینمون حاکم بود...تااینکه بالاخره جیگرادرست شدن...رادوین همه سیخارو توی سینی گذاشت که کنارمنقل بود...یه سیخ جیگروبه سمتم گرفت وگفت:بزن تورگ ببین آق رادوین چه جیگری کباب زده!!جیگروبه دستم دادوبی هیچ حرفی ازبالکن بیرون رفت!!!وا!!!این چرارفت بیرون؟؟این همه جیگرومن می خوام کوفت کنم؟؟تنهایی؟؟اصلااین رادی خره کدوم گوری رفت؟؟بی حوصله وکلافه چشم دوختم به سیخ توی دستم ویه جیگروازتوی سیخ بیرون کشیدم...گذاشتمش تودهنم.مزه اش فوق العاده اس!!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!!دستم ودرازکردم سمت سیخ تایه جیگردیگه بردارم که نگاهم روی چشمای رادوین ثابت موند....گیتاربه دست توچهارچوب دروایساده بود.لبخندی بهم زدوبه سمتم اومد...روبروی من روی زمین نشست...بامسخره بازی گفت:آهنگ درخواستی چی می خوای واست بزنم؟؟این چی گفت؟؟می خوادواسه من آهنگ بزنه؟؟رادوین؟؟نه بابا؟؟؟!!این چرایه دفعه انقدمهربون شده؟؟سکوتم وکه دیداخم مصنوعی کردوگفت:آهنگ درخواستی نبود؟؟من وباش دارم ازکی می پرسم!!ازیه منگول مثل توکه نمیشه انتظارداشت آهنگ درخواستی داشته باشه!!بااین حرفش مطمئن شدم رادوینه!!!دودقیقه نمی تونه مثل یه آدم باشخصیت وباادب رفتارکنه...دوباره شدهمون رادی گودزیلای دخترباز!!اخمی بهش کردم که باعث شدیه لبخندشیطون روی لبش بشینه...گیتاروروی پاش گذاشت وجاش وتنظیم کرد...انگشتاش وروی سیماگذاشت وشروع کردبه گیتارزدن...همراه باآهنگم می خوندومسخره بازی درمیاورد:واویلا لیلیواویلا لیلیواویلا لیلیدوست دارم خیلیواویلا لیلیدوست دارم خیلیتو لیلی من مجنونتو شادی من دل خونز خیمه قلبتمکن من و بیرونمبادا یک شب در هو*سی باشیمبادا روزی مال کسی باشیواویلا لیلیدوست دارم خیلیواویلا لیلیدوست دارم خیلیماشالاالو آه آهانقدبامزه می خوندوادادرمیاوردکه ازخنده روده برشده بودم!!واویلا بر منکشتی من و از سرواویلا بر توبخون شبی با منموهات و افشون کنمن و پریشون کنموهات و افشون کنمن و پریشون کنمبادا یک شب در هو*سی باشیمبادا روزی مال کسی باشیواویلا لیلیدوست دارم خیلیواویلا لیلیدوست دارم خیلیواویلالیلی-شهرام شب پرهآهنگ که تموم شد،دستش وبردسمت دهنش ودوسه تاسوتم زد!!خیلی باحال بود!!اصلاغیرقابل توصیفه...وقتی داشت آهنگ می خوندلب ولوچه اش وکج وکوله می کرد،چشماش وچپ می کرد،نیشش تابناگوشش بازبود!!وای خدایاقیافه رادوین تواون حالت خیلی بامزه وخنده داربود!!ازبس خندیده بودم دلم دردگرفته بود...اشک ازچشمام جاری شده بود!!دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...بریده بریده گفتم:وای...خیلی باحالی...وای خدا...رادی خیلی باحالی!!لبخندشیطونی زدوگفت:باحال که هستم...خوش قیافه هم هستم...خوش تیپم هستم...جذابم هستم...خلاصه همه چی تمومم!!ایناروخیلیابهم گفتن یه چیزجدیدبگو!!چیش!!!دوباره رفت روی فازخودشیفتگی!!خدایااین بشرچرا انقدخودش ودوس داره؟؟لبخندروی لبم محوشد...اخمی کردم وزیرلب غریدم:- خودشیفته شلخته کثیف شکموی گودزیلا!!خنده ای کردوگفت:آخرشم من نفمیدم تو واسه چی بهم میگی گودزیلا!!اصلاگودزیلایعنی چی؟؟- یه آدمی مثل تونمونه کامل گودزیلاس!!باخنده گفت:آخه کجایِ من شبیه گودزیلاس؟؟- همه جات!!گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که خیلیم خودشیفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمی کنه وبعد(دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!)می خورتشون!!زدزیرخنده...بین خنده هاش گفت:این و ازخودت درآوردی؟؟پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:پس چی فکرکردی؟؟محصول انفرادیه!!!خودم بافکروخلاقیت خودم ساختمش...لبخندشیطونی زدوبامسخره بازی گفت:خانوم خلاق دیدی بالاخره خودتم اعتراف کردی که من خوش قیافه وخوش تیپم؟؟اخمی کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِی؟؟!!اخم مصنوعی کردوگفت:خودت الان گفتی گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که...پریدم وسط حرفش:- شمااون خوش قیافه وخوش تیپ وازاول جمله من لاک غلط گیربگیر!!لبخندشیطونی زدوگفت:لاک غلط گیرم تموم شده...- خطش بزن!!لبخندش پررنگ ترشدوشیطون گفت:خودکارمم رنگ نمیده!!لبخندشیطونی زدم وگفتم:بروازسحرجون بگیر!!اون حتمابهت میده...اسم سحرکه اومد،اخمای رادوین رفت توهم...لبخندروی لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جیگرای توی سینی...ای بابا!!حالامگه من چی گفتم که این انقددِپ شد؟؟این رادوین دیوونه چراهروقت اسم سحرومی شنوه میره توهپروت؟؟؟دیوونه اس بابا!!نگاهم ودوختم به چشماش وزیرلب گفتم:جیگراسردشدن...نمی خوری؟؟بااین حرفم انگاربه خودش اومد!!بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا...ولی حتی دستش وهم به سمت جیگرای توی سینی نبرد!!بااخمای درهم رفته اش زل زدبه چشمای من.زیرلب گفت:توازسحرچی می دونی؟؟چی می دونی؟؟هان؟؟هیچی نمی دونی...هیچی!!ونگاهش وازم گرفت...کلافه وعصبی ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت...به نرده تیکه دادوخیره شدبه روبروش...دستاش وتوی جیب شوارش فروکردونفس عمیقی کشید.این چرااین شکلی شد؟؟خب مگه من چی گفتم؟؟یعنی انقدازسحربدش میادکه باشنیدن اسمش اینجوری قاطی می کنه؟؟!!آخه واسه چی ازش متنفره؟؟این سوالاتوسرم رژه می رفتن وحس فوضولیم وتحریک می کردن ولی می دونستم که اگه ازرادوین بپرسم چیزی بهم نمیگه وفقط خودم وضایع می کنم!!اصلابی خیال بابا...به من چه؟!نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به سیخ جیگرتوی دستم...دیگه میلی به خوردن نداشتم!!رادوین این همه زحمت کشیدولی خودش لب به جیگرنزد..منم دیگه اشتهاندارم!!سیخ جیگرو توی سینی گذاشتم وازجام بلندشدم...زل زدم به رادوین که هنوزم تو سکوت خیره خیره به آسمون نگاه می کرد...بادسردی اومدکه رادوین به خودش لرزید...دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوین گودزیلاسوخت...بیچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط یه تی شرت تنشه!!گناه داره...هواسرده سرمامی خوره!!درسته من باهاش بدم ولی اون امشب باهام خوب بود...به دردودلام گوش کرد...دردودلایی که خیلی وقت بودتوی دلم تَل انبارشده بودن!!رادوین باآهنگ خوندن ومسخره بازیاش سعی کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه...نمی تونم این مهربونیاش ونادیده بگیرم...گرچه هنوزم همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقه!!فاصله بینمون وباقدمای کوتاهی طی کردم وپشتش وایسادم...کت وازتنم درآوردم وانداختمش روی شونه های رادوین!!بااین حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند...نگاهش تونگاهم گره خورد...نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین... دلم نمی خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام...غرورم بهم اجازه نمیداد!!درحالیکه باریشه های شالم بازی می کردم،گفتم:ببخشید...من نمی خواستم ناراحتت کنم...نمی دونستم که شنیدن اسمش انقدناراحتت می کنه!!معذرت...پریدوسط حرفم:- مهم نیس...سرم وبالاآوردم وبه چشماش خیره شدم...لبخند مهربونی روی لبش نشست...لبخند زدم...برای اینکه بحث وعوض کنه گفت:راستی کی کارای پایان نامه ات وشروع می کنی؟؟- نمی دونم..هروخ توبگی!!- ازفرداشب شروع می کنیم...- باشه...(خمیازه ای کشیدم وادامه دادم:)من دیگه برم...باتعجب گفت:کجا؟؟(وبه جیگرااشاره کردوادامه داد:)توکه هیچی نخوردی!!- نمی خورم اشتهاندارم!!الانم خیلی خسته ام...دارم میمیرم ازخستگی!!دوباره شیطون شدوگفت:ای بابا!!توچراهمش خسته ای وخوابت میاد؟؟یه بارگفتم دوباره هم بهت میگم...دیگه کم کم بایدبه این وضع عادت کنی...چون حالاحالاهابایدآشپزی کنی کوزت جون!!!اخمی کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب یه دستی به سروگوش این بازارشامت بکش تاوختی منه بیچاره میام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!!پوزخندی زدوگفت:همچین میگی میام واست غذادرست کنم که آدم فکرمی کنه می خوای قورمه سبزی بپزی!!ته تهش تلاشت وبکنی می تونی یه نیمروی آبکی بدمزه شور درست کنی دیگه...اخمم وغلیظ ترکردم وعصبی گفتم:ازکجامی دونی نمی خوام قورمه سبزی درست کنم؟؟چشای رادوین شده بودقدوتاسکه 50 تومنی...باتعجب گفت:جونه من بااین دست پخت توحلقت می خوای قورمه سبزیم درست کنی؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!!- معلومه که درست می کنم...حالاببین!!رادوین لبخندشیطونی زدوشونه ای بالاانداخت...گفت:می بینیم!!پشت چشمی واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزی درست کردن من شرط داره!!خونسردگفت:چه شرطی؟؟- بایدخونه ات وتمیزکنی!!لبخندی روی لبش نشست وگفت:باشه...پس من خونم وتمیزمی کنم به شرط اینکه توقورمه سبزی بپزی...باشه؟؟سری تکون دادم وگفتم:باشه...لبخندروی لبش جاش ودادبه یه پوزخند...گفت:بدشرطی بستی خانوم شایان!!توکه ازپس یه ماکارونی برنمیای،می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟توچشماش خیره شدم ومحکم وقاطع گفتم:می پزم...حالاببین!!وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم...صدای رادوین ازپشت سرم میومدکه مسخره بازی درمیاورد:- فرداشب قراراست اینجانب،رادوین رستگار،دارای مدرک لیسانس معماری،باخوردن غذای به اصطلاح قورمه سبزی خانوم رهاشایان،دانشجوی لیسانس رشته معماری،ملقب به سنگ پای قزوین،دارفانی راترک کرده به دیدارمعبودبروم...یعنی دلم می خواست تمام سیخای جیگروبکنم توحلقش!!پسره بی شعورحس خوشمزگی بهش دست داده!!واسه من مزه می پرونه...گودزیلای بی ریخت...تعادل روانی نداره این بشر!!تادودقیقه پیش لبخندای مهربون وملیح تحویلم می داد،الان زرت زرت پوزخندمی زنه وچرت میگه!!رهانیستم اگه این وسرجاش ننشونم!!آخه دیوونه توکه به قول رادوین ازپس یه ماکارونی برنمیای می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟چرا الکی قُمپُزدرمی کنی؟؟!!حالافردامی خوای چه غلطی کنی؟؟هان؟؟کتاب آشپزی که هست...ازروی همون یه قورمه سبزی می پزم تاروی این رادوین بی شعور و کم کنم!!پسره شلخته...این شرط بندی هیچ لطفی به حال من نداشته باشه برای خونه رادوین خالی ازلطف نیست...بعدازشوصون روزیه دستی به سروگوشش کشیده میشه!!خیلی خودم وکنترل کنم که چیزی بهش نگم...ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودی رفتم...دروبازکردم وازخونه بیرون اومدم ودروبستم...یه قورمه سبزی بپزم که دهنت بازبمونه...صبرکن آقای گودزیلا...فقط صبرکن!!**********باچشمای گردشده ودهن بازبه خونه رادوین زل زده بودم...اینجاهمون بازارشام دیشبه؟؟پس چراانقدتمیزه؟رادوین خودش اینجارومرتب کرده؟؟واقعا؟؟!گودزیلا ازاین هنراهم داشت ورونمی کرد؟؟!همه چیز مرتب ومنظم سرجای خودش بود...پارکت های کف هال ازتمیزی برق می زدن...همه چیز تمیزبود!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!لبخندی روی لبم نشست...دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...درسته قبلامن آشپزخونه رو تمیزکرده بودم ولی الانم حسابی تروتمیزومرتب بود...هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود...روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بودکه گلای رزقرمزتوش بودن!وای من عاشق گل رزم!!به سمت گلارفتم وبوشون کردم...بوی فوق العاده ای داشت...به اپن تکیه دادم ونگاهم ودوختم به روبروم...بانگاهم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم...رادوین این همه کدبانوبود و رونمی کرد؟؟گل رز وظرفای شسته وخونه به این تمیزی ازرادوین بعیده!!نگاهم خوردبه یخچال...انگاریه برگه ای چیزی روش بود...بازم حس فوضولیم مجبورم کردکه برم سمتش...یه برگه باآهنربابه دریخچال وصل شده بودکه روش نوشته شده بود:"یه سلام وصدتاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول!!حال شما؟؟خوب هستین انشاا...؟؟خونه رومی بینی چقدتمیزشده؟؟شده مثل یه دسته گل!!دیگه دیگه مااینیم...راستی کوزت جون من ساعت 8 خونه ام.وختی اومدم قورمه سبزیت بایدآماده باشه ها!!امضا:رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)چاکریم."لبخندی روی لبم نشسته بود...رادوین واقعاخله!!دوباره نوشته روخوندم...به "امضا:رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)"که رسیدم لبخندروی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند...ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم ویادگرفته!!خدانکشتت رادوین...بعدازاینکه خنده ام تموم شد،به سمت کابینت رفتم وقابلمه وظرفایی که می خواستم وازش بیرون آوردم...این دفعه همه مواداولیه غذارو ازتوی یخچال رادوین برداشتم!!پس چی؟؟برم ازخونه خودم بیارم؟؟بروبابا...اون قورمه سبزی می خوادمن که نمی خوام!!خودش می خوادپس بایدازوسایل خودش واسش قورمه سبزی بپزم!!وسایل وگذاشتم روی میزناهارخوری وکتاب آشپزی به دست روی صندلی نشستم...یه دور دستورالعمل پختن قورمه سبزی وخوندم ولی ناموساً هیچی نفهمیدم!!یه باردیگه خوندم ولی بازم هیچی دستگیرم نشد!!خب که چی مثلانمک به مقدارلازم؟؟من اگه آشپزبودم ومی دونستم که چقدبایدنمک بریزم که متوسل به کتاب آشپزی نمی شدم!!مرده شورتون وببرن بااین دستورالعمل دادنتون!!!!بعداز10بارخوندن دستورالعمل،تصمیم گرفتم که این به مقدارلازما روخودم حدس بزنم...مثلابرای نمک تاریخ تولداشکان وکه 5 مهربودو درنظرگرفتم...به این صورت که 5 ثانیه نمک ریختم،بعدرفتم سراغ تولدخودم...7 ثانیه زردچوبه وبه همین منوال ادامه دادم وحدس زدم!!ازبس که بچه خلاقی هستم واسه خودم روش جدیدبروزمیدم!!الهی قربون خودم برم بااین همه نبوغ استعداد...خلاصه شروع کردم به غذادرست کردن...یه قورمه سبزی بپزم که رادوین انگشتاشم باهاش بخوره...همزمان باغذادرست کردن این آهنگ خلاقانه وابتکاری ازخودم ومی خوندم:یه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجرهیه غذایی من بسازمرادی توعمرش نخوردهوای که من چقددیوونه امقورمه من قُل نخوردهاین همه سبزی بریزمتارادی کَفِش بِبُرهقربونت بشم الهیفدای رنگ ولعابتیه غذایی من بسازم 40ستون 40پنجرهیه غذایی من بسازمرادی توعمرش نخورده××××××درقابمله روبرداشتم وبادیدن قورمه سبزی خوشمزه ام نیشم شل شد...چه رنگ ولعابی گرفته قربونش برم!!!بوش آدم ومست می کنه...حتمامزه اشم خیلی خوب شده...

تاحالاتستش نکردم...آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم...وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول...ایول به خودم!!من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی...قربون کتاب آشپزی برم من!!بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:- مااومدیم!!به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟- منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!و وارد دستشویی شدودروبست...یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم...گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...دادزد:- افتاد؟!باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...می خواستم بزنم زیرگریه!!قورمه سبزی من وخورد...قورمه سبزی واسه خوردنه دیگه!!چرا چرت میگم؟؟من چم شده؟؟خل شدم؟!یعنی چی هی بچم بچم می کنی؟؟مگه قورمه سبزیم بچه آدم میشه؟!چرت نگورها!!بکپ غذات وکوفت کن...بغضم وقورت دادم ودستم وبردم سمت دیس برنج...یه کفگیرواسه خودم برنج ریختم وچندتاقاشقم خورشت روش ریختم...قاشقم وپرازبرنج کردم وبردم سمت دهنم...نگاهی به رادوین انداختم که بااخمای درهم به بشقابش خیره شده بودوداشت تندتندغذامی خورد...نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به قاشق توی دستم...بغضم بیشترشد...دوباره بغضم و قورت دادم وقاشق وبه دهنم نزدیک کردم...چشمام وبستم وسریع قاشق وکردم تودهنم!!مزه اش عالی بود...قربون خودم برم من!!من این همه استعداد داشتم و رونکرده بودم؟؟به به!!گوربابای بچه...غذاروبچسب...غذارومزه مزه کردم وقورتش دادم...فوق العاده بود!!چشمام وبازکردم ودستم وبه سمت برنج درازکردم...3تاکفگیردیگه هم واسه خودم برنج ریختم...باذوق 6-5 تاقاشق خورشتم روی برنج خالی کردم وشروع کردم به خوردن...تندتندغذامی خوردم وتودلم کلی قربون صدقه خودم می رفتم...کل برنج توی بشقاب وکه خوردم،دست درازکردم تایه چندتاکفگیردیگه هم واسه خودم بریزم که دستم بادست رادوین برخوردکرد...نگاهم ودوختم به چشماش..اخم غلیظی روی پیشونیش بود...زیرلب گفت:که بچت بود...نه؟؟نیشم تابناگوشم بازشدوباذوق گفتم:گوربابای بچه رادی!!ببین چی درست کردم...محشره!!وکفگیروبه دست گرفتم و واسه خودم برنج ریختم...یه عالمه خورشتم روش خالی کردم وشروع کردم به خوردن...رادوینم واسه خودش برنج ریخت وشروع کردبه خوردن...توطول غذاخوردنمون حتی یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...جفتمون سخت مشغول خوردن بودیم!!برنج توی بشقابم که تموم شد،بالاخره دست ازخوردن کشیدم وبه پشتی صندلی تکیه دادم...انقدخورده بودم که داشتم می ترکیدم....گفتم:وای...خداچقدخو ردما!دارم می ترکم...رادوین باخنده گفت:زودعقب کشیدی کوزت جون!!دیگه برنج نداری؟؟من بازم می خوام!!نگاهی به دیس خالی ازبرنج انداختم...این چه زودتموم شد!!انقدسنگین شده بودم که نمی تونستم تکون بخورم...بالاخره باکلی بدبختی وجون کندن ازجام بلندشدم وبه سمت قابلمه برنج رفتم وآوردمش دادم به رادوین...اونم باذوق وشوق دوباره شروع کردبه خوردن...وقتی رادوین داشت غذامی خورد،منم خیره شدم به ظرف خورشتی که حالاروبه اتمام بود...من چه اسکل بودما!!قورمه سبزیم مگه بچه آدم میشه؟؟توهم فضایی تااین حد؟!!ای خدا...به کل دیوونه شدم رفت!!خدامن وشفابده...- وای خیلی توپ بود...دمت جیز رها!!نگاهم وازقورمه سبزی گرفتم ودوختم به رادوین که به پشتی صندلیش تکیه داده بودودستش روی شکمش بود...لبخندشیطونی زدم وگفتم:دیدی واست قورمه سبزی پختم؟؟حال کردی؟؟لبخندی زدوگفت:اوف چجورم!!خیلی خوشمزه بود...(ودوباره شیطون شدوگفت:)مطمئن باشم که ارغوان کمکت نکرده دیگه نه؟!ایش!!بچه پررو رونگاه!!این همه جون کندم غذاپختم،حالاداره همه چی ومی زنه به اسم اری!!اخمی کردم وگفتم:توام دلت خوشه ها!!ارغوان الان سرش باامیرگرمه...اون روزم که اومدخونه من و واسه تومرغ درست کرد،اومده بودخبرازدواجش وبهم بده وگرنه انقدسرش باامیرگرمه که وقت سرخاروندن نداره!لبخندش پررنگ ترشدوگفت:واسشون خوشحالم...بهم میان...اخم منم محوشدوجاش یه لبخندنشست روی لبم...راست می گفت...ارغوان وامیرخیلی بهم میان!! الهی قربون اری خره بشم من...رفیق شفیق خل وچلم داره عروس میشه!!!!گفتم:آره...خوشبخت بشن ایشاا..!!عروسیشون هفته بعده!!- آره...میگم رها هفته بعدباهم بریم تالار؟!جانم؟؟!!این رادی خره چایی نخورده پسرخاله شد؟!باهم بریم تالار؟!دیگه چی؟!- نه...مزاحمت نمیشم خودم میرم!!- مزاحم چیه بابا؟!هردومون می خوایم بریم عروسی،همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره. باشه؟!!راست میگه ها!!جفتمون می خوایم بریم عروسی...به قول رادوین همسایه هم که هستیم...باهم بریم بهتره!!اگه من بارادی نرم مجبورم خودم با206 اشکان رانندگی کنم...می ترسم بزنم به یه ماشینی وعروسی اری کوفتم بشه...گذشته ازاون اگه بخوام رانندگی کنم،نمی تونم جیغ بزنم ومسخره بازی دربیارم...!!اونجوری خوش نمیگذره... اصلایه ضرب المثل هست که بنده خودم ساختم که میگه"افتادن دنبال ماشین عروس وجیغ زدن ودرست کردن کارناوال،ازخودعروسی توی تالاربیشترخوش میگذره!!" اگه رادوین بشه راننده ام می تونم هرچی که بخوام مسخره بازی دربیارم...روبه رادوین گفتم:اوکی...باهم بریم.لبخندی زدوازجاش بلندشد...منم ازجام بلندشدم ودستم درازکردم سمت بشقاباتاجمشون کنم که رادوین گفت:چیکارمی کنی؟!بشقاباروجمع کردم وگفتم:می خوام ایناروجمع کنم...وبه سمت ظرفشویی رفتم تابذارمشون توی سینک که رادوین گفت:بیخیال بابا...خودم بعداً جمعشون می کنم.بیابریم توهال!!اومدم بگم نمی خوادوخودم جمعشون می کنم که تویه چشم به هم زدن دستم وگرفت وکشید...من وازآشپزخونه بیرون آوردوبه سمت مبل روبروی تلویزیون رفت...روش نشست ومنم کنارخودش نشوند.دستم خیلی دردگرفته بود...وحشی روانی ازبس محکم دستم وکشید،دردگرفت!!اخمی کردم وگفتم:چته تو؟!چراوحشی بازی درمیاری؟!!دستم وازجاکندی دیوونه!!بی توجه به حرف من،تلویزیون وروشن کردودرحالیکه کانالاروجابه جامی کرد،گفت:برواون وسیله هات وبیاربشینیم 4تاکلمه باهم حرف بزنیم ببینم می خوای واسه پایان نامه ات چیکارکنی!!نگاهش به من نبودوبه تلویزیون نگاه می کرد...شکلکی واسش درآوردم تایه ذره ازحرصم وخالی کنم...انگارنه انگارکه بهش گفتم دستم دردگرفته!!بی ادب پررو...نه به خاطرکشیدن دستم ازعذرخواهی کردو نه به خاطرقورمه سبزی خوشمزه ای که بهش دادم،درست حسابی تشکرکرد...دمت جیزم شدتشکر؟!!جونش درمیومداگه یه ذره باادب تروشیک ترتشکرمی کرد؟!!ازجام بلندشدم وبه سمت اپن رفتم...غروب که اومدم،وسایلم وروی اپن گذاشتم...وسایل وبرداشتم وبه سمت رادوین رفتم...گذاشتمشون روی میزعسلی روبروی رادوین وگفتم:آوردم...نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به وسایلم...نگاهی بهم کردوگفت:خب می شنوم...پوزخندی زدم وگفتم:خداروشکرکه می شنوی...بروخداروشکرکن که بهت قدرت شنیدن داده!!اخمی کردوگفت:هه هه هه!!شماچقدبامزه این خانوم کوزت...درموردموضوعت ازت توضیح خواستم...نگفتم خوشمزگی کنی که!!بگو...می شنوم!اخم کردم وموضوعم وبراش توضیح دادم...به ذره زر زرکردو چرت وپرت گفت...راهنماییم کردوگفت که واسه یه تحقیق چه چیزایی لازمه..یه چندتاسایت وکتابم بهم معرفی کردکه به موضوعم ربط داشت...حرفاش که تموم شد،بانیش باز زل زدبهم وگفت:دستت دردنکنه...غذات توپه توپ بود!!مرسی...چه عجب...آقایه بار یه تشکرازدهنشون بیرون اومد...اومدم تیریپ باکلاسی بردارم بگم خواهش می کنم وقابل شمارو نداشت که این رادوین بی شعورمهلت نداد دهنم وبازکنم،یه سی دی گرفت سمتم وباذوق گفت:می دونی این چیه؟!خونسردگفتم:دسته بیله!خب سی دیه دیگه عقل کل!!لبخندی زدوگفت:سی دی بودنش که سی دیه..مهم اینه که توی این سی دی چی هس!!یه فیلم ترسناک توپ آمریکاییه!!ازسعیدگرفتم...این چی گفت؟!فیلم ترسناک؟!بیخیال بابا...من توکل عمرم یه باربیشتریه فیلم ترسناک ندیدم که خب اونم ازنظربقیه زیادترسناک نبود...تایه هفته اشکان ومجبورمی کردم بیادپیشم بخوابه...توهم می زدم فکرمی کردم که یه چیزی توکمدمه!!شبا هم هی خواب روح وجن واین جورچیزارومی دیدم می زدم زیرگریه...همچین آدم ترسوی بی جنبه ای هستم من!!حالاپاشم برم فیلم ترسناک آمریکایی ببینم؟!رادوین سکوتم وکه دید،شیطون گفت:چی شد؟!می ترسی؟آب دهنم وقورت دادم وگفتم:نه بابا...ترس چیه؟!من خودم عاشق فیلمای ترسناکم ولی خب می دونی الان خسته ام...خوابم میاد!!آره جون عمم!!من عاشق فیلمای ترسناکم؟!اصلاخوابم نمیومدولی دروغ گفتم که سریع گورم وگم کنم ومجبورنشم فیلم ببینم!!پوزخندی زدوگفت:بهونه الکی نیار...تومی ترسی!!اخمی کردم وگفتم:نه نمی ترسم...پوزخندش پررنگ ترشدوگفت:پس اگه نمی ترسی بشین بامن فیلم ببین.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!من ازپوزخندای رادوین متنفرم...وقتی پوزخندمیزنه دلم می خوادبرم کلش وبکوبونم به دیوار!!!پوزخندش باعث شدکه مثل همیشه موضعم وحفظ کنم وباخونسردی بگم:باشه...بذارببینیمش!!لبخندشیطونی روی لب رادوین نشست وگفت:مطمئنی نمی ترسی؟!باقاطعیت گفتم:معلومه!!ترس چیه بابا؟!ازجاش بلندشد وبه سمت سی دی پلیررفت...سی دی وگذاشت توش ورفت سمت آشپزخونه... بایه ظرف پرازتخمه به هال برگشت وظرف وگذاشت روی میزعسلی وسط هال...چراغاروهم خاموش کردوروی مبل نشست...حالاچرا چراغارو خاموش کرده؟!مرض داره؟؟بابا من توهمون فضای روشنم خودم وخیس می کنم حالاچه برسه به این که تو فضای به این تاریکی فیلم ترسناک ببینم!!!
 
تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...
بالاخره تیتراژتموم شدوفیلم شروع شد!!
همین اول کاری یه قبرستون ترسناک نشون دادن...دوربین رفت سمت یه قبرکه یه خانوم باشخصیت وباکمالات بالاسرش وایساده بودوداشت گریه می کرد!!البته این خانوم باشخصیت وباکمالاتی که میگم،روم به دیوار روی شمام به دیوار یه شرتک لی پوشیده بودبایه تاپ دکلته...خلاصه همه دل وروده اش ریخته بودبیرون...دوربین همین جوری داشت می رفت جلو واین خانومه روازپشت نشون می داد...ولی ازهمون پشتشم معلوم بودکه آدم شیک وخوش پوشیه!!!یهو دوربین رسیدبه خانومه...خانومه طی یه حرکت انتحاری به سمت عقب برگشت وزل زدبه دوربین...وای!!!قلبم اومدتودهنم...ضربان قلبم رفته بودبالا!!!رادی مرده شورت وببرن بااین فیلمت!!!
زنه عین جن می مونه...خدااین ونصیب گرگ بیابون نکنه!!!نه به اون تیپت که اونقدشیک بود نه به این قیافت خواهر...چشماش بنفش بود!!لال شم اگه دروغ بگم...صورتش عین گچ سفیدبود.رنگ به رخساره نداشت خواهرمون!!لبشم رنگ لب مرده هابود...صورتش که دیگه نگو ونپرس!!خاکی وکثیف بود...انگاریه 10 قرنی می شدکه آبی به سروصورتش نزده بود!!
خب یعنی چی من واقعا درک نمی کنم...توکه اون همه به تیپت رسیدی وشرتک لی وتاپ دکلته پوشیدی،چرا قیافت این ریختیه؟!یه دستی به سروروی خودت بکش خواهرم...صورتت وبشور...آرایش کن...اگه همین جوری بمونی هیشکی نمیادبگیرتتا!! ازمن ترشیده به تویی که هنوزنترشیدی نصحیت!!!
یهوخواهرهمچین به دوربین زل زدو چشم غره رفت که خودم وخیس کردم!!فکرکنم ناراحت شدبهش گفتم کسی نمیادبگیرتت!!
خب چراناراحت میشی خواهرمن؟!یه نصیحت خواهرانه بود...ناراحت نشوعزیزم...
همین جوری داشتم ازاین خواهرمحترم طلب بخشش ودل جویی می کردم که یهو یه برادری به صحنه اومد...برگشت به خواهرمون گفت:
- سلام جنی!!
یهو خواهرمون چنان براق شدورفت سمت برادرکه توجام سیخ شدم...
وبعدروش وکردبه برادرودستش وکند!!!!!بله...کند!!!دست برادرعزیزمون وکند!!!!

خواهر روش وکردطرف برداروناخونای بلندوتیزش وفروکردتوی قلب پسره!!!
همین جوری خون بودکه ازقلب برادر می زدبیرون!!
این صحنه روکه دیدم تخمه ازدستم افتاد...بعدیهو خواهردستش وازقلب برادربیرون آوردوبرادرنقش زمین شد...مرد؟!برادرمرد؟!واقعا؟!!!
به اینجاش که رسید،هرچی جیغ بودکه نزده بودم وجمع کردم وچنان جیغی زدم که کل خونه لرزید!!!
ونگاهم ازتلویزیون گرفتم ودوختم به صورت رادوین...نوری که ازتلویزیون میومد،باعث شدتابتونم چشمای گردشده اش وببینم...باتعجب گفت:چته تو؟!مگه چی شده که تواینجوری جیغ می زنی؟!!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:هیچی...چی قراربودبشه؟!هیچی نیس!!
وخیلی خونسرد روم وازش گرفتم وچشم دوختم به صفحه تلویزیون...خیلی هم شیک ومجلسی!!
یهوخواهرجنی عین دودشدورفت هوا!!!این روح بود؟!روح بود؟!ای وای...روح بود بعدزد اون برادره روکشت؟!مگه نمیگن روحا نمی تونن به دنیای زنده هابیان؟!پس این خواهرچجوری تونست اون برادره رو نفله کنه؟!مرده شورتون وببرن بااین فیلم ساختنتون!!
همون طورکه به تلویزیون خیره شده بودم،دستم ودراز کردم ویه مشت دیگه تخمه برداشتم ومشغول خوردن شدم...
یهواین خانوم بی اعصابه که غیب شده بود،توی یه خیابون ظاهرشد...همین جوری ماشیناردمی شدن واینم خیلی شیک وباکلاس وباکلی نازوعشوه ازوسط خیابون ردشد...البته تواون بینم چندتاماشن از روش ردشدنا ولی خب روحه دیگه چیزیش نمیشه!!
خلاصه این خواهرخیابون و رد کردوبه سمت یه خونه رفت...یه خونه بزرگ ومتروکه...همین که این خواهرجنی رفت سمت در،یهودربازشدویه صدایی اومدکه گفت:
- بیاتو!!
خواهررفت توخونه ودرم خودبه خودپشت سرش بسته شد...یه یارویی روی یه دونه ازاین صندلی متحرکاکنارشومینه نشسته بودوزل زده بودبه آتیش روبروش...دوربین ازپشت به سمت یارومی رفت وفقط پشت طرف معلوم بود...این خواهرجنی رفت سمتش وگفت:سلام...
یاروبایه صدای خشن وکلفت گفت:سلام...تمومش کردی؟!
- آره...
یهواین یارویی که روی صندلی بود،ازجاش بلندشدوروش وکردسمت دوربین...
بادیدن صورتش چشمام وبستم وجیغ بلندی زدم وکله ام وفروکردم توبالش روی پام!!
قیافه یاروغیرقابل توصیف بود...خیلی خیلی خیلی ازخواهرجنی بدتربود...هزارهزاربارازاون زشت ترو وحشتناک تر!!
خلاصه یه 10 دقیقه ای سرم توبالش بودوفیلم ونمی دیدم...فقط صداهای جیغ دادوفریادمی شنیدم...بالاخره تصمیم گرفتم عزمم وجزم کنم وبقیه فیلم وببینم...باترس ولرز سرم وازروی بالش برداشتم وآروم آروم چشمام وبازکردم...
بادیدن تصویروبروم پشت سرهم 6-5 تاجیغ کشیدم...
این خواهرجنی توهمون قبرستونه بودو20-10 تا جسدم دوروبرش بودن...همشون کله ودستاشون کنده شده بود...این خواهربی اعصاب زشت بی ریخت چه علاقه ای به کندن کله ودست ملت داره؟!
این چیزا زیادوحشتناک نبود...یه چندتاآدم زشت که رنگ به رخساره نداشتن،بالای سرجنازه هانشسته بودن وداشتن دست وکله اشون ومی خوردن!!!یهویکیشون دستش ودرازکردودست یه مرده روازروی زمین برداشت وگذاشت تودهنش...همین جورخون بودکه ازلب ولوچه اش می ریخت...
باصدای لرزون گفتم:خوردش؟!
رادوین زیرلب گفت:آره...
اومدم به رادوین فحش بدم وبگم که این چه فیلم مزخرفیه که یهوناغافل یه روح دیگه پریدوصحنه...هِه!!!انقدیهویی اتفاق افتادکه زهرترک شدم!!خب مثل آدم بیایدتوصحنه دیگه!!ضربان قلبم بالارفته بود...داشتم سکته می کردم!!
وبعدازاون،این روحه که یه دفعه پریدتوصحنه و فوق العاده هم زشت بودیه بشکن زدویهو همه قبراشروع کردن به ترک خوردن ومرده هاازتوشون بیرون اومدن...همه هم زشت وبی ریخت بودن...اصلایه اوضاع خرتوخری بود...
من موندم اون خواهرجنی واون برادری که زدنفله اش کردچه ربطی دارن به این مرده هاکه دارن زنده میشن!!؟!
خلاصه انقداون زن رو زدکه بیچاره نقش زمین شد...وخواهر جنیم کنارش روی زمین زانوزد،یهودستاش ودرازکردسمت چشم زنه و...باناخونای تیزش چشم یارورو ازحدقه بیرون کشید...دیگه صدام درنمیومدکه جیغ بزنم...یهویه اره برقی گرفت دستش وطرف و ازوسط دونصف کرد!!!یارونصف شدوروی زمین افتاد...باورتون میشه؟!زنده زنده نصفش کرد!!
این صحنه روکه دیدم،چشمام وبستم وسرم وفروکردم توی بالش... خیلی وحشتناک بود...ازترس می لرزیدم!!!من آدم ترسوییم...اون فیلمی که اشکان چندسال پیش برام گذاشت کجا،اینی که الان دیدم کجا...بااینکه اون اصلامثل این ترسناک نبودوتهِ ته صحنه اکشنش این بودکه طرف ومی کشتن وخونش می پاشیدروی دوربین،من تایه هفته ازترس خوابم نمی برد!!!
قلبم تندتندمی زدوبدنم می لرزید...داشتم ازترس سکته می کردم...صدای جیغ ودادایی هم که ازتلویزیون میومد،ترسم وبیشترمی کرد...دستام وگذاشتم روی گوشم تاصدایی نشنوم...هنوزم صداهایی خفیفی میومدولی ازاون صداهای بلندخیلی بهتربود!!
نمی دونم چقدسرم توبالش بودولی یهوصدای جیغ ودادا قطع شد...چی شدیه دفعه؟!نکنه خواهرجنی زدهمه روکشت که دیگه ازهیشکی هیچ صدایی درنمیاد؟!مرده شورخواهرجنی وببرن!!!
باتعجب سرم وازبالش بیرون آوردم وچشمام وباز کردم...نورلامپ چشمم وزد...دوباره بستمشون...وا!!این چراغاکی روشن شدن؟!رادوین روشنشون کرد؟!پس چرامن نفهمیدم؟!توکه سرت توبالش بود،چجوری می خواستی بفهمی؟!اینم حرفیه...
آروم آروم چشمام وبازکردم...کم کم چشمام به روشنایی عادت کردن...
رادوین وروبروی خودم دیدم که باتعجب بهم زل زده بود...متعجب گفت:انقدترسناک بود؟!
باترس به تلویزیون خاموش خیره شدم وزیرلب گفتم:تموم شد؟!
رادوین خونسردگفت:آره...ولی توکله ات توبالش بودمتوجه نشدی!!
وازجاش بلندشدوظرف تخمه روازروی میز برداشت وبه سمت آشپزخونه رفت...همون طورکه به سمت آشپزخونه می رفت،گفت:مرده شورسعیدوببرن بااین فیلمش!!اینم فیلم بودمادیدیم؟!زنه هی زرت زرت می زدملت می کشت وکله ملشون ومی کند...که چی مثلا؟!کجای این ترسناک بود؟!!!
این چی داره میگه؟!فیلمش خیلی وحشتناک بود...من هنوزم دارم ازترس به خودم می لرزم بعداون وقت این میگه کجاش ترسناک بود؟!درسته من خیلی ترسوئم ولی خدایی فیلمش ترسناک بود...هرکس دیگه ای بودمی ترسید...من نمی دونم رادوین چرامیگه ترسناک نبود!!
به هال برگشت وکنارمن روی مبل نشست...خمیازه ای کشیدوخواب آلودگفت:من خیلی خوابم میادرها...می خوام بخوام!!نمی خوای بری خونه خودت؟!
آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:برم خونه خودم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:اگه دلت می خوادبمون...اصراری ندارم بری...فقط بهت بگما،من شباخطرناک میشم!!!
ویهودستاش وبه سمتم دراز کردوپخ کرد!!!
زهرم ترکید...
دستم وگذاشتم روی قلبم وزیرلب بهش فحش دادم:
- عوضی بش شعورالانم وقت شوخیه؟!ترسوندیم!!!
کلافه گفت:ببخشیدبابامعذرت...حالا میشه بری خونه خودت؟!دارم ازخستگی میمیرم!!
برم خونه ام؟!یعنی من امشب تنهایی بخوابم؟!!نه...من می ترسم!!!
روم نمی شدبه رادوین بگم نمی خوام ازخونت برم بیرون...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چیزه...من...راستش... خب...خب یعنی...
کلافه ترازقبل گفت:مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی.
سرم وبالاآوردم وباترس توچشمای رادوین خیره شدم...باترس گفتم:من...من...من می ترسم!!!
پوفی کشیدوگفت:زرشک!!! ازچی می ترسی؟!ازلولو؟!(وبامسخره بازی ادمه داد:)من بالولوحرف می زنم نیادبخورتت...لولو با رهاکوچولوی ماکاری نداشته باش...خوبه؟!بیخیال مامیشی؟!خوابم میادرها...نصف شبی چرت نگوخواهشاً!!بروخونه خودت بذارمنم کپه مرگم وبذارم!!
بی ادب پررو...لولوچیه روانی؟!!من ازخواهرجنی می ترسم...ازاون آدم زشتاکه همه برادرارومی خوردن...
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:یعنی میگی برم؟!تعارف نمی کنی بمونم؟!
پوزخندی زدوگفت:بیشم بینیم باو!!!تعارف بخوره توسرم...خوابم میادمی خوام بکپم...بروخونه خودت!!افتاد؟!
به ناچارازجام بلندشم وگفتم:باشه پس خداحافظ...
اونم ازجاش بلندشدودستش ودرازکردسمت وسایلم که روی میزعسلی بودن...گرفتشون سمتم وزیرلب گفت:خداحافظ...شب بخیر!
وسایلم وازش گرفتم...
شب بخیر؟!به نظرخودت بااین فیلمی که من دیدم شبم بخیرمیشه؟!!
روم وازش برگردوندم وباقدمای لرزون به سمت دررفتم...رادوینم پشت سرم میومدتامثلابدرقه ام کنه...
به درکه رسدیم،یهوبه سمت رادوین برگشتم وبانیش بازگفتم:یه تعارف کوچولوهم بزنی می مونما!!
اخمی کردوگفت:بروبابا...
اخمی روی پیشونیم نشست...روم وازش برگردوندم ودستم درازکردم سمت دستگیره...دروبازکردم وبه سمت رادوین برگشتم...گفتم:مطمئنی که نمی خوای بمونم؟!
خونسردگفت:آره...شبت بخیر!!
دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...پسره بی شعور...فیلم به اون ترسناکی و واسم گذاشته حالام میگه بروخونه خودت!!!کاش اون فیلم لعنتی ونمی دیدم!!حالامن چجوری تنهایی توخونه خودم بخوابم؟!
باترس ولرزپام وازخونه بیرون گذاشتم...رادوین هنوزجلوی دروایساده بودومنتظربودتامن برم تو خونه خودم.
داشتم کفشام ومی پوشیدم که یهو یه صدای تَقی ازتوی راهرواومد...این وکه شنیدم،جیغ بنفشی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وخودم انداختم توبغلش!!!
رادوین باتعجب گفت:رهاتوچته؟!این صداکجاش ترسناک بودکه توجیغ زدی واینجوری به من آویزون شدی؟!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وازش فاصله گرفتم...کفشام وپوشیدم وگفتم:هیچ جاش!!ببخشید...شب بخیر!!
باقدمای آروم وآهسته به سمت خونه خودم رفتم...رادوین هنوزجلوی درخونه اش منتظربودتامن برم تو...کلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...به سمت رادوین برگشتم وواسش دست تکون دادم...باهام بای بای کردواشاره کردکه برم تو...لبخندمصنوعی زدم وپام وگذاشتم توخونه خودم...کلیدوازتوی قفل بیرون آوردم ودروبستم...
خونه تاریکِ تاریک بود...خیلی سریع به سمت کلیدلامپ رفتم وهمه برقای هال و روشن کردم...حتی برق آشپزخونه ودستشویی وحمومم روشن کردم!!شال ومانتوم ودرآوردم وانداختم روی مبل...باترس ولرزنگاهی به دورتادورهال انداختم...فکر می کردم خواهرجنی توخونه امه!!خبری نبود...نفس راحتی کشیدم وبه سمت اتاق خواب رفتم...کلیدبرق کناردربود...روشنش کردم ونگاهی به دورتادوراتاق انداختم...خداروشکراینجام خبری نیست!!!روی تخت درازکشیدم وزل زدم به سقف...یهویاداون صحنه ای افتادم که جنی اون برادره روبست به سقف وآتیشش زد...ترس وَرَم داشت ونگاهم وازسقف دزدیدم...باترس ولرزبه پنجره خیره شدم...یهوحس کردم یکی پشت پنجره اس...جیغ خفیفی کشیدم ورفتم زیرپتو!!خدا ازت نگذره رادوین که من وبه این روز انداختی...زیرپتوبودم وچشمام وهم بسته بودم...ازتوی آشپزخونه صدای تَرَق توروق میومد...این وسایل خونه ام وقت گیرآوردن،واسه من قُلِنج می شکونن!!یادصدای ترق توروق استخوونای بردارا افتادم وقتی اون آدم زشتاداشتن می خوردنشون...قلبم تندتندمی زد...به سختی نفس می کشیدم...زیرپتوهم هواکم بود داشتم خفه می شدم!!
سرم وازپتوبیرون آوردم ویهو...
تصویرخواهرجنی وروی دیوار روبروم دیدم...چنان جیغی کشیدم که اون سرش ناپیدا!!!پتوروازروی خودم کنارزدم وبانهایت سرعتی که درتوانم بودازاتاق خارج شدم...دستام ازترس می لرزیدن...قلبم تالاپ تولوپ می خوردبه قفسه سینه ام...ازاتاق بیرون اومدم وداشتم به سمت در می رفتم که یهوپام گیرکردبه پایه مبل وافتادم زمین...حس کردم صدای جیغ ودادازتواتاقم میاد!!داشتم سکته می کردم...باترس ازجام بلندشم وبه سمت در دویدم...همش سرم وبه عقب می چرخوندم تایه وقت خواهرجنی دنبالم نکرده باشه!!
یه باردیگه هم روی سرامیک لیزخوردم وافتادم زمین...یهوصدای ترق توروق ازآشپزخونه اومد،صدای جیغاییم که من حس می کردم ازاتاق میاد،داشت زهرترکم می کرد...اشک توچشمام جمع شده بود...خدایامن وازدست این خواهرجنی نجات بده!!
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...دروبازکردم وبه حالت دوخودم ورسوندم دم درخونه رادوین...دستم گذاشتم روی زنگ وپشت سرهم زنگ زدم...اشک ازچشمام جاری شده بود...باترس ولرزبه دربازخونه خودم نگاه می کردم وهرلحظه اطمینان می دادم که سروکله جنی پیدابشه...
رادوین هنوزدروبازنکرده بود...کدوم گوری هستی گودزیلا؟!دروباز کن دیگه...
بامشت به درمی کوبیدم...داشتم ازترس سکته می کردم!!
بعدازچند دقیقه رادوین دروبازکرد...موهاش ژولیده بودویه رکابی تنش بود...بایه شلواراسپرت...باچشمای گردشده به من زل زده بود...نگران گفت:چی شده رها؟!چراگریه می کنی؟چرابااین سرووضع اومدی بیرون؟!!
منظورش ازاین سرووضع چیه؟!مگه سرو وضع من چشه؟!
نگاهی به لباسام انداختم...ای خاک توسرت کنن دختره چلغوز!!!این چه لباسیه تنته؟!
یه تاب بندی اسپرت تنم بود بایه شلواراسپرت راحتی...
وقتی داشتم ازخونه میومدم بیرون،انقدترسیده بودم که اصلاحواسم به لباسام نبود!!!الانم دیگه واسه عوض کردنشون دیرشده چون رادوین هرآن چه که نبایدمی دید ودید!!!دیگه کاریه که شده...
بیخیال قضیه لباسام شدم ودرحالیکه اشک ازچشمام جاری بود،به خونه ام اشاره کردم وباتته پته گفتم:رادوین...اون تو...یکی هس...من می...می ترسم...
نگران وآشفته درخونه اش وبست،و به سمت درخونه من رفت...منم باقدمای لرزون وآهسته پشت سرش رفتم...بااحتیاط کامل پاش وگذاشت توی خونه...منم واردشدم...باچشماش کل هال وازنظرگذروند...کسی نبود...به سمت آشپزخونه رفت...منم باترس ولرز دنبالش رفتم...اونجاهم کسی نبود...دستشویی وحمومم نگاه کردولی بازم کسی نبود!!به اتاق خواب رفت...درحالیکه بانگاهش همه جارو می گشت،زیرلب غرید:
- اسکل کردی من و؟!اینجاکه کسی نیست...
این خواهرجنی گوربه گورشده کجارفته؟!مگه همین جانبود؟!من خودم روی دیواردیدمش...
باترس لبه تخت نشستم وخیره شدم به دیوار روبروم...همون دیواری که تصویر خواهرجنی وروش دیده بودم...هیچی روش نبود...مثل اینکه این خواهرجنی ودارودسته اش تصمیم گرفتن من واسکل کنن...چراوقتی تنهابودم اون همه صدای ترق توروق وجیغ وداد میومد؟!چراحس کردم یکی پشت پنجره اس؟!به پنجره خیره شدم ولی هیچ کسی وندیدم...دوباره نگاهم ودوختم به دیوار روبروم...چراعکس خواهرجنی وروی این دیواردیدم؟!یعنی من خل شدم؟!!
توافکارخودم بودم که رادوین عصبی به سمتم اومدوگفت:چرا توهم فانتزی می زنی؟!هیشکی توخونه ات نیست...
نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...به دیواراشاره کردم وباترس گفتم:چرا بود...باورکن رادوین!!بود...همین جابود...
پوفی کشیدوکلافه گفت:کی همینجابود؟!
- خواهرجنی...
باتعجب گفت:خواهرجنی دیگه خره کیه؟!
- همون زنه که تواون فیلم ترسناکه بود...همون که همه مردارومی کشت وکله هاشون ومی کَند...
این وکه گفتم،رادوین ازخنده ترکید!!!مگه من چیزخنده داری گفتم؟!نه شمابگیدحرف من خنده داربود؟!من یه روح تواتاقم دیدم...روح خواهرجنی!!!داشتم ازترس سکته می کردم اون وقت این گودزیلاداره می خنده؟!موضوع به این ترسناکی خنده داره؟!!!
خنده اش که تموم شد،روبه من گفت:خیلی باحال بود...دمت گرم!!حال کردم باشوخیت!!شب بخیر...(وزیرلب ادامه داد:)خدایااین شادیاروازمانگیر...
و به سمت دراتاق رفت....
داره میره؟!می خوادمن وتنهابذاره؟!! اگه دوباره جنی بیادمن چه خاکی توسرم بریزم؟!اگه دوباره یکی وپشت پنجره ببینم سکته می کنم!!!من می ترسم...خیلیم می ترسم...
رادوین به در رسید...روش وکردسمت من وگفت:چراغ وخاموش می کنم بخوابی...
ودستش وبردسمت کلیدبرق وچراغ وخاموش کرد...
همین که چراغ خاموش شد،جیغ زدم:نه...
باتعجب گفت:چی نه؟!چراغ وخاموش نکنم؟؟خب مثل آدم بگوخاموشش نکن...چرا الکی جیغ می زنی؟!
ودست بردسمت کلیدبرق وروشنش کرد...روش وازم برگردوندوخواست ازاتاق بره بیرون که دوباره جیغ زدم:نه...
کلافه به سمتم برگشت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...عصبی گفت:نه ونکمه...چته توهی نه نه می کنی؟!چراغ وخاموش کردم میگی نه...روشنش کردم بازم مگی نه...دیوونه شدی؟!!
باصدایی که ازترس می لرزید،گفتم:نرورادوین...تورو خدانرو...من می ترسم...
بااین حرفم،اخم روی پیشونیش محوشد...باقدمای بلندفاصله بین درتاتخت وطی کرد...جلوی پام،روی زمین زانو زدومهربون گفت:ازچی می ترسی دخترخوب؟!کسی اینجانیس...دیدی که همه جاروگشتم.کسی نیس...الکی می ترسی...
اشک توچشمام جمع شده بود...پربغض گفتم:چرا بود...خودم دیدم...(انگشت اشاره ام وبه سمت به پنجره اتاق گرفتم وگفتم:)من یکی وپشت این پنجره دیدم...(به دیوارروبروم اشاره کردم وادامه دادم:)من خواهرجنی و روی این دیواردیدم...به جون خودم دیدم رادوین...دیدم...
لبخندی روی لبش نشست...بایه لحن آرامش بخش گفت:فکرمی کنی که دیدیشون... هیشکی اینجانیس.
اخمی روی پیشونیم نشست...فکرمی کنه من دروغ میگم؟!مگه مرض دارم چاخان کنم؟!!یاشایدم فکرمی کنه خل شدم...ولی من خودم باهمین دوتاچشمام دیدمشون...یکی پشت پنجره بود...من خواهرجنی وروی دیواردیدم...چراحرفم وباورنمی کنه؟!چرافکرمی کنه دروغ میگم؟!چرافکرمی کنه خل شدم؟!!اشک ازچشمام جاری شد...به درک که باورنمی کنه...صدسال سیاه نمی خوام باورکنه...درسته می ترسم ولی تاهمین جاشم که ازگودزیلای دختربازبی ریخت شلخته شکموکمک خواستم بسه!!!وقتی حرفم وباورنمی کنه واسه چی الکی خودم وسبک کنم وازش بخوام پیشم بمونه؟!!!
روم وازش گرفتم وروی تخت دراز کشیدم...پتوروکشیدم روی سرم ودادزدم:توفکرمی کنی من دروغ میگم؟!نکنه خیال می کنی دیوونه شدم؟!!خودم دیدمشون...باشه.باورنکن...من هرکاری کنم توحرفم وباورنمی کنی...انتظاریم ازت ندارم...بروخونه ات تخت بگیربخواب.
اشک بودکه ازچشمام جاری می شد...نمی دونم این اشکا واسه چی بودن!!به خاطرترس؟!یابه خاطراینکه رادوین حرفم وباورنمی کنه؟!نمی دونم...
صورتم ازاشک خیس شده بود...دستی به اشکام کشیدم وپاکشون کردم...به فین فین افتاده بودم...
دیگه هیچ صدایی ازرادوین نیومد...حتمارفته...آره دیگه رفته!!!ازگودزیلای بی شعوری مثل اون مگه بیشترازاینم انتظارمیره؟!! کلی غرورم وکنارگذاشته بودم که ازش خواهش کردم بمونه...اون حتی انقدشعورنداشت که من وتنهانذاره...حداقل صبرمی کردخوابم ببره بعدگورش وگم می کرد...بابای ماروباش،دلش خوشه که دخترش وسپرده به یه پسرنجیب وسربه زیر!!!رادوین بی شعورشلخته شکموی گودزیلای بی ادب!!!به همین سادگی رفت؟!رفت ومن وتنهاگذاشت؟!!!مگه اشکام وندید؟؟مگه ترسم وندید؟؟پس چرا رفت؟؟
اصلابه درک که رفت...اتفاقاخیلیم خوب شدکه رفت!!!حاضرم تاخوده صبح صدبارازترس سکته کنم ولی دوباره ازرادوین خواهش نکنم که پیشم بمونه!!!
- رها...
این کی بود؟!!صداش چقدشبیه رادوین بود!!نکنه رادوینه؟!!نه بابا اون که گورش وگم کردرفت خونه اش... اگه رادوین نبودپس کی بود؟!نکنه خواهرجنیه که سعی داره اَدای رادوین ودربیاره؟!یاابوالفضل!!!
باترس سرم وزازیرپتوبیرون آوردم...نگاهم تونگاه رادوین گره خورد... لبه ی تخت نشسته بودوخیره شده بوبه من...لبخندمهربونی روی لبش بود...بایه لحن مهربون ومظلوم گفت:قهری؟!!
اخمی کردم وگفتم:ماتاحالاشم دوس نبودیم که بخوایم قهرباشیم...
شیطون شدوگفت:مطمئنی؟!
- کاملامطمئنم...
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه پس خداحافظ...
وتوجاش نیم خیزشدوخواست بلندشه که بادستم مچ دستش وگرفتم...نگاهم به دیوار روبروم بود...دلم نمی خواست زل بزنم توچشماش وازش خواهش کنم بمونه...غرورم بهم اجازه نمی داد...
بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:بمون...نرو...خواهش می کنم.
شیطون گفت:وقتی بامن حرف میزنی به چشمام نگاه کن نه به دیوار!!
ازسرناچاری نگاهم وازدیوارگرفتم ودوختم به چشماش...لبخندی زدو گفت:حالاشد.توبگیربخواب... قول میدم همین جابمونم وهیچ جانرم!!
می خوادپیشم بمونه؟!واقعا؟!
لبخندی روی لبم نشست...زیرلب گفتم:مرسی...
چشمکی بهم زدوگفت:چاکرشوما...شب بخیر...
وازجاش بلندشد...مچ دستش وگرفتم وباترس گفتم:کجامیری؟!مگه نگفتی پیشم می مونی؟!
لبخندی زدوگفت:می مونم بابا.می مونم...اینجاکه نمی تونم بخوابم میرم توهال بخوابم...
لب ولوچه ام آویزون شد...خب اگه این پاشه بره توهال که ممکنه خواهرجنی نصف شب بیادومن ونفله کنه!!!اونجوری که دیگه بود ونبودش فرقی به حالم نمی کنه!!
مظلوم گفتم:نروتوهال...همین جابمون.توروخدا...من می ترسم!!
لبخندش پررنگ ترشد...دوباره لبه تخت نشست وگفت:باشه...من همین جا می مونم...توبخواب!!
مچش و ول کردم...لبخندمهربونی بهش زدم...لبخندم وبالبخندجواب داد...
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم...خیلی تلاش کردم ولی خوابم نبرد!!
همش فکرمی کردم که خواهرجنی تواتاقمه...درسته رادوین پیشم بودولی بازم می ترسیدم...پاهام ازپتوبیرون بود...همش حس می کردم که اون آدم زشتایی که برادرارومی خوردن،می خوان پاهام وبکشن وبعدم من وبکشن زیرتخت وبخورنم!!!واسه همینم پاهام وتوشکمم جمع کردم وپتورو دورخودم پیچیدم...ولی هنوزم می ترسیدم...دستم وسمتی که احتمال می دادم دست رادوین اونجا باشه دراز کردم...داشتم دنبال دستش می گشتم تابگیرمش که دستی تودستم حلقه شد...دستم ومحکم فشارداد...لبخندی روی لبم نشست...دستش ومحکم تودستم فشاردادم...حالابیشتراحساس آرامش می کردم...نمی دونم چقدطول کشیدولی بالاخره خوابم برد...
یهوازخواب پریدم...نمی دونم چقدخوابیده بودم...اصلاواسه چی ازخواب پریدم؟!تشنه ام شده بود...دهنم خشک شده بودوبه شدت احساس تشنگی می کردم...نگاهی به لبه تخت انداختم وجای خالی رادوین لرزه به تنم انداخت...یعنی کجارفته؟!نکنه وقتی من خوابم بردرفت خونه خودش؟!حالامن چیکارکنم؟؟؟داشتم ازترس سنکوب می کردم...
اتاق خیلی تاریک بود...هیچ نوریم ازهال نمیومد...معلوم بودکه رادوین همه چراغاروخاموش کرده...برای چی چراغاروخاموش کردی آخه؟!
 
***رمان رمان رمان***درهمسایگی گودزیلا****

باترس ازجام بلندشدم وباقدمای آروم ولرزون به سمت دراتاق رفتم...دستم وبه سمت کلیدبرق درازکردم ولامپ وروشن کردم...می ترسیدم تواین تاریکی برم توآشپزخونه آب بخورم.باقدمای کوتاه وآهسته،درحالیکه باچشمام دور و برم ونگاه می کردم تاکسی نباشه،به سمت آشپزخونه رفتم...واردآشپزخونه شدم وبه سمت یخچال رفتم...دیگه برق اینجارو روشن نکردم...ازاتاق خواب نورمیومد...دریخچال وبازکردم وبطری آب وبیرون آوردم...دریخچال و وبستم وازتوی جاظرفی یه لیوان آوردم وتوش آب ریختم...لیوان آب وبه سمت دهنم بردم...یه قلوپ بیشترنخورده بودم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم:
- اینجاچیکارمی کنی؟!
باشنیدن صدا،اومدم یه هه بگم که یهو آب پریدتوگلوم وبه سرفه افتادم...حالاکی سرفه نکن کی بکن...توهمون حین داشتم به این فکرمی کردم که کی من وصداکرده!!!رادوین که رفت...کس دیگه ایم توخونه ام نبود...پس این کیه که بهم گفت اینجاچیکارمی کنم؟!!نکنه خواهرجنی ودارودسته اشن واومدن کارم ویه سره کنن؟!
داشتم ازترس زهرترک می شدم...باترس ولرزبه سمت صداچرخیدم ودهنم وبازکردم تاجیغ بزنم که بادیدن قیافه رادوین که دستش گذاشته بودروی لبش که یعنی ساکت شو،خفه خون گرفتم ودهنم وبستم...این اینجاچیکارمی کنه؟!مگه نرفته بودخونه خودش؟!!
هنوزم سرفه می کردم...رادوین چندباری پشتم زدتاحالم بهتربشه...چشمام پراشک شده بود...داشتم خفه می شدم...به زور رادوین چندقلوپ آب خوردم تاسرفه ام بندبیاد...بالاخره حالم بهترشد...دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...اخمی کردم وعصبی گفتم:تواینجاچه غلطی می کنی؟!!
اخمی روی پیشونیش نشست وعصبی ترازمن گفت:اومدم آب بخورم...اصلاخودت اینجاچه غلطی می کنی؟!
باچشم به لیوان توی دستم اشاره کردم وگفتم:خیرسرم منم اومدم آب بخورم...
چشم غره ای بهم رفت وبطری آب وازدستم کشید...به سمت دهنش بردتابابطری آب بخوره که جیغ بنفشی کشیدم وگفتم:نه.بابطری نخور...
بطری آب وپایین آوردوباتعجب زل زدبهم...لیوان توی دستم وبه سمتش گرفتم وگفتم:بیاتواین بخور...
اخم غلیظی کردوبادستش لیوان وپس زد...گفت:این سوسول بازیاچیه؟!من می خوام بابطری آب بخورم...اونجوری بهم نمی چسبه...
عصبی گفتم:نمی چسبه که نمی چسبه...اصلاصدسال سیاه می خوام بهت نچسبه!!توخونه من کسی حق نداره آب وبابطری سربکشه!!!
ازدهنی آدمابدم نمیومدولی وقتی لیوان هست چه معنی داره که آدم بابطری آب بخوره؟!
بطری آب ودستم دادودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:باشه...پس من میرم خونه خودم...شب بخیر...خوب بخوابی!!!
باعجله به سمتش رفتم وبازوش وگرفتم...به سمتم برگشت وعصبی گفت:ولم کن می خوام برم...
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:کجامی خوای بری؟!همین جابمون...(بطری آب وبه سمتش گرفتم وادامه دادم:)بیااینم بگیرسربکش...اصلاهرچی ودوس داری سربکش...فقط نرو.باشه؟!!
لبخندشیطونی زدوبطری وازم گرفت...به لبش نزدیکش کردوشیطون گفت:باید فکرکنم...
ایش!!!واسه من طاقچه بالاهم میذاره پسره چلغوز!!!
آب ویه نفس دادبالا!!!البته چون این دفعه توبطری آب می خورد،همش ونخورد...تانصفه خورد!!!گودزلاییه برای خودش...من موندم چجوری این همه آب ومی خوره،اونم یه نفس!!!
آبش وکه خورد،بطری وانداخت توبغلم وشیطون گفت:من برای موندنم شرط دارم!!
دلم می خواست همون بطری توی دستم وبکنم توحلقش!!بی شعورعوضی فهمیده من برای موندش حاضرم هرکاری بکنم هی هی واسه من شرط میذاره!!!اگه بهش محتاج نبودم انقدنازش ونمی کشیدم ولی مجبورم که هرچی میگه قبول کنم...
پوفی کشیدم وگفتم:شرطت چیه؟!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:بایدبذاری بیام کنارتوروی تخت بخوابم.
جانم؟!!چی فرمودن ایشون الان؟!!!این گودزیلابیادبامن روی یه تخت بخوابه؟!صدسال سیاه...گفتم هرچی بگه قبول می کنم ولی خداییش این یکی ودیگه نیستم... بیادبامن روی تخت بخوابه که بعدکارای خاک توسری بکنه؟!!حاضرم تاخودصبح 1000 بارازترس بمیرم وزنده بشم ولی بارادی گودزیلا روی یه تخت نخوابم!!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:که چی بشه اون وخ؟!
دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!
- یعنی قبول نمی کنی؟!
- صدسال سیاه...
شونه ای بالاانداخت وخونسردگفت:باشه...خودت خواستی!!
روش وازم برگردوندودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:شب می خوابی خواهرجنی نیادتوخوابت صلوات!!!
وازآشپزخونه بیرون رفت...بچه پررومی خوادمن وبترسونه هی چرت وپرت میگه...اگه بمیرمم همچین شرطی وقبول نمی کنم...اصلابره گورش وگم کنه...عوضی بی شعوردخترباز!!!
یهوصدای ترق توروقای وسایل خونه بلندشد...ازترس خودم وقهوه ای کردم!!!من شکرخوردم...هنوز رادوین نرفته،صدای ترق توروقا شروع شدن...اگه رادوین بره قطع به یقین خواهرجنی ودارودسته اش میان سراغم!!!
باعجله بطری آب وروی میزناهارخوری گذاشتم وبه حالت دوبه سمت درورودی رفتم...رادوین دستش وروی دستگیره گذاشته بودوداشت دروبازمی کرد... به سمتش دویدم وروبروش وایسادم...به درتکیه دادم تا ازبازشدنش جلوگیری کنم...دستم وگذاشتم روی دست رادوین که روی دستگیره بود...باترس گفتم:نرو...توروخدانرو!!!من غلط کردم...هرکاری بگی می کنم فقط نرو!!
لبخندشیطونی روی لبش نشست وگفت:مطمئن باشم؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وازروی دستگیره برداشتم واونم دستش وبرداشت...روش وازم برگردوندوبه سمت اتاق خواب رفت...پوفی کشیدم وتکیه ام وازدر برداشتم.پشت سررادوین به طرف اتاق رفتم.
مرده شورش وببرن که انقدسودجوئه!!می دونه من می ترسم،داره تامی تونه ازم باج می گیره واذیتم می کنه...بادستم زدم توسرخودم وزیرلب به خودم فحش دادم:
- خاک توسرت کنن...بایه پسرغریبه هم تخت نشده بودم که بحمدا... اونم داره حاصل میشه!!!آخه توی روانی ازچی می ترسی؟؟هان؟!خواهرجنی که واقعی نیس...هس؟!خب نیس دیگه...اون چیزاییم که دیدی حتماتوهم بوده...دیگه ازچی می ترسی؟!مرده شورت وببرن که به خاطرترست داری تن به این خواسته میدی!!
بالاخره وارداتاق شدیم...رادوین به سمت تخت رفت وروش ولوشد...
دستاش وگذاشت زیرسرش وطاق باز درازکشید...زل زدبه سقف ولبخندی ازرسررضایت روی لبش نشست...چراراضی نباشه؟!هرپسردیگه ایم بودراضی می شدکه کناریه دختربخوابه...
داشتم ازعذاب وجدان می ترکیدم...من حاضرنیستم برم روی تختی بخوام که یه پسرم روش خوابیده...حاضرم بمیرم ولی پیش رادوین نخوابم!!!
به سمت تخت رفتم وبالش وپتوم وازروش برداشتم...رادوین باتعجب بهم زل زدوگفت:چیکارمی کنی؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:من تاحالاتوعمرم بایه پسرغریبه هم تخت نشدم وازاین به بعدم نخواهم شد...
ودربرابرچشمای گردشده رادوین،بالشم وروی زمین انداختم ودرازکشیدم...پتو روهم کشیدم روم...درسته زمین سفت بودوتنم واذیت می کردولی ازخوابیدن روی تخت،کناررادوین،که بهتربود!!!
صدای رادوین و شنیدم:
- تودیوونه ای نه؟!!من هیچ کاری باهات ندارم...تازه اگرم بخوام کاری بکنم نمیام دنبال تو!!میرم دنبال یه آدم می گردم که به کلاس خودم بخوره...خیلی خودت وتحویل گرفتیاخانوم رهاخانوم!!!
دلم می خواست ازجام بلندشم برم بالای سرش تامی خوره بزنمش!!!پسره چلغوزخودشیفته...من به کلاسش نمی خورم؟!مثلاخودش درچه حدی هست که من نیستم؟!!خودشیفتگی ازسر و روش می باره...
دلم می خواست جوابش وبدم ولی حال وحوصله کل کل دوباره نداشتم...نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم بخوابه...سعی کردم دیگه به رادوین فکرنکنم...
طاق بازخوابیدم وزل زدم به سقف...یهوصحنه سوختن اون یاروکه جنی چسبوندش به سقف اومدجلوی چشمام...ازترس به خودم لرزیدم...روی پهلوم خوابیدم وچشمام وبستم...دیگه چشمام وبازنکردم...می ترسیدم که بازشون کنم ودوباره چیزای وحشتناک ببینم....بازم صدای ترق توروق ازآشپزخونه میومدولی همین که رادوین گودزیلاتواتاق بود،تاحدی بهم آرامش می داد.نفس راحتی کشیدم وسعی کردم بخوابم...
توهمون قبرستونی بودم که اول فیلم نشون داد...مثل فیلمه،خواهرجنی بالای یه قبروایساده بودوگریه می کرد...به سمتش رفتم...به سمتم چرخید...قیافه وحشتناکش لرزه به تنم انداخت...یهواون برادره گفت:سلام جنی...
همه چی عین فیلمه بود...جنی رفت سمتش...دست وکله اش وکند...داشتم ازترس سکته می کردم...انگارهمه چی واقعی بود!!!به سمت جنی رفتم...خون اون مرده پاشید روصورتم...زهرم ترکید...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...انگارلال شده بودم!!!جنی اون وکشت واومدسمت من...به عقب رفتم...بهم نزدیک شد...داشتم سنکوب می کردم...صورتم ازاشک خیس شده بود...هرکاری می کردم جیغ بزنم نمی تونستم...جنی هرلحظه بهم نزدیک ترمی شد...عقب رفتم...همین جوری اون میومدجلوومن به عقب می رفتم که یهو...پام خوردبه یه چیزی...سرم وبه عقب چرخوندم و...
جنازه اشکان روی زمین بود!!!داشتم دیوونه می شدم...روی زمین زانوزدم...دیگه خواهرجنی واین مزخرفات واسم معنایی نداشت...صورت اشکان خونی وزخمی بود...خیلی وحشتناک بود...به هق هق افتاده بودم...بالاخره صدام ازگلوم بیرون اومدوجیغ زدم...
یهو ازخواب پریدم...دونهای درشت عرق روی پیشونیم نشسته بود...قیافه اشکان اومد جلوی چشمم...جیغ بلندی زدم واشک توچشمام جمع شد...سرم وازروی بالش بلندکردم ونشستم...اشکم جاری شد...ازترس به خودم می لرزیدم...صورتم ازاشک خیس شده بود...
انگارصدای جیغم،رادوین وازخواب بیدارکرده بود...باعجله ازتخت پایین اومدوبه سمتم اومد...کنارم روی زمین نشست وچشمای نگرانش ودوخت به چشمای اشکیم...به هق هق افتاده بودم...زیرلب اسم اشکان وزمزمه می کردم...

وقطع کردم...گوشی وبه سمت رادوین گرفتم وزیرلب گفتم:مرسی...
لبخندمهربونی بهم زدوگوشی وازم گرفت وگذاشت توی جیبش.
خدایاشکرت...مرسی!!خدایا ممنون که داداش اشکانم خوبه...ممنون...
دوباره یادصحنه ای افتادم که توخواب دیده بودم...صورت خونی وزخمی اشکان....داشتم دیوونه می شدم...اشک توچشمام حلقه زد...طولی نکشیدکه سیل اشک ازچشمام راه گرفت روی گونه هام ریخت...
رادوین با تعجب نگاهم کردومهربون گفت:دیگه چراگریه می کنی رها؟!دیدی که اشکان حالش خوب بود!!دیگه گریه واسه چیه؟!
لبام می لرزیدن...باصدای خفه ای گفتم:اشکان تموم زندگی منه...تموم دلخوشی من...اگه چیزیش بشه من خودم ومی کشم!!رادوین...اشکان همه چیزمنه!!حالش خوب نیس...داره داغون میشه...سرطان سارا داره ازپادرش میاره...ناراحتی اشکان داغونم می کنه!!
نمی دونم برای چی اون حرفاروبه رادوین می زدم ولی دلم می خواست خالی بشم...
رادوین دوباره من وتوآغوشش کشید...آغوش گرمش بهم آرامش می داد...بعدازمدت هاتوآغوش یکی آروم گرفتم...بعدازمدت هادارم مزه آرامش ومی چشم...اونم توبغل رادوین!!!حتی فکرشم نمی کردم که یه روزتوآغوش گودزیلاآروم بشم!!
بایه دستش سرم وبادست دیگه اش کمرم ونوازش می کرد...زیرگوشم گفت:می فهمم چی میگی...حست وبه اشکان درک می کنم...خیلی سخته ناراحتی کسی وببینی که عاشقشی...
راست می گفت...حرفاش ومی فهمیدم...باتمام وجودم درکشون می کردم...
رادوین بایه صدای خیلی آروم،زیرلب گفت:خیلی خوبه که این عشق ومیریزی پای داداشت...کسی که می دونی لیاقتش وداره...نه مثل من که تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!
این حرفش وخیلی آروم زد...طوری که من به سختی می شنیدم...فکرکنم نمی خواست من بشنوم که انقدآروم گفت ولی من شنیدم!!
باتعجب گفتم:چیزی گفتی؟!
من وازآغوشش بیرون کشیدوزل زدتو چشمام...دوباره باانگشتاش اشکام وپاک کردولبخندمهربونی بهم زد...گفت:بیخیال...چیزمهمی نبود...دیروقته...بگیربخواب!!
لبخندی بهش زدم ودراز کشیدم...
همین که درازکشیدم،نگاهم خوردبه سقف...ازترس به خودم لرزیدم...به خصوص که به ترس این دفعه ام قیافه خون آلودوزخمی اشکانم اضافه شده بود!!
به رادوین خیره شدم که داشت پتوم ومرتب می کرد...بالحن مظلوم وملتمسی گفتم:میشه همین جاپیشم بمونی؟!
به چشمام خیره شدویه بارچشماش وبازوبسته کرد...اینجوری بهم گفت که پیشم می مونه!!
لبخندی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...
کنارم نشست ودستم وگرفت تودستاش...باانگشتاش دستم ونوازش می کرد...
باتعجب گفتم:تو نمی خوابی؟!
مهربون گفت:چرا...توکه خوابت ببره منم می خوابم...
لبخندمهربونی بهش زدم وباآرامش تمام چشمام وروی هم گذاشتم...این دفعه دیگه ازهیچی نمی ترسیدم.نه ازخواهرجنی،نه ازاون آدمای زشت که مردارومی خوردن،نه ازقیافه خون آلوداشکان ونه ازهیچ چیزدیگه...چون مطمئن بودم اشکان خوبه وبودن رادوین درکنارم بهم آرامش می داد...برای اولین باربودکه ازبودن درکناررادوین خوشحال بودم...این رادوینی که حالاکنارم نشسته ودستم تودستاشه،همون گودزیلاییه که همیشه ازش متنفربودم...منم همون دخترپررو وحاضرجوابیم که رادوین تاحدمرگ ازم متنفربود...پس چراحالاانقدباهام مهربون شده؟!چرا من وتوآغوشش کشید؟!چرااشکام وپاک کرد؟!چرا؟!یعنی دلش به حالم سوخته؟!دل رادوین به حال من سوخته؟!نمی دونم...نمی دونم...اون حرفی که زدمعنیش چی بود؟!یعنی چی که گفت تموم احساسم وریختم پای یه بی لیاقت!!!؟!!!منظورش ازبی لیاقت کی بود؟!رادوین عاشق کسیه؟!عاشق کی؟!یعنی واقعاممکنه که گودزیلای دختربازعاشق باشه؟!رادوین عاشقه؟!...
انقدبه این چیزافکرکردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت...وای!!!10 شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد...پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم...بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!رادوین؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...رادوین این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سلام کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...رهایه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی امیروارغوان برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره باعمولولو وبروبچزبیایم رهارونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
رادوین رستگار(ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی رادوین!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
روبروی آینه آرایشگاه وایساده بودم وخودم وبرانداز می کردم...به به!!بخورم خودم و!!چه تیکه ای شدم...
یه سایه بنفش زده بودم که خیلی چشمام ونازکرده وبود...البته من که نزده بودم آرایشگره زده بود...پنکک ورژ گونه وریمل وغیره هم برام زده بود...رژلبم وگذاشته بودم تاتوی تالاربزنم...آخه اگه بخوام الان بزنم پاک میشه وفقط مایه دردسره!!
موهامم فرتقریبادرشتی کرده بود...یه ذره ازموهام وبالای سرم بسته بودوبایه تاجی که روش گلای ریزبنفش داشت تزئین کرده بود......یه ذره ازموهامم ریخته بود دورم...خیلی نازشده بودم...قربون خودم بشم من الهی...موهام خیلی خوشگل شده!!!
یه پیراهن کوتاه مشکی تابالای زانوپوشیده بودم...تاپش پشت گردنی بودوحسابی دل وروده آدم وبه نمایش میذاشت...ازاونجایی که عروسی اری اینامردوزن قاطی ان،یه شال میندازم روی شونه ام...یه ساپورتم پام کرده بودم که یه وقت قضیه بی ناموسی پیش نیادتوعروسی!!!یه کفش بنفش پاشنه 5 سانتیم پام کرده بودم... رنگ سایه ام وتاجم وباکفشم که بنفش بودست کرده بودم.
دیشب رادوین خان بعداز5 روزبالاخره برگشتن خونه...اومد دم درخونه ام وبهم گفت: فردا باهم بریم تالار...
منم بهش گفتم که قراره بااری بیام آرایشگاه...آخه ارغوان ازم خواسته بودکه به عنوان همراه عروس باهاش بیام آرایشگاه...منم ازخداخواسته قبول کردم.هم بااری میومدم هم اینکه همین جاموهام ودرست می کردم وآرایش می کردم...
رادوینم قبول کردوگفت که میاد دم آرایشگاه دنبالم...
ازصبح ساعت 6 اومدیم آرایشگاه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 2شده!!!!8 ساعت تمامه مارواسکل کردن...بیچاره ارغوان وازساعت 6کردن تویه اتاق!!!خاک توسرامعلوم نیس دارن باهاش چیکارمی کنن!!!هرچیم می گم بذاریدمن برم ببینمش میگن نه عروس ونمیشه دید!!!یعنی دلم می خواست همین آینه قدیشون وازپهنابکنم توحلقشون...خب که چی مثلا؟!چرانمی ذارین من رفیقم وببینم؟!
پوفی کشیدم وبی حوصله روی صندلی توی سالن نشستم...
نمی دونم چنددقیقه گذشت ومن چقدمنتظرموندم ولی بالاخره دراتاق بازشدوارغوان اومدبیرون...ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم...روبروش وایسادم وزل زدم بهش...لبخندی روی لبم نشست...خیلی نازشده...قربونت برم من که عروس شدی اری جون!!!
آرایش صورتش خیلی بهش میومد...موهاش خیلی نازبود...لباسش فوق العاده بود...درکل محشرشده بود!!!ارغوان خودش خوشگله تولباس عروس خوشگل ترم شده...
باذوق بغلش کردم وخواستم ماچش کنم که خانوم آرایشگری که پشت سر اری وایساده بود،چنان چشم غره ای بهم رفت که خودم وازبغلش بیرون کشیدم...زیرلب غرید:آرایشش خراب میشه...لطفامراعات کنیدخانوم!!
لبخندمصنوعی زدم وگفتم:ببخشید...
دلم می خواست خفه اش کنم...رفیقمه دوس دارم بپرم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کنم...به توچه؟!!
ارغوان لبخندی بهم زدوباحرکت لبش گفت:گوربابای آرایش...
وآغوشش و واسم بازکرد...منم باذوق پریدم بغلش وبوسه ای روی گونه اش نشوندم...اون خانوم آرایشگره تاجایی که توان داشت،بهم چشم غره رفت ولی من حتی کوچیک ترین توجهی بهش نکردم وارغوان وبیشتربه خودم فشاردادم...
ازآغوشش بیرون اومدم وزل زدم توچشماش...مهربون گفتم:مبارکه عروس خانوم...به پای هم پیرشین ایشاا...
لبخندمهربونی زدوهیچی نگفت...
آرایشگره پارازیت انداخت وسط حال خوشمون:
- تشریف بیاریدشنلتون وتنتون کنید...چیزی نمونده دامادبرسه!!
وبه سمت صندلی توی سالن رفت وشنل ارغوان وازروش برداشت...به سمتمون اومدوخواست شنل اری وتنش کنه که بالبخندمصنوعی گفتم:میشه من تنش کنم؟!
اخم غلیظ کردوچشم غره توپی بهم رفت...شنل وبه سمتم گرفت...شنل وازش گرفتم واونم رفت پی کارش...چندتاعروس دیگه هم توی آرایشگاه بودن که بایدآماده می شدن...
شنل ارغوان وتنش کردم وبه سمت صندلی رفتم تامانتوم وتنم کنم...دستیارای آرایشگره وکسایی که توسالن بودن،مدام ازارغوان ولباسش تعریف می کردن...کفشون بریده بود!!!قربون رفیق خوشگلم بشم من!!!
من که لباسم وپوشیدم،زنگ دربه صدادراومد...یکی ازدستیارای آرایشگره دروبازکردوفیلم بردارارغوان اینا اومدتو...دست ارغوان وگرفتم وباشوخی وخنده به سمت دررفتیم...صبح که اومده بودیم،همون اول کاری ازمون پول گرفتن...حتی ازمنم به خاطرآرایش ومویی که می خواستن درست کنن،همون کله صبح پول گرفتن!!!
آرایشگاهه تویه ساختمون تجاری بود...
مثل اینکه امیردم در،توراهروی ساختمون،منتظربود... فیلمبرداره به من گفت که وقتی ازآرایشگاه بیرون اومدم،دست ارغوان وبذارم تودست امیر...
ازآرایشگاه بیرون اومدیم ودرپشت سرمون بسته شد...امیربایه کت وشلوارمشکی تقریبابراق ویه دسته گل خوشگل توی دستش جلوی درمنتظربود...یه پیرهن مردونه ساده سفیدم تنش بود...بایه کراوات نازک مشکی...موهاشم درست کرده بود وداده بودبالا...خیلی خو شتیپ شده بود!!!البته جای برادری ها!!!من به هرکی چشم داشته باشم به امیربه چشم برادری نگاه می کنم....
داشتم ذوق مرگ می شدم!!!تاحالاانقدبه یه عروس ودامادنزدیک نشده بودم!!!
دست تودست ارغوان به سمت امیررفتیم...فیلمبرداره داشت فیلم می گرفت...کلی ذوق کرده بودم که من تواول فیلمشون هستم!!نیشم تابناگوشم بازبود...دست ارغوان وگذاشتم تودست امیر...امیرداشت باچشماش ارغوان ومی خورد...ارغوان خیره خیره نگاهش می کرد...این دیگه هیزبازی نیس...دیگه زن وشوهرشدن!!
لبخندی زدم وباذوق گفتم:خیلی به هم میاین!!!
جفتشون لبخندمهربونی بهم زدن...ازکادر دوربین کنارفتم وکناردرآرایشگاه وایسادم...
امیردسته گل وبه دست ارغوان دادوکمکش کردکه باهم سوارآسانسوربشن...فیلم برداره داشت فیلم می گرفت...امیروارغوان که سوارآسانسورشدن وآسانسورحرکت کرد،فیلم برداه باسرعت نورازپله هاپایین رفت تاوقتی که ازآسانسورپیاده میشن ازشون فیلم بگیره...امامن درکمال آرامش ومتانت وباعشوه ونازوادا ازپله هاپایین اومدم...راستش اگه دست خودم بود،ازپله هاسُرمی خوردم ولی اگه بااین کفشاسُربخورم،کتلت شدنم قطعیه!!
هِلِک و هِلِک ازپله هاپایین اومدم وبه سمت در ورودی ساختمون رفتم...ارغوان وامیرداشتن سوارماشین می شدن!!!یعنی سرعتم توحلق شوورنداشته ام!!!ایناازآسانسورپیاده شدن وفیلمشون وگرفتن ودارن سوارماشین می شن،اون وقت من تازه دارم ازساختمون میام بیرون!!!
ازساختمون خارج شدم وباذوق زل زدم به اری اینا...امیر درماشین وبرای ارغوان بازکرده بود...ماشینشون خیلی جیگربود!!!همون ماشین رادوین خره بودکه من زدم پنچرش کردم...اسمش ویادم نیس...جن چی چی؟!!
یادم نمیاد...بیخیال!!!همون جن چی چیه دیگه...جلو وعقب ماشین بایه ردیف ساده ازگلای رزسفیدتزئئین شده بود...رنگ سفیدگلاخیلی به رنگ قرمزماشین میومد!!!خیلی نازشده بود...الهی من قربون این عروس ودامادگل بشم که انقدشیکن!!
ارغوان سوارماشین شدوامیردروبست...به سمت در راننده رفت وخودشم سوارشد...
ارغوان داشت به من نگاه می کرد...واسش بوس فرستادم وباهاش بای بای کردم...برام دست تکون داد...امیربوقی برام زدوماشین حرکت کرد...فیلمبرداره هم سوارماشینی شدکه چندنفردیگه هم توش بودن ودنبال ماشین عروس به راه افتاد...ارغوان بهم گفته بودکه بعدازآرایشگاه میرن آتلیه وبعدهم میرن یه باغ اطراف تهران تاعکس بگیرن...حول حوش ساعت6می رسن...ساعت 6تا7عقدشونه که توهمون تالارمی گیرن...فامیلای خودمونی برای عقددعوتن ولی بعداز7،مهمونای دیگه هم میان وعروسی شروع میشه...
- سلام...
این کی بود؟
به سمت صداچرخیدم وازکفشای یاروشروع کردم به بالارفتن...اُه اُه!!!کفشارونگاه!!!!دوتاکفش کالج مشکی...فدای کفشت برادر!!!چه خوش تیپی شوما!!
کت وشلوارمشکی براق...به به!!!چه کت وشلوارخوش دوختی تنتونه!!چه پیرهن مردونه سفیدقشنگی...اُه!!چه سه تیغی کردی خودت و...چه قیافه توپی داری برادر...عینک دودیت توحلقم...
- گفتم سلام!!!
نگاهم ودوختم به عینک دودیش وگفتم:علیک!!
بچه پررو رونگاه کن چقدخونسردزل زده بهم!!گودزیلای بی ریخت توی چهره وتیپ من تغییری نمی بینی عایا؟!گفتم الان مثل این فیلماخیره خیره نگام می کنه وزیرلب میگه چه خوشگل شدی!!زکی...این آقاازبس دخترمختردیده چشماش عادت کرده...توام توهمیا!!!اصلاگودزیلا چرابایدبه توبگه که خوشگل شدی؟!توبه گفتن اون چه احیتاجی داری؟!خودت خوشگل هستی عزیزم...بعله!!!
- بریم؟!
وبه ماشینی اشاره کردکه روبروی ساختمون پارک بود...این رادوین گودزیلاکی اومدکه من متوجه نشدم؟!!تواصلاتاحالاتوعمرت متوجه چیزی شدی که این بارمتوجه بشی؟!
باتعجب به ماشینه نگاه کردم وگفتم:اِ!!!این که رخش اریه...
خندیدوگفت:آره...ماشینامون وعوض کردیم!!جنسیس شد مال اونا...رخشش شد مال من!!
لبخندی روی لبم نشست...پس اسم ماشینش جنسیس بود...جنسیس!!اسمش توحلق رادوین...
باذوق به سمت ماشین اری رفتم...درشاگردوبازکردم ونشستم...رادوینم دروبازکردوسوارشد...استارت زدوماشین ازجاپرید...
بانگاهم تمام ماشین وازنظرگذروندم...نیشم تابناگوشم بازبود...خیلی دلم واست تنگ شده بودسلطان!!!خیلی وقت بودندیده بودمت!!!
- الان می خوایم کجابریم؟!
همون طورکه باذوق ماشین ودیدمی زدم،گفتم:به نظرت کجابایدبریم؟!خب میریم تالاردیگه!!
به ساعت اشاره ای کردوگفت:ساعت تازه 2ونیمه!!ساعت 6عقده...ما3ساعت ونیم زودتربریم اونجابگیم چی؟!من بابای دومادم یاتوننه عروس که زودترازهمه پاشیم بریم تالار؟!
اخمی کردم وگفتم:خب میگی چیکارکنیم؟!
پوفی کشیدودرحالیکه نگاهش به خیابون روبرو بود،گفت:نمی دونم...
زل زدم به روبروم ورفتم توفکر...تواین 3ساعت ونیمی که مونده چیکارکنیم؟!کجابریم؟!!بریم تالار؟!اصلاراهمون میدن که بریم؟!نمی دونم...
توهمین فکرابودم که بابشکنی که رادوین زدبه خودم اومدم...باتعجب بهش نگاه کردم تابفهمم واسه چی بشکن زده...نیشش تابناگوشش بازبود...باذوق گفت:فهمیدم چیکارکنیم!!!
همچین باذوق گفت که یه لحظه فکرکردم قراره بریم کافی شاپی رستورانی چیزی کلی بهمون خوش بگذره...ازاون همه ذوق رادوین،منم ذوق زده شده بودم...باخودم گفتم الان مثل این فیلما برمیداره من و می بره یه پارکی جایی بهم بستنی وکیک و... میده.
داشتم ذوق مرگ می شدم...اومدم ازش بپرسم که چه راه حلی به مخ ناقصش خطورکرده که یهو زدبغل خیابون وماشین ازحرکت وایساد!!!
متعجب گفتم:چی شد؟!چراوایسادی؟!!
صندلی ماشین وتنظیم کردوهلش دادبه عقب...درحالیکه روی صندلی درازمی کشید،گفت:نگه داشتم تا6یه چرت بزنیم...به جونه رهاازاول صبح دنبال کارای امیرم..دسته گل بگیر،بروماشین وببرگل فروشی،بافیلمبردارهماهنگ کن،زنگ بزن تالارازهمه چی مطمئن شو،کوفت کن،زهرمارکن...دارم ازخستگی میمیرم...خیلی خوابم میاد...توام فک کنم خسته باشی...ازصبح توآرایشگاه بودی. پس بگیریه چرت بزن تاساعت 6!!!
ودربرابرچشمای ازحدقه دراومده من،عینک دودیش وازروی چشمش برداشت وگذاشتش روی داشبرد.آلارم گوشیش وروی ساعت 5 ونیم تنظیم کردوسرش وتکیه دادبه پشتی صندلی...چشماش وبست ودریه چشم به هم زدن کپه مرگش وگذاشت!!!
چشمام شده بودقده دوتاپرتقال اونم ازنوع تامسون!!!
همچین برگشت باذوق گفت فهمیدم چیکارکنیم که فکرکردم می خوادبرم داره ببرتم کافی شاپی رستورانی پارکی جایی...نگوآقامی خواست بزنه کنار،کپه مرگش وبذاره...مرده شورت وببرن که هیچیت به آدمیزادنرفته!!!آخه خوابیدن این همه ذوق وشوق داره که تواونقدذوق مرگ شده بودی؟!نگاه چه راحتم لم داده روصندلی کپیده!!!یعنی انقدکمبودخواب داشت که درکسری ازثانیه خوابید؟!!والامنم امروزساعت 6بیدارشدم،دیشبم ساعت 2خوابیدم ولی مثل این گودزیلا هلاک خواب نیستم!!!
نگاهی به چشمای بسته ولبخندروی لبش کردم...این دیوونه داره چه خوابی می بینه که اینجوری لبخندروی لباشه؟!!فکرکنم داره خوابه دوس دختراش ومی بینه...اسکله به خدا!!!شایدم داره به ریش نداشته من بدبخت می خنده!!!ببین چه راحت کپه اش وگذاشته...سنگ قبرت وبشورم الهی!!!
بی حوصله وکلافه نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم... خدایی خیلی خسته بودم!!دیشب تاحالافقط 4ساعت خوابیدم...حداقل یه 2ساعت بخوابم که توان داشته باشم تاآخرعروسی شادوسرحال باشم...دلم نمی خوادتوعروسی بهترین دوستم چرت بزنم!!
نمی دونم کی وچجوری ولی بالاخره خوابم برد...
باصدای آلارم گوشی رادوین ازخواب بیدارشدم...گوشیش مدام زنگ می زد...زنگش خیلی رومخ بود!!دست درازکردم وگوشیش وکه روی داشبردبود،برداشتم...آلارم وقطع کردم ونگاهی به رادوین انداختم...عین خرس کپه اش وگذاشته!!!مرده شوربرده درهرشرایطی می خوابه...حالاچه توآسانسورباشه چه توماشین اونم دقیقاروزی که عروسی بهترین رفیقشه!!
حالامن چجوری این وبیدارکنم؟!باجیغ ودادای من مگه بیدارمیشه؟!!
نگاهی به ساعت انداختم...وای6 شده!!!بدبخت شدیم...دیرشده!!مگه این گودزیلاگوشیش وروی 5ونیم تنظیم نکرد؟!پس چرا الان زنگ زد؟!!نکنه این بیچاره نیم ساعته داره زنگ میزنه وماعین خرس خوابیدیم؟!دیرشد...خاک به گورم!!
شروع کردم به جیغ ودادکردن:پاشو...پاشوگودزیلا !!!خواب آخرت بری ایشاا...!! خودم باهمین دستام سنگ قبرت وبشورم الهی!!!بلندشو...دیرشده!!پاشو.. .
علی رغم تمام جیغ ودادا ونفرین های بنده،آقارادوین حتی به اندازه یه میلی مترم جابه جانشدن...چندباردیگه هم جیغ ودادکردم ولی آقاخیال بیدارشدن نداشتن...
فکرشیطانی وخبیثی توی ذهنم جرقه زد...دستم وبردم سمت ضبط وروشنش کردم...شانس من یه آهنگ شادودوپس دوپسی درحال پخش بود...صداش وتاته زیادکردم...
یهو رادوین ازخواب پرید...شوکه ونگران گفت:چی شده؟!هان؟!صدای چی بود؟!
بیچاره کپ کرده بود...چشماش گرده شده بودورفته بودتوشوک!!حقش بود...
دستم وبه سمت ضبط درازکردم وخاموشش کردم...لبخندشیطونی زدم وگفتم:صدای این بود...
نفس راحتی کشیدودستش ولای موهاش فروکرد...کلافه گفت:مرده شورت وببرن!!واسه چی صدای ضبط واونقدزیادکردی؟!
شیطون گفتم:ازاونجایی که هرچی جیغ ودادکردم توی خرس هیچ عکس العملی نشون ندادی،مجبورشدم دست به این کاربزنم...(به ساعت ماشین اشاره ای کردم وادامه دادم:)دیرشده رادی...ساعت6شده!!!
اخمی کردوچشم غره ای بهم رفت که اون سرش ناپیدا...ولی من اصلانترسیدم وباذوق نیشم وبازترکردم...دستش وبه سمت سوئیچ بردواستارت زدوماشین حرکت کرد..
بیشترازنصف راه ورفته بودیم...ساعت 6وربعه!!یعنی الان ارغوان اینارسیدن؟!!اگه من به عقد اری نرسم چی؟!اگه دیربرسم وبله گفتن بهترین دوستم ونشنوم چی؟!همش تقصیره رادوینه!!عین خرس کپه اش وگذاشت...گودزیلای بی ریخت خرس شکموی شلخته دخترباز!!!الانم واسه من بامتانت وآروم هِلِک وهِلِک داره رانندگی می کنه...خب یه ذره تندتربرودیگه رادی!!!
اخمی کردم واشاره ای به سرعت سنج ماشنیش کردم که باسرعت 80 تامی رفت...گفتم:نمیشه یه ذره گازبدی؟!دیرشده می فهمی؟!
بدون اینکه حرفی بزنه،اخم روی پیشونیش وغلیظ ترکردوپاش وروی پدال گازفشارداد...باچنان سرعتی رانندگی می کردکه اون سرش ناپیدا!!!داشتم خودم وخیس می کردم...خیلی تندمی رفت!!!هی به دروداشبردمی خوردم وجیغ می زدم ولی رادوین اصلاحواسش به من نبود...بین ماشینالایی می کشیدوچراغ قرمزارو ردمی کرد...ماشیناهمین جوری پشت سرهم بوق می زدن وفحش های رکیک می دادن...ولی تمام حواس رادوین به رانندگیش بود...خداروشکربین راه به ترافیک نخوردیم...اگه ترافیک باشه که کارمون ساخته اس!!!نگاهی به ساعت کردم...6وبیست دقیقه اس!!!
یهوماشین وایساد...باتعجب به رادوین خیره شدم وگفتم:چی شد؟!چرا وایسادی؟!
اشاره ای به روبروش کردوگفت:اگه یه نگاهی به روبروت بندازی می فهمی!!
متعجب سرم وچرخوندم وبادیدن تابلوی روبروم فکم چسبیدبه کف ماشین!!!وای خدا...اینجاکه تالاریه که عروسی اری توشه!!!ماکی رسیدیم اینجا؟!رادوین چجوری تونست انقدسریع رانندگی کنه؟!
- پیاده شوبریم دیگه...دیرشده!!
باحرف رادوین،خیلی خونسرد نگاهم وازتابلو گرفتم ودوختم به چشماش... انگاریادم رفته بود دیرشده!!!
اشاره ای به ساعتش کردکه6وبیست وپنج دقیقه رونشون می داد!!!
نگاهم که به ساعت افتاد،جیغ خیفی کشیدم وکیف به دست ازماشین پیاده شدم...رادوینم پیاده شدودرماشین وقفل کرد...
باعجله به سمت درورودی می دویدم...من بااون کفشای عادی که راه میرم،می خورم زمین...حالاچه برسه به این کفشاکه پاشنه اشون 5سانته!!!ولی افتادنم برام مهم نبود...مهم اری بود...بایدبه عقدش برسم...
بانهایت سرعتی که درتوانم بود، می دویدم ورادوینم وپشت سرم می دوید...توی راه چندباری تامرزافتادن رفتم ولی نیفتادم...چیزی نمونده بودکه به دراصلی برسم...جلوی درچندتاپله بودوبعدازاون دراصلی...داشتم ازروی پله هام ردمی شدم که یهو پای راستم گیرکردبه لبه پله...تعادلم وازدست دادم...دیگه تودلم فاتحه خودم وخونده بودم!!!خاک توسرم کنن که شب عروسی دوستمم دست اززمین خوردن برنمیدارم!!!
دیگه خودم ونقش برزمین تصور می کردم که یهودستای رادوین دورکمرم حلقه شدوازافتادنم جلوگیری کرد...
باتعجب زل زدم به دستاش که دورکمرم بود...رادوین...رادوین من وگرفت تانیفتم؟!جونه رها رادوین این کاروکرد؟!
محودستای حلقه شده رادوین دورکمرم بودم که صداش توگوشم پیچید:
- دوساعته به چی نگاه می کنی ؟!دیرشده!!بدو...
نگاهم متعجبم ودوختم به چشماش...حلقه دستاش دورکمرم شل شد...اخمی کردو گفت:برودیگه...
راست میگه بایدبرم!!!دیرشده...
باعجله چندتاپله باقی مونده روهم طی کردم وبه دراصلی رسیدم...دروبازکردم وخودم پرت کردم تو!!!
بابازشدن در،همه مهمونابه سمت درچرخیدن ونگاهشون روی من قفل شد!!!همه جاساکت بودوهیچ صدایی نمیومد...همه باتعجب زل زده بودن به من.خیلی اوضاع افتضاحی بود!!هیچ کدوم ازاون آدمارم نمی شناختم...حس بدی داشتم که اون همه آدم خیره خیره دارن نگاهم می کنن...خب چیه چرا اینجوری نگام می کنین؟!آدم که نکشتم،دیررسیدم.
داشتم دربرابرنگاه های خیره اشون ذوب می شدم که رادوین پشتم قرارگرفت...سرم وبه سمتش چرخوندم...زیرلب گفت:بروتو...
نگاهم وازش گرفتم...واردسالن شدم...رادوینم واردشدو درو پشت سرش بست...مهموناچشم ازم برداشتن وبه کارخودشون مشغول شدن!
بانگاهم دنبال عروس خانوم خوشگل خودم گشتم...نگاهم که خوردبهش،دیدم داره بهم چشم غره میره!!کنار امیرنشسته بودوداشت بابادبزن خودش وبادمی زد...خون خونش ومی خورد...اُه اُه!!!این چرامن واینجوری نگاه می کنه؟!!نکنه صیغه عقدوخوندن تموم شده؟!وای!!بدبخت شدم...اری خرخره ام ومی جوئه!!
بالب ولوچه آویزون به سمتش رفتم...روبروش وایسادم وباناراحتی گفتم:ببخشید...نمی خواستم دیربیام...همش تقصیره...
- منه!!
باشنیدن صدای رادوین به سمتش چرخیدم که پشت سرم وایساده بود...اومدکنارم وروبه امیرگفت:راس میگه تقصیرمنه...خیلی خوابم میومد...گرفتم خوابیدم...بعدچشمام وبازکردم دیدم ساعت 6شده!!
جون عمه دوس دخترت!!!توخودت چشم خودت وبازکردی یامن به زوربازشون کردم؟!اون همه زجرکشیدم تاآقاازخواب بیدارشن،حالاهمه چی وزده به نام خودش...توخودت ازخواب بیدارشدی؟!روت وبرم بشر!!
چشم غره توپی بهش رفتم...روکردم به ارغوان وگفتم:صیغه عقدوخوندین؟!
ارغوان اخم غلیظی کردوگفت:نخیر!!
لبخندگشادی روی لبم نشست...اووووه...حالاچرااخم می کنی عروس خانوم؟!صیغه عقدوکه هنوز نخوندین!!
امیرلبخندی زدوگفت:همین چنددیقه پیش می خواستن بخونن ولی ارغوان گفت تارهانباشه من عقدنمی کنم!!
نیشم شل ترشد...یعنی ازاون بیشترنمی تونستم نیشم وبازکنم!!حس می کردم عضلات گونه ام درحال ترکیدنن!!وایساببینم...مگه گونه ام عضله داره؟!واقعا؟!
رهاچراداری چرت میگی؟!به توچه که گونه عضله داره یانه؟!الان مهم ارغوانه نه عضلات گونه!!!
باذوق روی زمین زانو زدم وخودم وانداختم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم...زیرگوشش گفتم:بداخلاق نباش عروس خانوم!!عروس به این خوشگلی که اخم نمی کنه!!
خودم وازبغلش بیرون کشیدم وزل زدم توچشماش...هنوزاخم کرده بود...شکلکی واسش درآوردم وشیطون گفتم:اُه اُه!!!فک نکنم بااین اخلاق گندی که داری بیشترازیه هفته توخونه امیردووم بیاریا!!!
اخمش محوشدولبخندکم رنگی روی لبش نشست...زل زدتوچشمام وپربغض گفت:رهاخیلی دوست دارم...
وچشماش پرازاشک شد...بی هواخودش وانداخت توبغلم...
ارغوان وتوبغلم فشاردادم وسرش وبوسیدم...امیرورادوین که بالای سرمون بودن باچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده نگاهمون می کردن...بقیه مهمونام باتعجب زل زده بودن به ارغوان که خودش وانداخته بودتوبغل من!!
اشک توچشمام حلقه زد...دوباره سرش وبوسیدم وزیرگوشش گفتم:منم دوست دارم اری خره!!حالاگریه ات واسه چیه؟!عروس که شب عروسیش گریه نمی کنه...
ازبغلم بیرون کشیدمش وزل زدم توچشمای اشکیش...لبخندمهربونی بهش زدم وازتوی کیفم دستمال کاغذی درآوردم...اشکاش وپاک کردم وگفتم:دیگه گریه نکنیا!!آفرین...
وپیشونیش وبوسیدم وازجام بلندشدم...
باذوق روبه عاقدگفتم:بخونیدحاج آقا!!بخونید...
عاقده سری تکون دادوروبه بابای ارغوان ومردی که کنارش بود(که احتمال می دادم بابای امیرباشه)گفت:بخونم؟!
اونام موافقت کردن وهمه سکوت کردن...
نگاهم خوردبه عموپرویزکه باهمون مرده که به احتمال زیادبابای امیره،درحال صحبت بود...سری واسش تکون دادم وباحرکات لب باهاش سلام وعلیک کردم...اونم بالبخند روی لبش جوابم وداد...
یهو سعیدوبابک ازلابه لای مهمونا،پیداشون شدواومدن سمت ما...سعیدشادوشنگول به همه سلام کردوشروع کردسربه سرامیرگذاشتن...صدای خنده های امیرورادوین وسعیدسکوت تالارومی شکست...بابک بارادوین وامیردست دادوبه سمت ارغوان اومد...سلام کردوبهش تبریک گفت...به من که رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وزیرلب سلام کرد...جواب سلامش ودادم.نگاهش وازم گرفت وبه سمت سعیدورفت وکنارش وایساد...خیلی ناراحت بود!!رادوین وسعیدوامیرمی خندیدن وباهم شوخی می کردن ولی بابک فقط نگاهشون می کردوگاهی لبخندکمرنگی روی لبش می نشست...قیافه ناراحت بابک،حالم ودپ کرد...عذاب وجدان داشتم...شایدمن مسبب ناراحتیشم...شایداگه بهش نمی گفتم که ازش خوشم نمیاد،الان انقدداغون نبود...یعنی چی؟!من به بابک دروغ می گفتم وسرنوشت خودم وسیاه می کردم که ناراحتش نکنم؟!گوربابای ناراحتی بابک...اصلابه من چه؟!نمی تونستم ازسردلسوزی آینده خودم وخراب کنم که!!!اصلاخوب شدکه راستش وبهش گفتم...
برای اینکه از اون حالت بیرون بیام،به سمت کله قندایی رفتم که بالای سرعروس دامادمی سابنشون...کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارم بودوکله قندبه دست بالای سراری اینا وایسادم...دوتادختردیگه ام که من هیچ کدومشون ونمی شناختم،یه پارچه بالای سرعروس ودامادگرفتن...همه مهمونادورمون جمع شدن...رادوین کنارامیروسعیدوبابک وایساده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی کرد!!به درک که به من نگاه نمی کنه...مگه من منتظرنگاه اونم؟!ایش!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به عاقد...تک سرفه ای کردوشروع کردبه خوندن صیغه عقد...منم باذوق شروع کردم به قندسابیدن:
النِّکاحُ سُنَّتی،فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتی فَلَیَسَ مِنّی ... دوشیزه مکرمه سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی ... به عقد دائم آقای امیر خالقی در بیاورم؟
ذوق زده گفتم:عروس رفته گل بچینه!!
این وکه گفتم رادوین زل زدبهم وپوزخندی روی لبش نشست...پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...پسره چلغوز!!!خب مگه من چی گفتم که پوزخندمی زنه؟!گفتم عروس رفته گل بچینه...خب سرهمه سفره عقداهمین ومیگن دیگه...
بیخیال رادوین شدم وزل زدم به ارغوان...لبخندی روی لبش بودونگاهش به قرآنی بودکه روی پاش قرارداشت...امیرم لبخندبرلب،به قرآن خیره شده بود...آخی!!چقدبهم میاین...قربونتون برم من!!
عاقد داشت می خوند:
سر کار خانوم ارغوان همتی آیا بنده وکیلم شمارا با مهریه ی معلوم به عقد آقای امیر خالقی در بیاورم؟
به اینجاش که رسید،من گفتم:عروس رفته گلاب بیاره!!
ودوباره نگاه خیره رادوین وپوزخندروی لبش وبی محلی من!!
عاقدادامه داد:
برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟
بالبخندگشادی روی لبم گفتم:عروس خانوم زیرلفظی می خواد!!
وصدای دست وجیغ وسوت فضای تالاروپرکرد...مامان امیربه سمت ارغوان اومدوسرش وبوسید...اولین باربودکه مامان امیرومی دیدم!!ظاهرا که زن خوب ومهربونی به نظرمی رسید.
ازتویه جعبه سرویس طلایی بیرون آورد...دستبندارغوان ودستش کرد...گوشواره روهم گوشش کردوگردنبندش ودورگردنش بست..سرویسش خیلی نازبود!!
مامان امیربالبخندی روی لبش گفت:خوش بخت بشی عروس گلم...
ارغوان لبخندزد...مامان امیربوسه ای روی گونه اش نشوندوبه سمت امیررفت...اونم بوسیدوبه جای خودش برگشت...
بعدازرفتن مامان امیر،ارغوان نگاهش وازقرآن گرفت ودوخت به چشمای امیر...لبخندامیرپرنگ ترشد...عاشقونه زل زده بوده به ارغوان...ارغوان لبخندمهربونی بهش زدوگفت:بااجازه پدرومادرم وبزرگترا بله!!
صدای دست وجیغ وسوت جمعیت،فضاروپرکرده بود...بالاخره امیرم بله رو داد!
قندارو روی میزی که کنارم بودگذاشتم...به ارغوان خیره شدم...اری عروس شده؟!ارغوان زن امیرشد؟!دوست من؟!ارغوان من؟!آبجی من؟!دلم واست تنگ میشه اری...می ترسم باازدواج باامیرهمه من وفراموش کنی...دیگه سراغی ازم نگیری...دیگه من ونبینی!!ارغوان دلم واست تنگ میشه...ولی...ولی واست خیلی خوشحالم!!خوشبخت بشی قربونت برم...
اشک توچشمام حلقه زده بود... اشک شوق بود!!همه دست می زدن ولی من باچشمای پرازاشک زل زده بودم به ارغوان...واست خوشحالم عزیزم!!!
مامان ارغوان به سمتشون اومدوجعبه های خوشگلی که حلقه نامزدیشون توش بودوگذاشت روی میزعقد...امیردست درازکردوحلقه ارغوان وازجعبه بیرون آورد...دست چپ ارغوان وگرفت تودستش وحلقه رودستش کرد...جفتشون بانگاه های عاشقونه زل زده بودن به هم دیگه...صدای دست وجیغ وسوت توی فضاپیچید...ارغوان حلقه امیروازجعبه بیرون آورد...بالبخندی روی لبش حلقه روکرددست امیرکرد...دوباره صدای جیغ وسوت وهلهله زنافضای سالن وپرکرد...
عاقدبه سمتشون اومدویه سری کاغذبهشون دادتاامضاکنن...امیروارغوان شروع کردن به امضاکردن...زل زدم به اری...لبخندی روی لبش بود...الهی من فدای اون لبخندقشنگت بشم اری جونم!!خوشحالم برات خواهری...قربونت بشه رهاکه عروس شدی...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...شب عروسی ارغوانه...من نبایدگریه کنم...آجی گلم داره عروس میشه.
لبخندی روی لبم نشست...
امضاکردن اری ایناکه تموم شد،کادو دادن فامیلاشروع شد...امیروارغوان وایساده وبودن ومهمونابه سمتشون میومدن وباماچ وبغل وبوسه بهشون تبریک می گفتن...به سمت کیفم رفتم وادکلن ودستبندی که برای امیر وارغوان خریده بودم وبیرون آوردم...به سمتشون رفتم وروبروی ارغوان وایسادم...زل زدم بهش ولبخندگشادی روی لبم نشست...اونم لبخندزد...خودم وانداختم توبغلش وبوسیدمش...زیرگوشش گفتم:خوشبخت بشی خواهری...
من وازآغوش خودش بیرون کشیدوزل زدتوچشمام...زیرلب گفت:مرسی...(وباشوخی ادامه داد:)توکی عروس میشی که من بیام هی هی ماچت کنم بهت تبریک بگم؟!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:کی میادمن وبگیره بابا؟!من تاآخرعمرم بیخ ریش ننه بابامم!!
خندید...منم خندیدم...دستبندی که براش خریده بودم وازتوی جعبه اش بیرون آوردم وگفتم:زودتندسریع دستت وبیارجلو...
دستش وجلوآورد...دستبندودستش کردم وگفتم:اینم کادوی خوشگل رهاخانوم به اری خل وچل!!
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...گفت:زحمت کشیدی خواهری...قربونت بشم...خیلی نازه...دست گلت دردنکنه...
گونه اش وبوسیدم وخودم وازبغلش بیرون کشیدم...باشوخی وخنده گفتم:قابلت ونداره عزیزم!این کادوازطرف من ومامان وباباواشکان وساراس...نمی دونی مامان چقددلش می خواست توعروسیت باشه...بهم سفارش کردکه یه عالمه ماچت کنم وبهت تبریک بگم...
چندبارپشت سرهم گونه اش وبوسیدم وگفتم:تبریک عروس خانوم گل!!!
ارغوان بغض کردوگفت:کاش خاله مریم وعمومسعودواشکان وسارا اینجابودن...دلم واسشون تنگ شده.
اشک توچشمام حلقه زده بود.زیرلب گفتم:منم دلم واسشون تنگ شده...
برای اینکه گریه ارغوان ودرنیارم،لبخندی زدم وباشوخی وخنده گفتم:دیگه بحث واحساسیش نکن اری جون...من دیگه برم...انقدمن وتو زرت زرت هم دیگه روبغل کردیم،همه شاکی شدن!!بقیه هم می خوان بیان به عروس خوشگلمون کادوبدن دیگه...من برم که جا واسه بقیه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکی بهش زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت امیررفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروی امیر وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا...!!!به پای هم پیربشین...
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی...ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه ارغوان پیدانمی کنی...ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم...ناقابله...
لبخندامیرپررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون آورد...همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم عسلی...
امااین بار رادوین نبود...چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن تقریبا 45 ساله باپوست سفید...چشمای درشت عسلی که کپ چشمای رادوین بودن!!اصلاانگارچشمای رادوین وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این خانومه...ابروهای کمونی وخوشگل...بینی کوچیک وقلمی...لب قلوه ای خوشگلی که حالایه لبخندروش بود...درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده...این چرا اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون زنای هیزه؟!!اصلاچراچشماش کپ چشمای رادوینه؟!نکنه ازفامیلای رادی گودزیلاس؟!وای خدایانه...خودش کم بودکه حالافامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شمابایدرهاجان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...رهاجانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من رهام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر رادوین...
چی؟!!!مادررادوین؟!توننه گودزیلایی؟!جان من؟!پس چراانقدجوونی؟!!!خدابده ازاین ننه ها!!!پس بگوچراچشماتون کپ همه...چشماتون باهم مونمیزنه...هم رنگش،هم فرم وحالتش!!!
حالابیخیال این حرفا... ننه رادوین بامن چی کارداره که اونجوری بازوی من وکشیدوالانم بانیش باز زل زده بهم؟!ایناخونوادگی عادت دارن که دست ملت وازجابکنن؟!اینم مثل پسر اسکلش عادت داره ازسیستم کشش دست استفاده کنه!؟؟!؟!!
اخمم محوشدوبه زورلبخندمصنوعی زدم...خب ضایع اس حالاکه فهمیدم این خانوم بسیارزیباوشیک وخوش تیپ وبه غایت وحشی ننه رادوینه،بازم اخم کنم!!
دستم وبه سمتش درازکردم وباهاش دست دادم...درحالیکه نهایت سعیم ومی کردم تالحنم مودب باشه گفتم:وای ببخشید!!معذرت می خوام که اولش به جانیاوردم...ازآشناییتون خوشبختم خانوم رستگار!!
مهربون گفت:منم خوشبختم عزیز دلم...بامن راحت باش دخترم...بهم بگورعنا!!!
زکی!!!!توحداقل 20سال ازمن بزرگتری،بعداون وقت من بیام بهت بگم رعنا؟! همینم مونده پس فردا رادوین بیادخِرِمن وبگیره بگه چرامامانم وبااسم کوچیک صدازدی...
لبخندی زدم وگفتم:کاری بامن داشتین که...
خواستم بگم من وکشیدین.دیدم ضایع اس...برگشتم گفتم:
- من واحضارکردین؟!
احضارم توحلق رادوین!!!
- نه عزیزم...فقط خواستم ببینم این رهاخانومی که رادوین انقدازش تعریف می کنه کیه!!!
چی؟!!!!رادوین پیش توازمن تعریف کرده؟؟!ازچیِ من واست تعریف کرده؟!ازپنچرکردن ماشینش؟!از زرت زرت افتادن وکتلت شدنم؟!!ازپرروییم؟!از گودزیلا گودزیلا گفتنم؟!خدانکشتت رادوین...چراازمن پیش ننه ات تعریف کردی؟!
درحالیکه تمام سعیم ومی کردم تا ازکوره درنرم،لبخندمصنوعیم وپررنگ تر کردم وگفتم:آقارادوین خیلی به من لطف دارن(جون عمه ام!!)حالادرموردمن چی بهتون گفتن؟!
خنده ای کردوگفت:بماند!!!
وای!!!!!گاوم زایید...اونم نه یه قلو،نه دوقلو،شوصون قلو!!همچین باخنده گفت بماندکه انگار ازهمه گندکاریای منه گوربه گورشده خبرداره...وقتی ننه رادوین من وانقدخوب می شناسه پس یعنی کل فک وفامیلش دورادور بامن آشناهستن دیگه!!
دستم وگرفت تودستاش ومن وبه سمت صندلی هایی که برای مهمونابودن،هدایت کرد...من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست..دستش وگذاشت روی دستم ومهربون گفت:خب تعریف کن ببینم...جات توخونه جدیدت خوبه؟!مشکلی نداری؟!رادوین اذیتت نمی کنه؟!
سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:آره همه چی خوبه...نه اتفاقا...آقارادوین خیلی به من لطف دارن...خیلی به فکرمن!!
جون عمه ی ننه رادوین!!!رادی به تولطف داره؟!به فکرتوئه؟!!زرشک!!!هیشکیم نه رادوین...فکرکن یه درصد!!!
- ازمن خجالت می کشی عزیزم؟!
سرم وبالاآرودم وبه چشمای خوش رنگش زل زدم...گفتم:نه...
- پس چرانگاهم نمی کنی وسرت میندازی پایین؟!بامن راحت باش دخترگلم!!اگه رادوین اذیتت می کنه بهم بگوتابرم گوشش وبپیچونم...
خندیدم وچیزی نگفتم...خندید...زیرلب گفت:بهت نمی خوره اونقدی که رادوین تعریف می کنه شیطون باشی!!خیلی ساکتی...
یاقمربنی هاشم!!!رادی خره چی ازمن به ننه اش گفته؟!نکنه همه گندکاریاوحاضرجوابیام وبهش گفته؟!!بچه ننه لوس نُنُر!!!معلومه ازاون پسراییه که همه چی ومی برن صاف میذارن کف دست ننه اشون!!!
- اینجوری نگاش نکنین مامان...به وقتش همچین زبون درمیاره وحاضرجوابی می کنه که من ومیذاره توجیب کوچیکش!!
اول صداش اومدوبعدتصویرش...باقدمای آروم به سمت مااومدوکنارمامانش نشست...لبخندی زدوگفت:مامان گلم چطوره؟!خوبی خانومی؟!
مامانش خندیدوگفت:خوبم پسرم...قربونت برم الهی!!
اوق اوق!!!مادروپسرچه دل وقلوه ای باهم ردوبدل می کنن باهم!!همچین قربون صدقه هم میرن که یکی ندونه فکرمیکنه دوس دختردوس پسرن!!!
داشتم بالامیاوردم!!!ا چرا انقد واسه هم دیگه هندونه قاچ می کنن؟!! انقدبدم میادازاین چندش بازیا...
ازجام بلندشدم وروبروی مامانش وایسادم...لبخندی زدم وگفتم:من دیگه میرم رعناجون...
مامانش ازجاش بلندشدوگفت:کجاعزیزم؟!حالا نشسته بودی...
اشاره ای به لباسام کردم وگفتم:من هنوزلباسام وعوض نکردم...اگه اجازه بدین برم لباس بپوشم...
لبخندی زدومن وتوآغوشش کشید...وقتی توآغوشش بودم،نگاهم افتادبه رادوین که باپوزخندی روی لبش،روی صندلی نشسته بودوزل زده بودبه من...پشت چشمی واسش نازک کردم ونگاهم وازش گرفتم...
رعناجون من وازآغوشش بیرون کشیدوبوسه ای روی گونه ام نشوند...منم گونه اش وبوسیدم وگفتم:خداحافظ...
- خداحافظ گلم...
لبخندی زدم وبی توجه به رادوین ازشون فاصله گرفتم...به سمت کیفم رفتم که روی میزکنارسفره عقد قرارداشت...نگاهی به امیروارغوان انداختم...بیچاره هاهنوزمشغول روبوسی واحوال پرسی بودن!!!دهنشون سرویس شدبابابسه!!!
کیفم وبرداشتم وباچشمم دنبال اتاقی که لباساروتوش عوض می کنن،گشتم وپیداش کردم...به سمتش رفتم و واردشدم...کسی توش نبود...چون هنوز بیشترمهمونانیومده بودن.
کیفم وگذاشتم روی میزی که کنارآینه بودومانتو وشالم ودرآوردم...گذاشتمشون توی کیفم وازتوش شال بنفشی که بارنگ تاج وسایه وکفشم ست بود،بیرون آوردم...شال وانداختم روی دوشم تادل وروده ام نریزه بیرون...رژلب قرمزجیگریم وازتوی کیفم بیرون آوردم وروبروی آینه وایسادم...رژلب وبه لبم مالیدم...وای چه جیگرشدم!!بوس بوس به خودم...
واسه خودم یه بوس فرستادم وزل زده به لبم...لامصب چه لبی شده ها!!آدم می خواددرسته بخورتش...هٍه!!!خاک عالم توسرهیزت کنن...توی گوربه گورشده به لب خودتم رحم نمی کنی؟!!خخخخخ
نگاهم وازلبم گرفتم ونگاه کلی به سرتاپام انداختم...همه چی خوبه...لبخندی به تصویرخودم توی آینه زدم و زیپ کیفم بستم وگذاشتمش روی میزوبه سمت درخروجی رفتم...
همین که ازاتاق بیرون اومدم،باآرتان چشم توچشم شدم!!!وای بدبخت شدم...این دوباره می خوادهیزبازی دربیاره؟!!نه توروخدا!!!
فاصله زیادی باهم نداشتیم...باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...آرتانم مثل رادوین یه کت وشلوارمشکی پوشیده بودمنتهی باپیرهن کرم...یه کراوات ساده قهوه ایم زده بود...باکفشای مردونه مشکی...درکل تیپش خوب بود...
زل زدتوچشمام وبالبخندی روی لبش گفت:به!!!سلام خانوم کوچولو...
دوباره به من گفت خانوم کوچولو!!!
اخمی کردم ودهنم وبازکردم تابگم من خانوم کوچولونیستم که یهومن وکشیدتوآغوشش!!!ای خدا...این چرا جدیدا هردفعه من ومی بینه بغلم میکنه؟!!
من وبه خودش فشاردادوگفت:می دونم...توخانوم کوچولونیستی!!نیازی به گفتن نیس خوشگل خانوم.
توبغل آرتان که بودم،چشمم خوردبه رادوین...درفاصله دورترازماتوجمع 5تادخترجلف وایساده بودوزل زده بودبه من!!!همچین بااخم نگاهم می کردکه انگارآدم کشتم!!خب تقصیرمن چیه آرتان بغلم کرده؟!!اصلابه توچه که آرتان من وبغل کرده؟!مگه وقتی تومیری توجمع دخترای لوندوجلف من چیزی بهت میگم که توالان بااخم زل زدی بهم؟!!
پوزخندی بهش زدم ونگاهم وازش گرفتم...دستام کناربدنم افتاده بودومثل دفعه پیش من آرتان وبغل نکردم...اون سفت چسبیده بودبه من!!!بسه دیگه بابا...بغل یه دقیقه،دودقیقه،نه شوصون ساعت که!!!
خودم وازآغوشش بیرون کشیدم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوبی آرتان؟!
لبخندی زدوگفت:اِی بدک نیستم!!توچطوری رها خانومی؟!
- منم بدنیستم...
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت صندلی که روبروی همون اتاقه بود،هدایت کرد...من وروی صندلی نشوندوخودشم کنارم نشست...زل زدتوچشمام وناراحت وغمگین گفت:خیلی ازاتفاقی که برای سارا افتادمتاسفم...شماره اشکان وکه تو داده بودی به ارغوان،ازش گرفتم وبه اشکان زنگ زدم...خیلی پکره!!داره داغون میشه...
ونگاهش وازم گرفت ودوخت به روبروش...
آه پرسوزی کشیدم وپربغض گفتم:آره...حال داداشم خیلی بده...خیلی!!
نگاهش ودوخت به چشمام ومهربون گفت:مگه آرتان مرده که اینجوری آه می کشی وبغض می کنی؟!نبینم ناراحتیت ورهاخانومی...انقدخودت واذیت نکن...خیلی نگرانتم...
اوهو!!!چه مهربون شدی تویهو!!!
مرده و زنده آرتان چه فرقی به حال من داره؟!!مگه تواین چندماه که من تنهابودم آرتان خان چندباراومدن پیشم یابهم زنگ زدم؟!بروکناربذاربادبیاد بابا....چرا الکی قمپزدرمی کنی و واسه من تیریپ دلسوزی میای؟!!
اخمی کردم ودلخورگفتم:آره...ازسرزدناوا حوال پرسیای مداومت تواین چندماه کاملامشخصه که نگرانمی!!
لبخندمهربونی زدوگفت:اخم نکن رهایی...اخم بهت نمیاد!!به جون رهاتواین چندماه سرم خیلی شلوغ بود...خیلی نگرانت بودم ولی وقت نکردم بیام پیشت(ونگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین وادامه داد:)جدا ازدرگیربودنم تواین مدت،خودم صلاح دونستم که یه مدت پیشت نباشم ونبینمت تابتونم تکلیفم وباخودم وخودت روشن کنم...
مثل بچه خنگاگفتم:چی؟!تکلیف؟!!من وتوچه تکلیفی باهم داریم که تومی خواستی روشنش کنی؟!
سرش وبالاآوردوخیره شدتوچشمام...گفت:دارم میرم رها...
متعجب گفتم:کجا؟!
- پاریس...این مدت دنبال کارای اقامتم بودم...راستش دیگه ازاینجاخسته شدم.می دونی توایران جای پیشرفت نیس...می خوام برم اونجاوادامه تحصیل بدم.می خوام دکترام واونجابگیرم...برای رشته ای مثل مهندسی کامپیوتراینجا زیادکارنیس...می خوام برم اونجاوبعدازگرفتن مدرک دکترام کارکنم...
خاک توسروطن فروشت کنن!!اشکانم مهندسی کامپیوترخونده وتویه شرکت کارمی کرد...چطورواسه اون کارهس واسه تونیس؟!چرت نگوبابا...تودلت هوای فرنگستون کرده.ربطیم به کاروادامه تحصیل واین مزخرفات نداره...انقدبدم میادازآدمایی که واسه خارج رفتنشون بهونه درس وکارو وسط می کشن!!خب مثل آدم بگودلم می خوادبرم خارج...دیگه این چرت وپرتاواسه چیه؟!
برخلاف حرفایی که تودلم زدم،چیزی به آرتان نگفتم...آدم نفهم که حرف سرش نمیشه...حالاتوهی بگو،توگوشش نمیره که!!!
درحالیکه زل زده بودتوچشمام،آروم وشمرده شمرده گفت:اما...اماقبل ازرفتنم می خوام بهت یه چیزی وبگم...اینجاوتواین شرایط نمی تونم حرفم وبهت بزنم.یه روزآدرست وازارغوان می گیرم ومیام خونه ات وباهات صحبت می کنم...باشه؟!
اینم خله ها!!!شب تولداشکان می خواست یه چیزی وبهم بگه ولی نگفت...حالام که یه روزمی خوادبیادخونه ام یه چیزی وبهم بگه...خب چراانقدتفره میری؟!مثل آدم زرت وبزن دیگه بابا!!!
اخمی کردم وگفتم:نمیشه همین الان بگی؟!
لبخندی زدوگفت:نه نمیشه...
پوفی کشیدم وگفتم:باشه پس منتظرتم...
دهن بازکردتاچیزی بگه که یه پسری به سمتش اومدوصداش کرد:
- آرتان یه دیقه میای؟!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: